کد خبر: 1181716
تاریخ انتشار: ۰۶ شهريور ۱۴۰۲ - ۰۹:۰۰
خستگی‌اش در رفته بود اما خواب مانده بود. فکر کرد از خستگی صدای تلفنش را نشنیده اما هرچه کوله‌اش را گشت خبری از تلفن همراهش نبود. از جا پرید. چشم‌های نیمه‌باز و خواب‌آلودش حالا با دقت بیشتری تمام کوله را کنکاش می‌کردند. اثری از گوشی نبود که نبود.
به گزارش جوان آنلاین به نقل از فارس، امسال تصمیم گرفت از کاظمین به سمت کربلا پیاده روی کند. با دوستان طلبه‌اش از قم به کاظمین آمده بود ولی بعد از زیارت، آنها خداحافظی کرده و به سمت سامرا رفتند. نماز صبحش را که خواند  تنهایی عزم رفتن کرد. دل و دلتنگی‌ها را از سنگ‌فرش‌های حرم جمع کرد. یک بار دیگر تصویر آن دو گنبد هم‌جوار را در قاب چشم‌هایش ثبت کرد و سلام داد. آن‌وقت عقب‌عقب تا خروجی حرم آمد.

 کوله پشتی‌اش را از امانتداری گرفت و روی کمرش محکم کرد. بسم الله گفت و همراه دیگر زائران قدم در مسیر حرم گذاشت. ‌هندزفری را در گوشش فشار داد. صدا در گوشش پیچید و ناخودآگاه زیرلب تکرار کرد : کنار قدم های،جابر سوی کربلا رهسپاریم ... هوا تاریک شده بود. دیگر خبری از آفتاب داغ و گرمای سوزان نبود. گه‌گاهی نسیمی می‌خورد به صورت آفتاب سوخته‌اش. گزگز پاهایش دیگر برایش امان نگذاشته بود. با خودش حساب و کتاب کرده بود که زودتر برسد به حرم! ظهر استراحت کرده بود و قرار بود شب وقف مسیر باشد و مشایه. اما این پاها دیگر نای رفتن نداشتند.

چشم از زخم پا و تاول‌هایش برداشت و به ستون‌ها نگاه کرد. رسیده بود به عمود 629 و لنگ لنگان خودش را تا اولین موکب،  یعنی موکب «حبیب بن مظاهر» رساند. کوله‌اش را زمین گذاشت. گوشه‌ای از موکب دراز کشید. حالا درد شانه و کتف هم اضافه شده بود به دردپا. انگار چندساعتی را باید اینجا مهمان می‌شد تا کمی خستگی‌اش در برود. خادم‌های عراقی برایش رخت‌خواب پهن کردند و از تن خسته‌اش میزبانی. از خستگی دراز کشید. هشدار گوشی همراهش را تنظیم کرد برای قبل اذان صبح و داخل جیب کوچک کوله اش گذاشت.

صدای اذان پیچیده بود در موکب. خادم‌ها زائران را صدا می‌زدند و با آن لهجه عراقی‌شان مدام تکرار می‌کردند:«الصلاه! الصلاه!». از رفت و آمدها و صداها بلند شد. خستگی‌اش در رفته بود اما خواب مانده بود. فکر کرد از خستگی صدای تلفنش را نشنیده اما هرچه کوله‌اش را گشت خبری از تلفن همراهش نبود. از جا پرید. چشم‌های نیمه‌باز و خواب‌آلودش حالا با دقت بیشتری تمام کوله را کنکاش می‌کردند. اثری از گوشی نبود که نبود.


«محسن بیک» زائری که لطف عراقی‌ها را اینطور چشیده

 

حق ندارید از موکب بروید! 

دنیا روی سرش خراب شد. گوشی را تازه خریده بود و اگر گم می‌شد حالا حالاها نمی‌توانست گوشی جدید بخرد. تازه نمی‌دانست در طول سفر بدون گوشی چه کند آن هم در یک کشور غریب. پرسان پرسان به سمت مسئولان موکب رفت. سعی کرد با ایما و اشاره به آنها بگوید که گوشی‌اش گم شده است.صادق، یکی از ایرانی‌های داخل موکب حرف‌هایش را برای «حیدر غضبان» ترجمه کرد. بعد رو به محسن کرد و گفت:« احتمالا گوشیتون به سرقت رفته». حرف دیگری بین‌شان رد وبدل نشد. چه می‌توانست بکند. در این شلوغی که نمی‌شد گوشی و سارقش را پیدا کرد. ناراحت بود و کلافه اما کاری از دستش برنمی‌آمد. ترجیح داد تا تیغ تیز آفتاب بالا نیامده پیاده‌روی را شروع کند که از مسیر جا نماند. 
کوله را روی دوشش انداخت و قصد رفتن کرد. توی دلش صدبار گفته بود بی‌خیال پیش آمده اما هنور ناراحت بود. این را حتی صاحب موکب از صورتش فهمیده بود که نگذاشت برود. نفهمید میان آن کلمات عربی که پشت سر هم می‌چیند چه می‌گوید. صادق به دادش رسید و گفت:« آقا حیدر می‌گوید حق ندارید برید!»

کلافگی‌اش حالا جایش را داده بود به عصبانیت:« چرا نباید برم؟ باید موقع نماز راه می‌افتادم» صادق گفت:« آقاحیدر می‌گه یه کم صبر کنید بعد برید» محسن که به اندازه کافی برای گم شدن گوشی‌اش کلافه و ناراحت بود، حوصله صبر کردن نداشت. اما هرچه اصرار کرد نگذاشتند برود.  یک ساعت گذشته بود . از این که بیهوده اینجا بنشیند حوصله‌اش سر رفت. کوله‌اش را برداشت که برود. این‌بار آقا حیدر خودش دستش را گرفت و مانعش شد. طاقتش تمام شده بود و می‌خواست چیزی بگوید که «حیدر غضبان» جعبه‌ای را داد به دستش.« تفضل. هذه الجوال هدیه لک»

حرف‌های آقا حیدر را نفهمید اما جعبه‌ای که به طرفش دراز شده بود. یک تلفن همراه جدید و نو بود. از آقا حیدر خجالت کشید. نمی‌خواست قبول کند. همین که مهمان نوازی کرده بودند و امکان استراحتش را فراهم کرده بودند، چای داغ  دستش داده بودند و آب خنک کافی بود. چرا حالا جور گوشی گم‌شده‌اش را هم بکشند. آقا حیدر با شرمندگی نگاهش می‌کرد و با زبان عربی اصرار داشت که این را قبول کند. صادق دوباره سر رسید:« بگیر محسن جان بگیر. این بنده‌خدا از وقتی گفتی گوشی‌ات گم شده بار شرمندگی کشیده به دوشش. اگه قبول نکنی خیلی ناراحت می‌شه. ناراحت می‌شه چون تو مهمان امام حسینی!» 

راهی تا حرم نمانده. عمود به عمود آمده  و حالا از آن دورها گنبد حرم حضرت عباس«ع» سر از تاریکی شب درآورده. دلش دوباره مداحی می‌خواهد. هندفری‌ اش را می‌گذارد در گوشش. نگاهش ‌می‌افتد به تلفن همراه جدیدش، همانی را که آقاحیدر برایش خریده. همانی که شاید هزینه زندگی یک ماهش را داده بود تا برایش بخرد. این بار تلفنش را جای امن تری می‌گذارد . دلش می‌خواست هر بار که آن را دست می‌گیرد یادش بیفتد آدم‌هایی هستند که بی درنگ همه چیزشان را خرج  امام حسین «ع» و زائرش می‌کنند! 

برچسب ها: موکب ، اربعین
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار