کد خبر: 1205133
تاریخ انتشار: ۲۹ آذر ۱۴۰۲ - ۱۱:۲۱
روایتی از مراسم فاطمیه هیئت هنر؛
امروز کمی زودتر از اذان به محل برگزاری مراسم رسیدم. به سمت اتاق خادمین رفتم تا وسایلم را آنجا بگذارم. بچه‌های تدارکات مشغول دانه کردن انار‌ها بودند. به دانه‌های سرخی که توی ظرف سرریز می‌شدند نگاه کردم. انگار این دانه کردن انار‌ها هم بخشی از پازل "خونه مادر بزرگه"‌ی این شب‌های هییت بود.
زهرا عظیمیان
جوان آنلاین: امروز کمی زودتر از اذان به محل برگزاری مراسم رسیدم. به سمت اتاق خادمین رفتم تا وسایلم را آنجا بگذارم. بچه‌های تدارکات مشغول دانه کردن انار‌ها بودند. به دانه‌های سرخی که توی ظرف سرریز می‌شدند نگاه کردم. انگار این دانه کردن انار‌ها هم بخشی از پازل "خونه مادر بزرگه"‌ی این شب‌های هییت بود.
کمی بعد با شنیدن صدای اذان به سمت خیمه‌ی آقایان رفتیم تا نماز را به جماعت بخوانیم. این شب‌ها هربار که پا به خیمه برادران می‌گذارم به یاد محرم می‌افتم، نماز جماعت‌های باغ ملی و صحبت‌های آقای حیاتی و شور و اضطرابی که برای شروع مراسم هرشب در دل‌های خادمان بود که "یعنی امشب چطور پیش میره؟ خوب از پس خادمی عزادار‌ها بر میایم؟!... "
نماز که تمام شد سراغ چوب پر عزیزم رفتم. مثل بچه‌هایی که از دست گرفتن یک آبنبات ذوق می‌کنند، خوشحال بودم، چون چوب پر به دست گرفتن هم نوید تجربه‌ی لحظات شیرینی را دارد. شروع چند ساعت "زندگی کردن"
آن هم در خانه‌ی مادری...
در این چند سال، مدل‌های مختلفی از هییت هنر را تجربه کردم، ایام کرونا و دغدغه‌ی برگزاری یک هییت به سبک استرلیزه و با ملزوماتی، چون ماسک و الکل و فضای حوزه هنری
سال‌های بعد کرونا و برگشت به دانشگاه و یادآوری خاطرات گذشته‌ها
محرم امسال هم باغ ملی و آن فضای جدید و بزرگ و همه‌ی لذت‌ها و چالش هایش.
اما امسال و این فاطمیه حقیقتا حال و هوای دیگری دارد...
آقای حیاتی در جلسه‌ای برای خادمین از ضرورت "خانواده بودن بچه هیئتی ها" میگفتند.
و حالا این خانه‌ی قدیمی با تمام شکل و شمایلش.
بیشتر از همیشه ما را تبدیل به یک خانواده کرده بود.
هربار که از پله‌های تنگ بین طبقات رد میشدم، به یک آشنا برخورد میکنم و مثل کوچه‌های آشتی کنان می‌ایستیم به سلام و علیک و خوش و بش کردن و همین اتفاق کوچک بهانه‌ای می‌شود برای تازه کردن دیدار‌ها با اعضای خانواده...
با آغاز مراسم سر جای خودم ایستادم و همزمان، هم حواسم به مهمانان تازه وارد بود، هم گوشم پای منبر سخنران قفل شده بود و هم از بچه‌های کوچیک و دوست داشتنی، مراقبت میکردم.
امشب شب سومی بود که کنار بچه‌ها بودم.
انتخاب خادمی در این بخش را مدیون محبت مادرانه‌ای بودم که صاحب اصلی روضه‌ها در دلم گذاشته بود. همبازی و همکلام بودن با بچه‌ها قلب را رقیق می‌کند و در این دنیای خاکستری که نفس کشیدن در آن هم به سختی و سنگینی رقم می‌خورد، غرق شدن در این همه پاکی و زلالی نعمت بزرگی بود.
مخصوصا که این بچه ها، عزادار مادر مان هم بودند.
تمام مدت مراسم، طبقه پایین بخش خانم‌ها، پر از سر و صدا بود.
پر از رفت و آمد
پر از اسباب بازی و خوراکی.
پر از حس زندگی.
پر از مادرانگی...
و همه‌ی این‌ها دست به دست هم می‌دادند تا معنای فاطمیه برایم رنگ و بوی دیگری بگیرد. 
هر گوشه‌ی اتاق، مادری یا کودکش را در آغوش گرفته بود
یا کنار بچه‌ی کوچکش نشسته بود
یا از دور هوایش را داشت و نگاهش میکرد
بالاخره هر مادری بلد است چطور برای بچه ش مادری کند...
این جمله را هر شب برای خودم تکرار کردم تا یادم نرود هرجا که هستم و هرکاری که می‌کنم، یا در آغوش مادرم، یا او در کنارم ایستاده و یا از دور هوایم را دارد!
هرچند ما هم مثل بچه‎‌ها گاهی سرگرم بازی خودمان می‌شویم و برای دقایقی حضور مادر را فراموش می‌کنیم....
اما اگر خوب دور و برمان را نگاه کنیم، مادر را میبینیم
آرام می‌شویم
و دلمان قرص می‌شود.
فضای بخش مادر و کودک واقعا جذاب و دیدنی است.
هربار نگاه کردن به یکی از بچه ها، یک خط از چوب خط‌های انرژی روحم را شارژ میکند.
 
از طرفی بوی چای دارچین و حلوای خوشمزه‌ی چایخانه و عطر یاس، مجلس را بهشت‌تر از قبل کرده بود...
لا به لای خوشامد گویی به مهمانان‌ها و مراقبت از بچه‌های کوچک اتاق، گوشم به صوت مراسم هم بود که شنیدم روضه خوان امشب حرف خیلی قشنگی زد.
گفت:
"مثل یه تیکه از پارچه‌ی لباس امیرالمؤمنین که توی اون حادثه‌ی تلخ، با فشار زیاد کنده شد و تو دستای مادر جاموند.
جای دستای علمدار کربلا هم روی علم سپاه امام حسین جامونده بود.
انقدر که حضرت عباس محکم این علم رو تو دستاش نگه داشته بود"...
و من بعد از شنیدن این روایت چند خطی، مدام این شباهت را توی ذهنم تحلیل کردم و هربار قلبم بیشتر فشرده شد از این حجم شباهت مادر و پسری...
روضه خوان حسابی دم گرفته بود که رسیدن یک هدیه‌ی با ارزش از طرف شاه خراسان را اعلام کردند...
همهمه‌ای توی دلم به راه افتاد
دقایقی بعد 
فضای خانه از عطر آشنایی پر شد
این عطر تازه
با عطر یاس پیچیده در محیط ترکیب شد و یک لحظه روحم را دیدم که انگار دیگر در قالب تن جا نمی‌شد.
پرچم حرم زیبای علمدار رسید، آن هم از دیار طوس و همسایگی شمس الشموس...
البته خیلی هم غیرمنتظره نبود
که همیشه و هرکجا خیری به ما رسید، از طرف شاه خراسان بوده.
پرچم از بالای سرمان عبور کرد
و سایه‌ی پر نوری دست روی سرمان کشید
بچه‌های کوچک به سمت پرچم دویدند
صدای خنده شان فضا را پر کرد
قلب‌های کوچکشان آرام شده بود
اشک مادر‌ها از محبت مادرانه‌ی صاحب خانه جاری بود
و یک زیر صدای آرامی توی سرم می‌خواند:
"زیر علمت امن‌ترین جای جهان است... "
 
تیتررررر
تیتررررر
تیتررررر
تیتررررر
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار