او پس از دستگيري حضرت امام(ره)، به اتفاق بسياري از علما و وعاظ دستگير و مدتي را در زندان سپري نمود. وي در اين گفت و شنود پارهاي از خاطرات زندان خويش و نيز گوشههاي از آنچه را در قيام ۱۵ خرداد شاهد بوده، نقل كرده است.
با تشكر از جنابعاي به لحاظ شركت در گفتوشنود، بهتر است از اين نقطه شروع كنيم كه فضاي ذهني حاكمان ايران پس از رحلت مرحوم آيت الله بروجردي درباره مرجعيت چگونه بود و در اينباره چه سياستي را در پيش گرفته بودند؟
بسم اللهالرحمن الرحيم. پس از رحلت «حضرت آيتالله بروجردي»در سال ۱۳۴۰، همه بر اين باور بودند كه در عالم شيعه و در حوزه علميه قم«مرجع» و «قائدي» نيست كه بتواند در مقابل حركتهاي ضد اسلامي شاه و دستگاه او بايستد. آيتالله بروجردي معمولاً سكوت و اگر مسئلهاي پيش ميآمد، فقط به پيامي اكتفا ميكرد، منتهي با همان يك پيام ايشان خيلي از كارها انجام ميشد، لذا همه فكر ميكردند كه پس از فوت ايشان ديگر كسي نيست پيام بدهد و در مقابل اعمال ضد اسلامي شاه بايستد. حتي به فكرشان هم خطور نميكرد كه «بزرگمردي» جوان چون امام (ره) باشد كه بتواند در مقابل مخالفان اسلام و كارهاي ضد اسلامي قد علم كند، به همين دليل ميشنيديم كه شاه قوانين ضد اسلامي مثل لوايح شش، هشت و دهگانه را در زمينههاي مختلف با تأييد بعضي از آخوند نماها تصويب ميكرد و اصلاحات ارضي آن زمان و چاپ قرآن به دستور شاه انجام ميشد تا او را يك فرد طرفدار مذهب و اسلام جلوه دهند.
طبعاً دراين دوره حساسيتها و اعتراضات روحانيت شروع شد. متقابلاً برخورد ساواك چگونه بود؟ واكنش ساواك فقط دستگير كردن بود. در خيابان و كوچه و بازار نميتوانستند كاري كنند. يك بار وقتي آيتالله خوانساري ميخواست به مسجد برود و اعتصاب را بشكند، در حالي كه مردم پشت سر ايشان راه افتاده بودند، به ايشان حمله كردند. خانه ايشان در عباسآباد بود. از چهار سوق كوچك ميآمد و به مسجد «سيدعزيزالله» ميرفت. در آنجا مأموران ساواك و پليس حمله كردند، عدهاي را زدند و عدهاي را هم دستگير كردند. مرحوم آقاي خوانساري به ديوار خورد و به زمين افتاد كه بلافاصله مردم از ايشان محافظت كردند. پس از اين ماجرا سوژه به دست ما گويندگان و وعاظ افتاد كه «مرجع را زدند و چه كردند و. . . » اين خود يك بدبختي آفريني براي دستگاه بود. اگر آيتالله خوانساري بيسر و صدا به مسجد ميرفت، كاري نداشتند؛ اما اينكه مردم پشت سر ايشان راه افتاده بودند، رژيم را به وحشت انداخته بود.
از زمينه سازيهاي حضرت امام براي ايجاد يك جريان اعتراضي فراگير در آستانه ۱۵ خرداد چه خاطراتي داريد؟ حضرت امام تابستانها به امامزاده قاسم تهران تشريف ميآوردند. پس از اينكه اقامت حضرت امام در امامزاده قاسم به پايان رسيد، به قم رفتند. ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ مصادف با ماه محرم بود. حضرت امام در يك سخنراني خطاب به وعاظي كه ميخواستند براي تبليغات به شهرها و روستاها بروند، گفتند «جنايتها در پس پرده است». و با سخنان خويش مصوبات دو مجلس (سنا و شورا) را بر ملا كردند. امام در سخنرانيها به دولت و مجلس پرخاش ميكردند. ايشان مكرر عليه شاه و دولت پيام ميدادند و سخنراني ميكردند. در آن زمان ميفرمودند: «هرچه اين بيدينها، تصويب كردند، آن پيرمردهاي بيدين هم در مجلس سنا تأييد كردند. برخاستند و نشستند و اين لوايح را بر ضد اسلام و روحانيت تصويب كردند.»
دستور حضرت امام اين بود كه بايد طلاب، وعاظ و خطيبان از شب هشتم محرم فريادها را شروع كنند. تمام وعاظ و خطيبان اين را ميدانستند كه تا روز هشتم محرم نبايد حرفي عليه شاه و دولت بزنند. آنها فقط از سوگواري سالار شهيدان صحبت كردند و مسائل عاشورا را مطرح مينمودند. از شب هشتم افشاگري جنايتهاي رژيم شروع شد. يادم ميآيد كه با دو نفر از دوستانم به تهران آمده بوديم. من براي همشهريانم سخنراني كردم و آنان نيز در هيئتها و مجالس عزاداري در جنوب شرقي تهران واقع در خيابان غياثي افشاگري خود را عليه شاه، دولت و مجلس شروع كرده بودند و مردم را به مبارزه عليه شاه فراميخواندند.
خبر دستگيري حضرت امام راچگونه دريافت كرديد؟ از بازتابها و واكنشهايي كه در پي آن پيشآمد چه خاطراتي داريد؟
روز دوازدهم محرم كه ميخواستيم منبر برويم، خبر رسيد كه «حاج آقا روح الله» را گرفتهاند. «آقاي فلسفي» را هم شب قبلش گرفته بودند. با اينكه صبح بود، داخل شهر غوغا بود. ما منبر را ترك كرديم و به مردم گفتيم كه امروز، روز منبر نيست، روز فرياد است، روز شعار عليه رژيم است. مردم مغازهها را بستند و به سوي بازار حركت كردند.
ظاهراً خودتان هم درهمين شرايط دستگيرشديد؟ ما سه نفر )كه از قم آمده بوديم( وسط آن جمعيت شعار «يا مرگ يا خميني» و شعارهايي عليه شاه سر ميداديم. ناگهان يك ماشين پر از نيروهاي ساواك وارد خيابان شد، مردم پراكنده شدند و آنها ما سه نفر را دستگير كردند. از صبح تا شب در زير زمين يك كلانتري در خيابان خراسان زنداني بوديم. مردم از بيرون به طرف كلانتري سنگ پرتاب ميكردند. از شدت پرتاب سنگها، شاخههاي درختها ميشكستند و آبحوض بيرون ميريخت. خلاصه غوغايي برپا شده بود.
كي وچگونه از كلانتري به مركز شهرباني انتقال پيدا كرديد؟ ساعت هشت شب ما را سوار ماشين كردند و از خيابان شهباز به طرف خيابان ژاله حركت دادند. خيابانها خلوت بودند، درختها و نردههاي كنار خيابانها، صندوقهاي پست و باجههاي تلفن از جا كنده شده بود. وضع شهر بسيار آشفته بود. ماشين با سرعت زياد حركت ميكرد تا ما از اوضاع درون شهر با خبر نشويم، اما فهميديم كه چه خبر بوده و مردم چه كردهاند. بعداً فهميديم كه مأموران رژيم، با نفوذ در مردم و تحريك آنان اين خرابكاريها را كردهاند. آنها با اين كار خود، دو منظور داشتند؛ يكي آنكه به جهان بگويند كه اين مردم چه كردند و دوم آنكه افراد را شناسايي و بعداً دستگير كنند.
بالاخره ما را به مركز شهرباني- كه در كنار زندان «كميته مشترك» معروف بود- بردند. عدهاي از مردم هم در آنجا زنداني بودند. شب تا ساعت ۱۲ از ما انگشتنگاري كردند و درباره حضرت امام، عزاداريها، منبرها و خيلياز مسائل ديگر بازجويي كردند. در بازجوييها با سيلي و لگد و پسگردني از ما پذيرايي ميكردند و مردم را به قصد كشت زدند!
آخر شب دستبند به دستهايمان زدند و از پلهها بالا و پايين بردند. پس از چند دقيقه در اتاق تاريكي را باز كردند. ديدم عدهاي خواب هستند. وارد شدم، بالاي سر يكي از آنان رفتم، ديدم «آقاي فلسفي» است. در كنارش مرحوم شهيد مطهري بود و در كنار ايشان شهيد شيخ عباس اسلامي و ۳۲ نفر ديگر از وعاظ كه مثل ما دستگير شده بودند. بعد از آن آيتالله ناصر مكارم شيرازي و آقايان واعظي و خلخالي را نيز آوردند. در مجموع طي ۱۰ روز تعدادمان به ۴۸ نفر رسيد. جوانترين زنداني من بودم كه ۲۲ سال داشتم و چند ماهي بود كه ازدواج كرده بودم.
وقتي ما را در خيابان گرفتند و به كلانتري بردند من از همه جلوتر بودم. از پلهها بالا رفتيم و به اتاق رئيس كلانتري كه وارد شديم، از پشت ميزش برخاست و با فحش و ناسزا از ما استقبال كرد و گفت:« شهر و كشور را به هم زديد!» و چنان سيلياي در گوش من نواخت كه چشمم سياهي رفت و بيهوش شدم. وقتي به خودم آمدم، ديدم در حياط كلانتري هستم. پس از من، نوبت رفقايم بود كه آنان را بزنند. نميدانم وقتي به من سيلي زد، چيزي در دستش بود يا نه، براي اينكه در طول ۴۵ روز زنداني، وقتي ميخواستم وضو بگيرم، صورتم درد ميگرفت و جايش هم مانده بود.
اين ماجرا را در زندان براي دوستانم تعريف ميكردم و ناراحت بودم، نه به خاطر سيلي، بلكه به خاطر فحشي كه به من داده بود، چون من «سيد» هستم و مادر ما «حضرت فاطمه زهرا» (س) است و مادرم هم «سيده» است.
پس از ۴۵ روز كه آزاد شدم، با رفقايم تصميم گرفتيم كه بلايي سر آن سرهنگ بياوريم. وقتي از دوستانم درباره او پرسيدم، گفتند هفت كفن پوسانده است! گفتم چرا؟ گفتند يك هفته از ماجراي شهرباني من گذشته بود كه روزي به منزل ميرود و ميبيند فردي در كنارش همسرش خوابيده است! او نيز هم همسرش را ميكشد و هم خودش را!
از وقايع داخل زندان چه خاطراتي داريد؟ چون ظاهراً به رغم تضييقات و مشكلات، برمحفل شما فضاي شادي حاكم بوده است؟ ما در زندان ۴۸ نفر بوديم. اتاق ما بيست متر و حياط آن چهل متر بود كه جمعاً شصت متر ميشد. اتاق مسقف بود و حياط غير مسقف. آن زمان ميگفتند ديوارهاي اين شهرباني سه يا چهار طبقه ارتفاع دارد و به اصطلاح ميگفتند «گذرنامه» است. ظهرها كه آفتاب بود، همه در آن اتاق بيست متري جمع ميشديم و شبها در محوطه حياط ميخوابيديم. ۴۸ نفر پير و جوان بوديم. مرحوم «اثني عشري» - امام جماعت شهر ري- پيشنماز ما بود. بعد از آزادي ايشان، آقاي «سيد عزالدين زنجاني» پيشنماز شد. دوتا از پسران مرحوم «حاج شيخ عباس قمي» هم در ميان ما بودند، ولي رهبري ما با آقاي فلسفي بود.
از جمله كارهايي كه در زندان انجام ميداديم، جلسه سخنراني بود. هر دفعه يك نفر سخنراني ميكرد. آقاي فلسفي موضوع سخنراني را تعيين ميكرد و ميگفت بايد درباره اين موضوع صحبت كنيد. طرف صحبت ما هم فضلايي همچون آقايان فلسفي، شهيد مطهري، ناصر مكارم شيرازي و. . . بودند. به همين دليل بايد منطقي، مستدل و پرمحتوا صحبت ميكرديم. يكبار در مورد اخلاقيات بحث شد و موضوع «آثار فردي و اجتماعي تواضع» براي من مشخص شد تا صحبت كنم. كتاب و منبعي در اختيارمان نبود. با يك حديث شروع كردم و سپس قصهاي از اوايل طلبگي خودم گفتم. پس از پايان سخنراني، آقايان خوششان آمد و آقاي فلسفي و ديگران مرا تشويق كردند. ما در زندان تندنويسي هم داشتيم و سخنرانيها را ثبت و ضبط ميكرديم.
مأموران زندان هر روز از پنجرهها به سخنراني ما گوش ميدادند و از سكوتشان متوجه ميشديم كه خوششان ميآيد. وقتي دولت و ساواك از اين امر مطلع شدند دستور دادند كه تمام پنجرهها را تيغه كنند تا مأموران صحبتهاي ما را گوش نكنند.
كمكم تابستان نزديك ميشد. نه پنكهاي بود و نا بادبزني. خيلي به ما سخت ميگذشت. ظهرها ۴۸ نفرمان در اتاق جمع ميشديم و شبها هم از حياط استفاده ميكرديم.
چندين بار تقاضا كرده بوديم راهرويي را كه حدوداً سه، چهار متر طول و يك متر عرض داشت و از اتاق ما به اتاق افسر نگهبان منتهي ميشد، در اختيارمان بگذارند تا جاي ما مقداري بزرگتر شود، ولي آنها قبول نميكردند. يك روز ظهر آقاي فلسفي ديد كه بعضي از ما از شدت گرما ناراحت شدهايم. از فرط عصبانيت يك مرتبه سر پيرمردي- كه نامش «خلج» و دربان زندان بود و هميشه داشت چرت ميزد- فرياد زد كه: «فلان كردم به سياست اين مملكت، خجالت بكشيد! چرا اين سه، چهار متر را در اختيار اين جوانها نميگذاريد؟!» خلج از جا پريد و رفت. افسر نگهبان پس از پنج دقيقه آمد و با عزت و احترام آن سه، چهار متر راهرو را در اختيار ما گذاشت. پس از آن، يكي از دوستان به آقاي فلسفي گفت: «قربونت برم،اي كاش زودتر فلان كرده بودي كه جاي ما وسيعتر ميشد!»
به خاطر برخورد درست و قاطع اين بزرگان، به خصوص آقاي فلسفي، كسي جرئت تعرض به ما را نداشت. ما هم در مقابل، نهايت احترام را براي آنان قائل بوديم. هر وقت كاري پيش ميآمد، زودتر از آنان پيشقدم ميشديم و براي آنجا هم انجام ميداديم، ما جوانها در لواي اين بزرگترها درس ميگرفتيم.
برحسب اسناد و اطلاعات، درآن دوره بزرگان و علمايي هم نگران شما بودند و در زندان به ديدارتان آمدند. ازجمله اين افراد آيتالله سيداحمدخوانساري بود. از اين ديدار و حواشي آن چه خاطراتي داريد؟ در زندان نه ما از خانوادهمان خبر داشتيم و نه خانوادهمان از ما، حتي از مرگ و حيات ما هم خبري نداشتند. برخلاف انتظار، روزي يكي از افسران به زندان آمد و گفت: «حاضر باشيد و ملبس شويد كه ملاقاتكننده داريد» بحث شد كه چه كسي است؟ آقاي فلسفي گفت: «يا يكي از خودشان است كه ميخواهد از زندان بازديد كند يا يكي از علماي بزرگ. محال است كه اينها زن و بچه ما را راه بدهند.» همگي لباس پوشيديم و پس از خوردن ناهار، صف كشيديم كه برويم. همچنين تصميم گرفتيم اگر شخصيتي از خودشان يااز ما آمد و لازم شد كسي از ما صحبت كند، آقاي فلسفي سخن بگويد. ما را آوردند و ما در اتاق انتظار نشستيم. همه منتظر بوديم ببينيم ملاقاتكننده ما كيست؟
ناگهان در باز شد و مرحوم «آيتالله العظمي خوانساري» و دامادشان آقاي «حاج فضل الله خوانساري» وارد شدند. به دنبال آنان، افسران، ساواكيها و مسئول سياسي زندان روحانيون- سرهنگ پريور- نيز داخل شدند. يك صندلي براي آقاي خوانساري و يك صندلي براي دامادشان گذاشتند و بقيه پشت سر آنها ايستادند. مرحوم خوانساري نگاهي كرد و با لحن آرامي فرمود:« به من گفتند كه فقط سه، چهار نفر در زندان هستند.
اين همه علما براي چه؟!» آقاي خوانساري ذاتا كم حرف زدند. يك دفعه آقاي فلسفي شروع به صحبت كرد وبه صراحت گفت:«حضرتآيتالله! از اينكه براي ديدن ما تشريف آورديد، متشكريم. اما نميدانم زندان ما را به شما نشان دادند يا نه؟ اينجا بزداني است يا آدم داني؟! خجالت نميكشند سياسيون را گرفتند. ما را آزادكنيد و اگر ميخواهيد، چند نفر را نگه داريد و من را هم نگه داريد. » سپس رو كرد به سرهنگ پريور و گفت: «آقا! از قول من فلسفي به شاه و سران كشور بگو، اينجا كه زندان ماست، فردا زندان خود شما خواهد شد. ورق برميگردد! حداقل جاي آينده خودتان را درست بكنيد. اينجا زندان نيست، نه آب دارد و نه دوش!»به هرحال آقاي فلسفي سخنراني پرشوري كرد. همه سكوت كرده بودند. يادم ميآيد آقاي خوانساري پولي داد تا بين زندانيان تقسيم شود. بعد آنها رفتند و ما به زندان برگشتيم.
آن روز تا شب ميترسيديم و در اين فكر بوديم كه با اين صحبتهاي آقاي فلسفي با ما چه خواهند كرد. ميگفتيم امشب جلاد به سراغمان خواهد آمد، ولي به خواست خداوند اتفاقي نيفتاد و حتي برخوردشان بهتر شد. ما را مكررا براي بازجويي ميبردند و يكي از سؤالها اين بود كه «نظرتان راجع به امام چيست و مقلد چه كسي هستيد؟» ما از آقاي فلسفي سؤال كرديم كه چه بگوييم؟ ميگفت: «براي عظمت دادن به آقاي خميني» حتيالامكان بگوييد مقلد ايشان هستيم.» كه اين، استقبال از خطر بود.
آقاي فلسفي در بحثها ميگفت:«خدا به اين سيد، چيزي داده كه به ديگر علما ومراجع نداده. » اين جمله را آن سال به ما ميگفت و معني آن اين بود كه امام وارد دلها و قلبها ميشود و ديديم كه زمانه اين را به ما نشان داد.
ظاهراً در همان دوره زندان وبه رغم برخي شرايط سخت و تضييقات، برخي افسران مخفيانه با زندانيان همكاري ميكردند. در اين باره چه مواردي را مشاهده كرديد؟ بله، برادر امام جمعه زنجان افسر شريفي بود، گهگاهي به زندان ميآمد و خبرها را به برادرش ميداد. بعضي از افسران هم بودند كه زندانيان را ميزدند و توهين ميكردند. افسري بود كه ميگفت من اهل خوانسار شما هستم و ميخواهم به خوانسار بروم، خطي بنويسيد تا ببرم و به پدرتان نشان بدهم. كه من نامه را نوشتم و او هم در جايي از بدنش پنهان كرد و نامه را نزد پدرم برد پس از آن هم نامه را فوراً پاره كرده و دور ريخته بود. افسري هم بود كه عاشق منبر آقاي فلسفي بود. ميآمد و تلفن زندانيان را ميگرفت و آخر شب به خانههايشان تلفن ميكرد و ميگفت آقاي شما در فلان زندان است و لوازم مورد نياز زندانيان را ميگرفت و براي آنان ميآورد.
به خاطر مريضي آقاي فلسفي، غذا آوردن از خانه براي ايشان آزاد شده بود. ايشان به رانندهاش سفارش ميكرد كه هر دفعه غذاي چندين نفر را بياورد و هر وعده چندين نفر از آن غذا ميخوردند. با بودن شخصيتهاي علمي، زندان واقعاً براي ما كلاس بود. در زندان اصلاً كسي را محكوم نميكردند. بازجويي و بازپرسي ميكردند، ولي محاكمه نميكردند؛ زيرا از مردم ميترسيدند!
و نهايتاً چگونه از زندان آزاد شديد؟ ظاهراً شما زودتر از ديگران آزاد شديد، اينگونه نيست؟ در آن زمان، اعلاميههايي از طرف مراجع از شهرهاي مختلف منتشر ميشد. حتي بعضي از آقايان علما مثل آيتالله ميلاني به تهران آمدند. فقط آقاي گلپايگاني گفت: «براي حفظ حوزه من در قم ميمانم. » پس از اينكه حضرت امام آزاد شدند، از همه علما به خاطر همكاريشان تشكر كردند و همچنين از آنهايي كه در قم ماندند و حوزه را حفظ كردند.
آن زمان كه عدهاي در تهران نزد علما و مراجع رفتند و خواستار آزادي زندانيان شدند، شنيدم شاه با آزادي همه موافقت كرده بود به جز چند نفر كه عبارت بودند از: آقاي محلاتي شيرازي، آقاي قمي، شهيددستغيب شيرازي و آقاي فلسفي. روزي سه، چهار نفر با گرفتن تعهدهايي آزاد ميشدند. روزي كه من و آقاي مهدوي خراساني و آقاي واحدي (برادر شهيد واحدي عضو فداييان اسلام) آزاد ميشديم، قرار گذاشتيم با بودن آقاي فلسفي در زندان، از زندان خارج نشويم، ولي آنها ديگر نميتوانستند ما را نگه دارند، لذا به آقاي فلسفي گفتيم آقا اجازه آزاد شدن ميدهيد؟ ايشان اجازه دادند بعد از آن قرار شد كه تا اطلاع ثانوي از حوزه قضايي تهران خارج نشويم.
حضرت امام و مرحوم آقاي فلسفي بعدازشما آزادشدند؟ بله. از زندان كه آزاد شديم، كمكم عده ما زياد شد. آقاي فلسفي و حضرت امام همچنان در زندان بودند و همه ما راه آنها را ادامه ميداديم. ما نزد مراجع ميرفتيم و از آنان ميخواستيم براي آزادي آقايان اقدامي كنند. پس از مدتي آنها نيز آزاد شدند. حضرت امام پس از آزادي به «قيطريه» رفتند و چند شبانه روز آنجا ماندند و از آنجا به قم رفتند.
از آزادي حضرت امام و جشنهايي كه به اين مناسبت برگزار شد چه خاطراتي داريد؟ در قم به مناسبت آزادي امام در مدرسه «فيضيه» جشن گرفتند. در آن جشن، مراجع، علما و مردم شركت داشتند. فيضيه پر از جمعيت بود. «آيتالله خزعلي» در آن شب منبر رفت و گفت:«بسمالله الرحمن الرحيم. الف ب پ ت ث ج و الي آخر. . . » با حروف الفبا شروع كرد و به ولادت حضرت عيسيبنمريم از حضرت مريم اشاره نمود و حضرت معصومه را به حضرت مريم وحضرت امام (ره) را به حضرت عيسي تشبيه كرد و ادامه داد:«اي حضرت معصومه! خدا پسري به شما داده كه روح الله نام دارد، همانطور كه نام حضرت عيسي، روح الله است و اگر كسي از من بپرسد كه چرا به جاي آيه، الفبا گفتي و چرا سخن را با آمدن روح الله در كالبد حوزه و دنياي علم و فقاهت شروع كردي، ميگويم: با آمدن روح الله بايد از الفبا شروع كرد» كه اين سخنراني اثر بسيار زيادي بر مردم داشت.
ماجراي اعتصاب روحانيت در سال ۴۳چه بود و نهايتاً چگونه ماجرا ختم شد؟ اعتصاب و عدم برگزاري نماز جماعت در مساجد از طرف ائمه جماعت مسجدهاي تهران و شهرستانها در مقابله با دولت در سال ۱۳۴۳، اقدام ديگر روحانيت بود. پس از اينكه آقاي خوانساري- كه بزرگ روحانيت در تهران بود- اعتصاب را شكست، دولت متوجه شد كه اگر روحانيت اعتصاب كند، بسيار خطرناك است و اين خود يك مبارزه عليه شاه و دولت بود.
به عنوان سؤال آخر، از ديدگاه شما هدف دستگاه امنيتي رژيم از تلاشهايي كه در سالهاي ۴۲ و۴۳ انجام داد چه بود و نهايتاً چه چيز موجب شد كه اين كارها ابتر بماند؟ به نظر من هدف دستگاه از ترساندن علما و مراجع، حمله به مدرسه فيضيه و خانه مراجع از جمله آيتالله گلپايگاني، فراري دادن طلاب از حوزه و مرعوب كردن مراجع بود. آنها ميخواستند ديگر حوزه آنان را تهديد نكند. پس ازاين ماجراي اسفناك، سوژه به دست ما منبريها افتاد و اينجا و آنجا عليه رژيم منبر ميرفتيم. من طي يك دهه منبر در مسجد جامع كرج، موضوعهايي مانند جريان حمله به مدرسه فيضيه، خانه مراجع عظام و علما، كاپتولاسيون و نامه مولا اميرالمؤمنين به عثمان بن حنيف را مطرح كردم. روز نهم بچهها گفتند: «حاج آقا قرار است شما را بگيرند!» گفتم:« چه كساني؟» گفتند: «كساني كه اطراف حوض مسجد ايستادهاند. » بعد گفتند ما ميتوانيم شما را فراري بدهيم، اما من گوش نكردم. بالاي منبر رفتم و حرفم را زدم. وقتي از منبر پايين آمدم، بچهها مرا محاصره كرده بودند. وسط مسجد مأموران رژيم مرا گرفتند، ولي نزديك در حياط مسجد دوباره بچهها مرا از چنگ آنان در آوردند و داخل ماشين بردند و حركت كرديم. برادرم رانندگي ميكرد. پس از چند دقيقه كه در حركت بوديم، كنار دانشكده كشاورزي كرج، دو ماشين ما را محاصره كردند و ما را گرفتند و به ساواك كرج بردند. ۲۴ ساعت به ما آب و غذا ندادند بعد مرا تحويل كميته مشترك معروف دادند.
شانزده روز آنجا بودم. بسيار سخت گذشت. بعداً فهميدم «آقاي موحدي ساوجي» هم در كنار سلول بنده زنداني است. با هم عربي ميخوانديم و بحث و تبادل اطلاعات ميكرديم. گاهي اوقات مأموران مزاحم ميشدند و ميگفتند:«حاج آقا دعا كه ميخوانيد آهسته بخوانيد تا مزاحمت براي ديگران ايجاد نكنيد!» پس از مدتي ايشان را از من جدا كردند و نفهميدم كجا بردند. دو گزارش دروغ در مورد من داده بودند و من شاكي بودم. وقتي نوارهاي مرا آوردند، فهميدند دروغ است. در بيرون زندانها غوغايي برپا بود و كم كم به ۱۵ خرداد نزديك ميشديم. من پس از مدتي آزاد شدم و اين آخر زندان من بود. ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ نقطه عطفي در كشور ما شده بود. در اين روز ملت و طرفداران حضرت امام به تكاپو ميافتادند و رژيم نميتوانست هر كسي را در زندان نگه دارد.
با تشكر از لطف جنابعالي.