جوان آنلاین: هر حادثه تاریخی در پی خود، ادبیات و تاریخی میآفریند. رویداد تروریستی چهارشنبه ۱۳ دی ماه در جوار گلزار شهدای کرمان نیز، قطعاً واکنشهایی در پی دارد که بخشهایی از آنها را در گزارش نویسی، داستان نویسی و شعر آینده رصد خواهیم کرد. آنچه در پی میآید، روایتی است که یکی از اهالی قلم کرمان از این واقعه به رشته تحریر درآورده است. این دست نوشتجات را میتوان پیش درآمدی دانست، بر روایت جامع فاجعهای که در جوار تربت سردار دلها روی داده است. امید آنکه علاقمندان را مفید و مقبولآید.
تداعی یک خاطره تلخ
به قول ما کرمانیها، دلم غریبی میخواند! آخ کرمان، شهر نجیب و غمگین من. یادم میآید در ماجرای زلزله بم، از این بیمارستان به آن بیمارستان به دنبال اسمی آشنا میگشتیم! من حتی جوانی شبیه به پسر خالهام، را در تلویزیون دیدم و بلافاصله خودم را به همان بیمارستان رساندم، اما ایشان نبود. هنوز آرزو میکنم، کاش خودش بود. اگر بود، بهمن ماه امسال تازه ۳۷ ساله میشد! بعد از ۲۰ سال، هنوز هم نوشتن از آن روزها، برایم مثل جان کندن است! مادر و پدرم، ما را به دوستی سپرده و به بم رفته بودند. من اما، طاقت در خانه ماندن نداشتم. قلبم در قفس سینه بیتاب بود. دلم تکهتکه بود، آن روز. یک ورق کاغذ، روی در بیمارستان چسبانده بودند. نام افرادی که از دنیا رفته بودند، روی آن نوشته شده بود و دائم به آن اسامی افزوده میشد! من هزار بار میمردم و زنده میشدم، تا آن لیست را تا انتها میخواندم. گاهی هم چشمهایم تار میشد و درست نمیدید، بس که اشک ریخته بودم! برای یک دختر ۱۵ ساله، این لحظات بس دشوار میگذشت. در آن گشتنها فهمیدیم پدربزرگم در یک بیمارستان است، خالهام در بیمارستانی دیگر و عمهام، چون وضع بدتری داشته، به تهران منتقل شده است. تاریخ انگار، بارها و بارها تکرار میشود.
چهارشنبه ۱۳ دی ماه، ساعت ۳ بعد از ظهر
امشب دوباره قلبم هزار تکه شده. تلویزیون باز هم نشان میداد که روی یک ورق کاغذ، اسامی شهدا را نوشته بودند. پنج ساله هویت نامعلوم، هفت ساله هویت نامعلوم، ۲۷ ساله هویت نامعلوم. خدا به داد خانوادههایشان برسد. به داد مادرهایشان. حتی هویتشان مشخص نیست. من با تمام جانم، این لحظهها را درک میکنم. حاج قاسم در چهارمین سالگردش، میهمانان عزیزی دارد. مادر و خواهرم از صبح آماده رفتن به گلزار شهدا بودند که حال خواهر زادهام بد شد و نتوانستند بروند. تا ساعت دو، قدری حالش بهتر شد. قرار شد او را پیش من بگذارند و خودشان بروند. ساعت سه بعدازظهر بود. لباس پوشیده و آماده بودند برای رفتن که تلفن خواهرم زنگ خورد. خالهام پشت خط بود. از او پرسید: کجا هستید؟ خواهرم گفت: خانهایم، داریم به سمت گلزار میرویم. ناگهان صدای «ای وای» خواهرم بلند شد و شروع کرد به گریه کردن! بلافاصله تلویزیون را روشن کرد و زد شبکه خبر. کرمان دوباره عزادار شده بود. در نزدیکی گلزار شهدا، انفجاری صورت گرفته بود. هنوز معلوم نبود که چه اتفاقی افتاده. تلفن را قطع کرد و گفت: خاله التماس کرده تا به گلزار شهدا نرویم. هنوز دقیقاً نمیدانستیم چه شده! داشتیم از تلویزیون، محوطه نزدیک گلزار را میدیدیم که انگار انفجار دوم هم رخ داد. تصویر به وضوح لرزید! لحظه عجیبی بود. تصور میکنم حتی اگر یکی از اعضای خانوادهام به آنجا رفته بودند، با پای برهنه دوان دوان خودم را به آنجا میرساندم. بدون اینکه از زمان و مکان، آگاهی داشته باشم. تلفنهایمان دائم زنگ میخورد. فامیل و دوستان دور و نزدیک، نگران شده بودند و تماس میگرفتند، تا از سلامتی ما مطمئن شوند. تنها جوابی که مادرم میداد، این بود که ما سالمیم، لیاقت نداشتیم! این سخن را در روزهای بعد، تقریباً از همه همشهریهایم میشنیدم. انگار حسرت بزرگی روی دلشان مانده بود. انگار آنها را و البته ما را، نخریده بودند و باز هم شهدا را گلچین کرده بودند. ترس بزرگی بر دلمان افتاده بود، اما آن حسرت آشکار آزاردهندهتر بود. باز هم تلفن خواهرم زنگ خورد. دختر خالهام بود. از خانواده شش نفره خالهام، فقط دخترش در زلزله بم زنده مانده بود و شده بود همه امید ما. داشت گریه میکرد. با ترس و لرز، به خواهرم زنگ زده بود. فکر میکرد، ما هم به گلزار رفتهایم. مثل اینکه خیلی تماس گرفته بود، اما تلفنها در دسترس نبوده و این موضوع اسباب ترسش شده بود. به خواهرم گفته بود مرده و زنده شده، تا بتواند صدای ما را بشنود. دختر خالهام بعد از زلزله، دل نازکتر شده و کم طاقتتر. او بعد از زلزله، هرگز بلند نخندید. هرچه خواهرم به او میگفت: حال همه ما خوب است، باز هم آرام نمیگرفت! صدای گریهاش را، از پشت تلفن میشنیدم. به هقهق افتاده بود. هرطور بود، آرامش کردیم و قول دادیم که فعلاً به سمت گلزار نرویم. تلویزیون دائم صحنههای انفجار را نشان میداد و در کنارش از حاج قاسم میگفت. یکی از صحنهها مربوط به آن زمانی بود که به یاد رفقای شهیدش گریه میکرد. دلم خیلی شکست. در دل خطابش کردم: حاجی جان اینقدر گریه کردی، تا خدا شما را از ما گرفت و بیچاره شدیم، باشد! قبول دارم اگر به مرگی غیر از شهادت از دنیا میرفتی، حیف بود، اما چه میشد حداقل چند سال دیگر میرفتی؟ چه میشد؟ بلند بلند گریه میکردم. دلم خون بود برای شهدا، برای خانوادههایشان. مخصوصاً اگر کرمانی نبودند و غریب بودند. خدا به دادشان برسد. در اتفاقاتی از این قبیل، حاج قاسم همیشه حضور داشت. بعدها فهمیدم که در زلزله بم، چقدر حضورش مؤثر بوده. اصلاً عادت ندارم که نباشد، یعنی هنوز عادت نکردهام، عادت هم نمیکنم. الان هم هست، میهمان دارد، میهمانانی مانند خودش مظلوم و پاکباز.
شهر غمگین، شهر بیحوصله!
چشم از شبکه خبر و شبکههای اجتماعی، برنمیدارم. هر لحظه به تعداد شهدا و مجروحین اضافه میشود. دلم داشت میترکید. شب به نیمه رسیده بود. ساعت از ۱:۲۰ هم گذشت. همان شب مستندی در مورد اینکه چگونه حاج قاسم غائله اشرار جنوب کرمان را جمع کرده بود، پخش میکرد. به حرف آسان است. از ناامنیهای آن وقتها، بسیار شنیدهام و امنیت امروز را به چشم خودم میبینم. آن شب، خواب به چشمانم نمیآمد. هر چه میکردم، نمیتوانستم بخوابم. اضطرابی دردناک را حس میکردم. هر لحظه، انتظار شنیدن یک خبر بد را حس میکردم. با هر بدبختی و التماسی بود، شب تمام شد. صبح آمد. باید سر کار میرفتم. شهر بیحوصله بود و غمگین. عزادارتر از دیروز بود. کرمان زیبا و رنجدیده من. هیچکس دلش نمیخواست حرف بزند. همه جا سکوت بود. سرِ کار بچهها دائم در مورد حادثه روز قبل حرف میزدند و گریه امانشان را میبرید. دل همه سوخته بود. با اینکه هیچکدام از اعضای خانوادهشان، در زمره شهدا و مجروحین نبودند. بیطاقتتر شده بودم. دلم آشوب بود. کاش یک امروز مجبور نبودم، مثل زندهها زندگی کنم!
در مسیر گلزار
در راه برگشت به خانه، ناخواسته به راننده گفتم: آقا خواهش میکنم به سمت گلزار شهدا بروید! همان لحظه بغضم ترکید. راننده نگران پرسید: خدای نکرده از اعضای خانوادهتان، کسی جزو شهدا یا مجروحین بودند؟ گفتم: نه، اما شما را بخدا فقط به آنجا بروید. گفت: فکر میکنم مسیر بسته باشد، اما تا جاییکه بتوانم نزدیک میشوم. تشکر کردم. گریهام بند نمیآمد. رادیو روشن بود. صدای حاج قاسم را میشنیدم: «والله، به والله هرکس تیری به سمت این نظام انداخت، آواره شد....» حال غریبی داشتم. انگار دلم باور کرده بود، دیگر حاجی نیست که به دادمان برسد. نزدیک و نزدیکتر شدیم. گریه من هم شدیدتر شد. بالاخره جایی رسیدیم که مسجد صاحبالزمان (عج) از دور دیده میشد، اما راه را بسته بودند. دیگر نمیشد با ماشین جلوتر رفت. نگاهم به گنبد فیروزهای رنگ مسجد مانده بود. طاقت نیاوردم. از راننده تشکر و کرایه را حساب کردم. پیاده شدم و به سمت مسجد راه افتادم. دیگر از اعماق وجود میگریستم. دلم خون بود. خیلی با خودم کلنجار رفتم که به محل انفجار روز قبل بروم، اما نمیتوانستم. در نزدیک آن نقطه، همین طور ایستاده بودم. پاهایم نمیخواستند جلوتر بروند. اساساً نمیتوانستم حرکت کنم. حادثه دیروز، دائم جلوی چشمانم بود. بدنهای بیجان، خونی که همه جا ریخته بود، بچههای معصومی که هویتشان مشخص نبود و از روی لباس شناسایی میشدند. سرم را برگرداندم. با جان کندن به سمت گلزار حرکت کردم. باورم نمیشد که انگار نه انگار، دیروز در همین مکان دو انفجار اتفاق افتاده.
