کد خبر: 1150689
تاریخ انتشار: ۲۳ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۱:۳۱
حال غریبی است؛ اینکه ساعت یک و دو بامداد، راهی دیار رفتگان شوی. خودت را به قطعه هایی نشان کرده برسانی و شب های قدر را در کنار جوانانی بگذرانی که با عنوان «شهید» مشهور اهل آسمان و زمین شده اند. خودت را در سیاهی شب به مزار آنانی می رسانی که می دانی، الغوث را تو می گویی و آمین را آن ها.

به گزارش جوان آنلاین به نقل از فارس، حال وهوای ماه مبارک رمضان در شهر، حال و هوای خاصی است به خصوص که امسال، بهار قرآن و طبیعت بهم گره خورده اند. این حال و هوا اما در قطعه شهدا دلنشین تر هم می شود. سالهاست مردم عادت دارند خودشان را در ماه خدا به خوبانش برسانند. جوان، پیر و از همه اصناف و اقشار، دلداده شهدا کم نیست.

مردم ما عادت دارند، مزارشان را غبارروبی کنند و گلاب افشانی کنند، آن هایی که هنر بیشتری دارند برای شهدا دست به قلم و رنگ هم می شوند. نوشته های کمرنگ شده روی مزارها را ترمیم می کنند. مزارشان را برق می اندازند. شمعی روشن و سنگ را با عطر گلاب و گلبرگ های رنگارنگ و لطیف، تزئین می کنند. همین حال و هوا در ماه مبارک رمضان هم دیده می شود و امسال این مِهر، دوچندان شده است به اندازه گره خوردن دو بهار به هم. اینجا چند فریم از مهمانی مردم و شهدا را مرور می کنیم.

این رفقا خودشان می دانند...

جوان است و زیرلب، روضه زمزمه می کند. روز است و آفتاب روی سنگ مزار شهید، پهن شده. مزار خشک است اما گاه گاهی تر هم می شود. به خودت می گویی لابد عرق پیشانی این جوان، روی مزار می افتد. بهار، تکلیف حال و هوایش معلوم نیست. گاهی سرد و گاهی آفتابش چنان گرم است که اگر شکوفه ها را روی درختان نبینی، به خودت  می گویی: تابستان شده! نم روی مزار اما دانه های عرق نیست. جوان اصرار دارد اما بگوید که نم عرق است. چشمانش مثل دلش بارانی شده و دانه های اشکی که می غلتد و می افتد روی سنگ مزار را گذاشته به حساب اشک فراق و عرق شرم.

چند سالی است که با رفقایش که چند ردیفی آن طرف تر در حال کار و نجوا با شهدا هستند، می آیند اینجا. حتی آن روزهای اول کرونا هم دست از قرار نکشیدند و آمدند، نوشته روی مزار شهدا را ترمیم و پررنگ می کنند: «پررنگ کردن نام روی مزار با ما و پررنگ کردن یاد شهدا در دل مردم با خدا، انشاءالله!» می پرسی از شهدا چه می خواهد و می گوید: «این رفقای شیرمرد، خودشان می دانند...» دستش را روی کلمه شهید می کشد و می رود سراغ رنگ و قلموی سرخ...

اینجا خیلی زندگی هست...

«مهمان نوازی شهدا را با قلبت درک می کنی.» این را مردی تازه مسلمان می گوید که قبلاً مسیحی بوده و حالا شیعه شده است. حالا نام «حسین» را برای خودش انتخاب کرده. همراه خانواده همسر ایرانی اش به قطعه شهدا آمده است و شاخه گلی تر شده با گلاب را روی مزار یک شهید گمنام می گذارد. به کمک بستگانش، متوجه حرف هایش می شوی که می گوید: «اولش، درک نکردم چرا باید من را به گورستان بیاورند. راستش چند دقیقه اول، با دیدن این همه مزار و عکس این همه جوان، قلبم به درد آمد. حس کردم کلی آرزو زیر خاک مدفون شده، کلی جوان. به مرور اما حال و هوای مردم و مزارها حسم را تغییر داد.» از راز این تغییر احوال می گوید: «شاید باورش کمی سخت باشد اما حس می کنم، این شهدا خیلی مهمان نواز هستند، دوست دارم بیشتر اینجا بمانم. فکر کنم این حالم به قول شما ایرانی ها از مهمان نوازی شان باشد.»