بر آستان جانان
این مردم عجیب، این مردم نجیب، این مردم صبور، با خانوادههایشان، با بچههایشان، به میعادگاه خون آمده بودند. انگار دنیای دیگری بود. شاید آمده بودند، تا جای شهدای روز قبل خالی نباشد. شاید آمده بودند برای ادای احترامی دوباره به حاج قاسم. میدانم که او از همه ناراحتتر است. بدنش تکهتکه شد، تا خاری به پای این مردم نرود و حالا زوار عزیزش، مثل خودش تکهتکه شدهاند. رفتنم دست خودم نبود، با جمعیت همراه بودم. دلم کمی آرامتر شده بود. انگار در این مکان عزیز، جانها قرار مییابد. به مزار حاج قاسم نزدیک و نزدیکتر میشدم. جمعیت هم بیشتر میشد. پسر جوانی گل نرگس میفروخت. یک دسته از او خریدم. برای پیشکش، برای عرض تسلیت. برای قهرمانی که مردم کرمان را بسیار دوست میداشت، امری که بارها بدان تصریح میکرد. نزدیکتر شدم. از پلهها بالا رفتم. ایستادم. چشمم به عکسش افتاد. قلبم درد گرفت! دوباره یادم آمد که دیگر حاج قاسم نیست! دوباره گریهام گرفت. به همه شهدا سلام کردم. به همه دوستانش. نزدیکتر رفتم. کنار رفیقش آرام گرفته بود. در صف زوار ایستادم. حال و هوای آنجا، قابل وصف نیست. انگار از این جهان جداست. نگاهم به آسمان افتاد. گاهی عطر گلهای نرگس به مشامم میخورد. چه عطر دلنشینی. رسیدم. خم شدم و سنگ مزارش را بوسیدم. سنگ مزار یک سرباز ساده! گلها را تقدیم کردم. باید دیدار را کوتاه میکردم، تا بقیه هم به زیارت برسند. اما دل کندن سخت بود. عکسش را نگاه کردم. با همان لبخند همیشگی که دلها را بیشتر خون میکند. نوشتن از این لحظهها دشوار است. روی زمین، در کناری نشستم. با حاجی آرام حرف میزدم و میگریستم. حسرت را در چشمان هر کس که آنجا بود، بیشتر میتوانستی ببینی. حسرت اینکه دیروز در میان شهدا نبودند. در کنار تربت قهرمان، آرام گرفته بودم. دلم نمیخواست که بازگردم. دیگر دلم نمیخواهد، به زندگی عادی برگردم. کاش میشد که روزمرگی دیگر مرا شکار نکند! قلب ما سالهاست که غمگین است. اما بعد از حاج قاسم، شاید غمگینترین مردم زمینیم. اصلاً حوصله زندگی را، از کف دادهام. ساکتم و سرد. این حالت وقتی در خور انتقاد است که ارادی باشد. توش و توانی نیست که به مصاف این غم برویم. از بلندگوی مسجد اعلام شد که فردا مراسم تشییع و تدفین پیکر مطهر شهداست. به حالشان غبطه میخورم.
در غبطه جاماندگی
در حال و هوای خودم بودم که دستی را روی شانهام احساس کردم. برگشتم. یکی از دوستانم بود. از گریه، چشمانش برآمده و قرمز بود. مرا در آغوش گرفت و گفت: دیدی لیاقت نداشتم تا پیش پدرم بروم؟ شانههایش میلرزید. محکم در آغوشش گرفتم. پدرش، در سال ۸۱ شهید شد، در پرواز غدیر! خوب یادم هست. شب عید غدیر بود. هواپیمایشان از زاهدان به سمت کرمان میآمد که به کوههای سیرچ برخورد کرد. وضعیت پیکرهایشان آنقدر غمانگیز بود که بخشی از آنها را نتوانستند به پایین کوه منتقل کنند و در همان جا، برایشان آرامگاهی بنا کردند. حتی نحوه دریافت خبرش را نیز میتوانم مجسم کنم. صبح عید غدیر بود. تلفن خانهمان زنگ خورد. داییام بود. عبدالرضا. پسر یکی یک دانه خانه پدربزرگم! مادرم تلفن را جواب داد. همیشه شنیدن صدای او، قند در دلش آب میکرد. وابستگی عجیبی، بین خواهر و برادر بود. شاید مثل همه خواهرها و برادرها. مادرم بعد از حال و احوال فهمیده بود، داییام این پا و آن پا میکند! نگران پرسید: چیزی شده؟ دایی حال پدرم را پرسیده بود. بعدها برایمان تعریف کرد که شب قبل چقدر به آنها سخت گذشته. با چه عذابی صبر کردهاند تا صبح شود، تماس بگیرند و جویای حال پدرم شوند. بابای من دو روز قبل، زمینی از زاهدان به کرمان بازگشته بود و در هواپیما نبود. این حسرت تا امروز، روی دل بابا مانده است. دایی اگر مانده بود، الان ۴۱ ساله بود. بعد از زلزله، تمام موهای مادرم سفید شد... من و دوستم آنقدر گریه کردیم که صدایمان در نمیآمد. آرام نمیشدیم. آتش گرفته بودیم از آن همه خاطره تلخ. برای دوستم، رفتن حاج قاسم تیر خلاص بود. بعد از شهادت پدرش، دلش به او خوش بود و الحق حاجی هم، حسابی هوایشان را داشت. شاید بیشتر از فرزندان خودش. او فرزندان شهدا را، بسیار عزیز میداشت. این را هم دیده و هم شنیده بودم. پیش پدر دوستم رفتیم. فاصله زیادی با حاج قاسم نداشت. داشت شب میشد. به مادرم خبر داده بودم که به گلزار میروم. برخلاف همیشه، نه نگران شد و نه مخالفت کرد. کنارشان نشستیم و تا میتوانستیم گله کردیم و درد دل. اشک ریختیم و اشک ریختیم و اشک ریختیم. دلمان شکسته بود. دیگر هوا تاریک شده بود. در آسمان گلزار، انگار ستارهها درخشانتر بودند. دلم نمیخواست که به خانه برگردم. قلبم در آنجا، اندکی آرام و قرار گرفته بود. آنجا دیگر شلوغ شده بود. از راه دور، با حاجی خداحافظی کردم. همچنان، همان لبخند روی لبش بود. باز حقیقتی برایم تداعی شد، او واقعاً دیگر بازنمیگردد. تا نزدیکی محل انفجار، پیاده رفتم. بازهم نتوانستم به آنجا بروم. نزدیک که میشدم، پاهایم قفل میشد و جلوتر نمیرفت. نتوانستم. نشد.
آنان که همچنان به قافله میپیوندند
به خانه بازگشتم. در خانهمان غوغایی به پا بود. دلم ریخت. از خواهرم علت را پرسیدم؟ نمیتوانست جواب دهد. تنها گریه میکرد، بلند بلند. مادرم هم. قلبم داشت از جا کنده میشد. اصرار کردم تا ماجرا را به من هم بگویند. صدای گریهشان بلندتر شد. حالا من هم بدون آنکه بدانم چه شده، بلند گریه میکردم! خواهرم گفت: دوست و همکلاسی خواهرزاده شش سالهام، جزو شهدا بوده. دیگر طاقت نداشتم، دیگر نمیتوانستم. دلم داشت میترکید. خدایا این همه مصیبت؟ خواهرزاده من به خاطر علاقه زیادی که به دوستش داشت، از ما خواسته بود تا برایش چادری شبیه به چادر او بگیریم. با همان چادر گُل گُلی کوچک، شناسایش کرده بودند. همراه با مادرش رفته بود. مادر، فرزند دومش را باردار بود. وقتی بالای سرش رسیده بودند، خودش شهید شده بود، اما بچه در شکمش زنده بوده و نبض داشته. این همه غم برای قلبم زیاد بود. طاقتم تمام شده بود. خانهمان ماتم سرا بود! هرکداممان، در گوشهای کز کرده بودیم. هر ازگاهی گریه میکردیم و بعد مات و مبهوت، به گوشهای خیره میماندیم. قابل باور نبود. چگونه به یک بچه شش ساله، حالی میکردم که دیگر نمیتواند با دوستش قرار نقاشی بگذارد؟ دیگر او را در مهدکودک نمیبیند. باید چطور به او میفهماندم؟ با کدام کلمات باید به او توضیح میدادم، این درد را؟ حتی آب از گلویم پایین نمیرفت! مادرم قیمه درست کرده بود. نمیتوانستم بخورم. تکههای گوشت را که میدیدم، حالم بد میشد! دوباره شب، دوست نداشت که صبح شود. من هم دوست نداشتم. صبح بشود که چه؟ دوباره خورشید طلوع کند که چه؟ اما شب تمام شد. دوباره صبح آمد. من باید سر کار میرفتم. کفشهایم را پوشیدم. من مجبورم به ادامه دادن. ما مجبوریم به پایداری. هیچ قومی با توقف و ماندن، به سر منزل مقصود نرسیده است...