همسر مرد جوان آیه ای از قرآن را تلاوت می کند و خطاب به شوهرش می گوید: « اتفاقاً اشتباه فکر نمی کنی! آن روز با هم این آیه را خواندیم: «بل احیاهم عند ربهم...» یادت هست؟!» مرد تازه مسلمان منقلب می شود. زیرلب نجوا و چشم تر می کند: «اینجا خیلی زندگی هست.» و منظورش حس زندگی است. حس نابی است، شب «احیا» پیش احیا عند ربهم یرزقون های خدا بودن.

بماند بین خودم و شهدا

ما گره خورده ایم به رفت و آمد با شهدا. پیششان احیا می گیریم تا احیا شویم برای راه خدا تا احیایمان کنند، مثل آدمی که به مرگ رسیده و احیایش می کنند ما اینجا می آییم تا دلمان را زنده کنند، شهدا... این جمله ها، مثل آن و هزار بار قشنگ تر از آن را زیاد می شنوی، وقتی از مردمی که شب های قدر خودشان را به مزار شهدا رسانده اند، می پرسی چرا آمده اند اینجا؟ بانوی جوانی که در حال خواندن چند صفحه از آیات قرآن در کنار مزار یکی از شهداست، می گوید: «خدا به خواب مومن روزه دار، پاداش می دهد حالا اینجا در جوار مزار این شهدا، اجر اعمال اندک و ناقص ما را حتماً بیشتر می کند. ما اینجاییم که خدا به آبروی این شهدا، سرنوشت و عاقبتمان راختم بخیر کند.»

مرد جوانی هم می گوید:‌ «مردن، سرنوشت همه است شهادت اما عاقبتِ خوش خوبان خدا. یک سال، اتفاقی و در بدترین روزهای عمرم به دعوت دوستی آمدم اینجا و حالا سالهاست، دلم می خواهد شب های قدر فقط اینجا باشم. شهدا کاری کردند که قدر زندگی ام را حالا خوب می دانم.» همین جمله کافی است تا متوجه شوی از بن بستی که در زندگی پشت سر گذاشته، حرف می زند. حریم کلمه هایش را با کنجکاوی نمی شکنی و به قول خودش؛ بماند بین خودش و شهدا...

من اگر یاد شهیدان نکنم، می میرم

«شهید» برای ما فارغ از اختلاف عقیده­ها و دغدغه­هایمان، کلمه حرمت داری است. مرد جوانی که غبارروبی مزار شهید را سپرده به دو فرزند کوچکش این جمله و این حرف ها را می­گوید. آفرین بابا! ببینم قبر عمو را چطور برق می اندازی ای می گوید و تو پیش خودت می گویی چه خوب که یک خانواده شهید هم اینجاست. جلوتر که می روی اما ماجرا فرق می کند: «من برادری ندارم که اگر داشتم آرزو داشتم عموی شهید فرزندانش باشم.» بعضی اوقات همراه همسرش، خانوادگی می آیند برای غبارروبی مزار شهدا. مرد جوان که خودش را «خدایی» معرفی می کند، می گوید: «همسایه ما مادر شهیدی بود که هر، ماه مبارک رمضان در خانه اش مراسم ختم قرآن داشت. فرزند شهیدش، قاری و حافظ قرآن بود. به لطف این خانواده خیلی ها در محله ما با قرآن مأنوس شدند.»

نام خانواده شهیدی که از آن ها نامبرده را می پرسی و پاسخ جالبی می شنوی: «ای نور به قبرشان ببارد، با قرآن محشور شوند این خانواده شهید صادقی.» هق هق اشک اَمان مرد را بریده او را با صدای خوش روضه که از دور شنیده می شود و حال خوش بارانی اش تنها می گذاری. به عقب بر می گردی و نگاهش می کنی:‌«من اگر یاد شهیدان نکنم، می میرم...» جمله طلایی حرف های به ظاهر معمولی اش چیزی شبیه شعر از آب در آمده...

ربنا برای یک دشت لاله های تشنه لب

به استناد آماری که نهادهای مرتبط، منتشر کرده اند شهدایی داریم که در ماه مبارک رمضان شهید شده اند. اصلاً عملیاتی هم به نام «رمضان» داشته ایم. جوان­هایی که زیر باران گلوله دست رد به سینه «بهانه» زدند و روزه­ هایشان را هم گرفتند. جنگ و عملیات هم نداشت، گاهی سحری و افطار فقط کف دستی نان و جرعه ای آب بود و چند دانه خرما. مردان خدا اما با زبان روزه به رزم رفتند. بعضی هایشان هم روزه شهید شدند.

آمارها می­گویند که در دوران دفاع مقدس ۱۴ هزار و ۷۰۰ نفر در ماه مبارک رمضان به شهادت رسیده اند. شهادت حدود چهار هزار نفر از این افراد در عملیات رمضان سال ۱۳۶۱ بود. در واقع از مرداد 1358 که ماه مبارک رمضان و کمی بعد از آن جنگ به طور جدی آغاز شد تا اردیبهشت سال 1367 که سال پایانی جنگ بود، ماه مبارک رمضان به گرمترین روزهای سال افتاده بود. گاهی که آتش دشمن سبک می شد و خبری از عملیات نبود، بعضی از فرمانده ها با دادن مرخصی اجباری به تعدادی از نیروها، آن ها را به شهر می فرستادند شاید در شرایط بهتری روزه هایشان را بگیرند. این اما به ندرت اتفاق می افتاد. پای صحبت والدین شهدا اگر نشسته باشی کم نیست روایت شهدایی که لب تشنه و روزه دار به شهادت رسیدند. رفقا و همرزمانشان چه در این روزه داری ها و شهادت های با لب خشک دیده اند که هنوز هم می گویند: «ربنای جبهه ها یادش بخیر!» خدایی که خواب روزه دار را می خرد و عبادت حساب می کند برای شهادت این لاله های عطشان چه می کند؟ کارستان...

این شهدا، شب قدر پر کشیدند

دشمن اما برای حمله به رزمندگان روزه دار تا بوده دریغ نکرده. عده ای را در جبهه به شهادت رسانده و عده ای دیگر را هم در کوچه ها و خیابان های شهر و حتی خانه های امن الهی؛ حرم اهل بیت(ع). دیروز و امروز هم ندارد حکایت خصم و عداوت، حکایت روزه و شهادت گویی همیشگی است تا آن پیروزی بزرگ تا ظهور. اینجا دو روایت از شهادت هایی مظلومانه را مرور می کنیم یکی چند دهه قبل و دیگری همین سال گذشته. آن شعر حافظ را شنیده ای که: دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند/ واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند. سال 1364 همین اتفاق برای یک سید و پنج رفیق تاکستانی اش افتاد. درست در سحرگاه شب قدر سوم؛ سحر بیست و هفت ماه مبارک رمضان منافقان 6 رزمنده را به رگبار بستند و به شهادت رساندند در تاکستان استان قزوین. این شهدا سال 1364 در پایگاه بسیج شهرستان تاکستان، مشغول سحری خوردن بودند که توسط عوامل نفوذی سازمان مجاهدین خلق با رگبار گلوله به شهادت رسیدند.

همه دلتنگی های رزمنده «شالی»

یکی از این شهدا، رزمنده جبهه ها؛ «سید رضا موسوی شالی» بود. در جبهه زانوهایش آسیب دیده بود یک ماهی مرخصی به او داده بودند برای مداوا و استراحت. رزمنده اما تاب نشستن نداشت. دلش نمی آمد، همرزمانش زیر باران گلوله باشند و او در خانه کمپوت گیلاس بخورد، پا روی پا بیندازد و روزها را بشمرد تا دوباره اعزام شود. دوران نقاهت، پایگاه بسیج مسجدشان در تاکستان جبهه را برایش تداعی می کرد و حس مفید بودن به او می داد. جبهه جای عجیبی بود؛ باران گلوله اما تو دلت برای رشادت زیر همین باران هم تنگ می شد؛ این حکایت «شالی»های جنگ است.

عروج سید در شب قدر سوم

در داستان و روایت شهادت شهید موسوی شالی نوشته اند: «شب بیست و هفتم ماه رمضان بود. معمولاً شب‌ها در پایگاه بسیج نمی‌ماند به خانه بر می گشت تا کمی هم در خدمت خانواده، همسر جوانش و فرزندشان باشد. وقتی آن تروریست، با نقشه قبلی بسیجی‌ها و سپاهی‌ها را دور هم جمع کرد، سیدرضا و 5 تا از بچه‌ها شب را آنجا سحر کردند. سیدرضا و رفقایش غریبانه شهید شدند نه در جبهه نه خاکریز که چند درب آن طرف تر از خانه هایشان. صدای شلیک ها به خانه شهدا هم رسید. شهادت، پیش چشم خانواده مظلومانه تر بود تا جبهه.» رادیو عراق کمی بعد از آن ماجرا، در اولین فرصت مسئولیت شهادت این شش رزمنده و پاسدار را برعهده گرفت. مردم تاکستان و قزوین با حضور گسترده در تشییع پیکر شهدای روزه دار، از عمق وجود شعار «مرگ بر منافق» سر دادند. از رمضان 1364 تا همین رمضان 1402 شب قدری نبوده که مردم تاکستان از شهدای شب قدری خود یاد نکنند و فراموششان کنند. همان مخلصانی که طوری الغوث گفتند که خدا پیش از سپیده دم، پیش از اذان صبح آن شب قدر، براتشان را داد.

افطار با جان در حرم رضوی

سال ها گذشت. این بار ماجرای انحراف از دین و نفاق به شکلی دیگر و دردناک رخ داد در زمانه صلح. مردم مشهد و زائران امام رئوف هنوز در حال و هوای سال نو بودند و تازه قدم به ماه خدا گذاشته بودند که اتفاق هولناکی در حرم امام رضا(ع) افتاد. تروریستی تکفیری، در بارگاه امام رئوف(ع) در صحن جامع رضوی با چاقو به سه روحانی حمله ور می شود و آن ها را مجروح می کند. یکی از روحانیان؛ شهید اصلانی همان جا به دلیل شدت جراحات وارده، شهید می شود. طلبه جهادی و جوان دیگری هم به نام «دارایی» کمی بعد با وجود تلاش پزشکان در بیمارستان به شهادت می رسد. روحانی دیگری هم زخمی می شود که تا مدت ها در بیمارستان تحت درمان قرار می گیرد و تنها بازمانده جانباز آن واقعه می شود. این حمله خشونت آمیز به نام اسلام آن هم به سه روحانی روزه دار که معلوم می شود از نیروهای فعال جهادی و خادمان رفع محرومیت از محله های محروم و حاشیه نشین کم برخوردار شهر مشهد بودند، دل خیلی ها را به درد آورد.

افطاری خانواده های ندار یادت نرود!

درک اوج غم این ماجرا شاید همین جملات همسر شهید اصلانی که خود، از خادمان حرم رضوی هم است، باشد: «در حرم، جلسه گذاشته بودند که مهمترین کارهایی که گروه های جهادی برای محرومیت زدایی از حاشیه شهر مشهد باید انجام دهند را مرور کنند. همسرم قبل از جلسه با من تماس گرفت که حواسم باشد و هلیم های نذری را به سفره افطار خانواده های محله سیدی مشهد برسانم. دیگر از هم خبر نداشتیم تا اینکه خبر آمد همسرم را شهید کردند در حرم امام رضا، ماه خدا و تشنه لب.» حالا این دو روحانی شهید در حرم رضوی به خاک سپرده شده اند، شب قدر امسال، زائران رضوی در جوار این دو شهید و قتلگاهشان که حالا باغچه ای از گل شده، قرآن به سر می گیرند. همان جایی که شهادت، پیشانی طلبه های جهادی، خالص و روزه دار را بوسید.

جوانمرد خندانی که شهید شد

چند دختر جوان کنار مزار طلبه جوان، بسیجی شهیدی به نام «علی خلیلی» ایستاده اند و فاتحه می خوانند. بین خودشان عنوانی برای شهید انتخاب کرده اند؛ «شهید خندان». حق هم دارند. مستند شهید خلیلی را دیده ای؟ مادرش مدام در بند به بند جمله هایش می گوید: «این علی آقای شهید ما لبخند دلنشینی داشت. همه دلشان برای خنده هایش تنگ شده است.»

یک روزی چند لاابالی مزاحم دو خانم می شوند. شهید خلیلی بنابه روایت هایی که خودش و شاهدان عینی ماجرا داشتند و در رسانه های وقت هم، همان ایام منتشر شد این صحنه را می بیند، غیرتش قبول نمی کند، شاهد ماجرا باشد و کاری نکند. آن اوباش ها حمله می کنند به علی آقا و با ضربات چاقو وقاحت خود را تمام می کنند. طلبه جوان با تلاش کادر درمان از مرگ نجات پیدا می کند اما چند ماه بعد به دلیل عوارض شدید ریوی ناشی از همان ضربات به شهادت می­رسد. پیش خودت می گویی: حالا آن دو خانم کجا هستند و چه می کند؟ هیچ کس به اندازه آن دو این شعر: صد پسر در خون بغلتد گم نگردد دختری... را با پوست، گوشت و استخوان خودش از نزدیک لمس نکرده.

ما هنوز نمرده ایم، دروغ نگو!

دور مزار شلوغ است. دخترهای جوانی که به قول خودشان دور مزار یک جوانمرد، جمع شده اند تا فاتحه بخوانند دلخوری هم دارند. یکی از آن ها که اسمش «ستاره» است، می گوید:‌«این ویکی پدیا را کی اداره می کند؟ هر کسی هست خیلی غرض و مرض دارد. در بیوگرافی شهید خلیلی نوشته چند جوان آهنگ با صدای بلند گوش می داده­اند که با آن ها درگیر و کشته می شود... این همه دروغ را از کجا آورده اند و نوشته اند آخر! خوب است خودمان زنده ایم و خاطرات آن روزها و اخبارش را یادمان هست!» شمع­هایی که به نیت شب قدر آورده­اند را یکی دیگر از دخترها از کیفش بیرون می آورد و روشن می کنند. همین طور که شمع ها روشن می شود، می گوید: «ولشان کنی به روز روشن هم می گویند، شب!»

 

کاش نمکدان نشکنیم، یا رب!

بوی خوش غذای نذری، در هوا پیچیده است. رایحه ای مخلوط و خوش. شبیه ترکیبی از بوی آش، شله زرد و چای خوش عطر و تازه دَم. انگار کسی بساط نذری پزان بپا کرده باشد. کمی که جلوتر بروی، همهمه و صدای گپ زدن هم توجهت را جلب می کند. جایی بین یکی از قطعه ها، چند جوان بانی خیر شده اند و سفره افطاری پهن کرده اند. یکی از خانم ها که دور سفره نشسته دست می برد توی کیف و مشمعی پر از شکلات بیرون می کشد. رو به یکی از جوان ها می گوید: پسرم اگر اشکال نداره اینها را هم با چایی پخش کن شاید من هم در خیر شما سهیم بشوم. مرد جوان، ای به چشم! می گوید. اینجا در میان مزار شهدا در شب های قدر، بانیان خیر، مردم را سر سفره شهدا نشانده اند. پیرمردی هم که گویی از مداحان نسل قدیم و خوش حنجره است، سر ذوق می آید و مناجات خوانی می کند. بچه ها سر ذوق آمده اند و همان حوالی با هم مشغول بازی شده اند و یکی از والدین هم مراقبشان هست. حال و هوای جالبی شده، تقریباً همه افطار کرده اند و پیرغلام هم به دعا رسیده است. رو به مزار شهدا می گوید: «خدایا عمری، سر سفره نان و نمک تو، اهل بیت(ع) و شهدا نشستیم. نان و نمکتان را خوردیم، مدد کن که نمکدان نشکنیم...» جمع با صدای بلند الهی آمین می گوید.

تو دعا کن، آمین دعایت با شهدا!

کمی آن طرف تر هم هستند خانواده هایی که برای خودشان سفره پهن کرده اند و افطاری شان را به زیارت قبور شهدا و فاتحه خوانی تبرک کرده اند. بانوی جوانی سوپ رشته را توی پیاله می کشد و می گوید: «شب قدر باید زودتر بیایی وگرنه جا برای سوزن انداختن نیست. اینجا روایت جبهه و جنگ، ماه رمضان جبهه را می گویند. صوت و فیلم شهدا را پخش می کنند و بعد هم که جوشن کبیرخوانی. حالی که اینجا دارم جای دیگری ندارم شاید به برکت همین شهدا یا پدر و مادرهایشان که در جمع هستند، باشد. هرچه هست آدم اینجا باصفا و خاکی می شود بی تعلق به دنیا. دست کم برای چند ساعتی هم که شده...»

از بلندگوها صدای شهید آوینی پخش می شود، گوشه هایی گلچین شده از روایت فتح و ماه رمضان جبهه ها. روایت همان یک کف دست نان یک جرعه آب و یک دنیا اراده برای بندگی خدا. دو جوان از کنارت رد می شوند، یکی به آن یکی می گوید: «تشنه شهید شدن هم سخت است...» اینجا همه چیز بهم می ریزد. بهشت زهرا(س) به کربلا می رسد و روایت شهدای روزه دار تشنه لب به ارباب عطشانشان. اینجا روی تانکرهای آب و چایخانه ها نوشته: «به فدای لب عطشان حسین(ع)...» حال غریبی است، شب قدر اینجا در میان لشکر اباعبدالله. اینجا همه اول برای ظهور دعا می کنند بعد برای خودشان. زن جوانی جمله جالبی می گوید: «اینجا تو دعا می کنی و الغوث می گویی، شهدا «آمین» اش را می گویند.»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار