کد خبر: 945811
تاریخ انتشار: ۲۸ بهمن ۱۳۹۷ - ۰۴:۵۰
یاد‌ها و یادمان‌هایی از روز‌های زندان در کنار خسرو گلسرخی در گفت‌وشنود «جوان» با محمدحسن رجبی (دوانی)
ایشان به خاطر پیشینه خانوادگی و اعتقاداتی که داشتم از من می‌خواست که از تاریخ عدالت‌خواهی اسلام برایش بگویم و من در همان حد شناختی که داشتم، از ابوذر و سلمان و دیگران برایش می‌گفتم و ایشان شارژ می‌شد و این حرف‌ها برایش خیلی جذاب بودند که در اسلام ابوذری با این مشخصات و زندگی زاهدانه و انقلابی وجود دارد.
سمانه صادقی
سرویس تاریخ جوان آنلاین: روز‌هایی که بر ما می‌گذرد، تداعی‌گر اعدام خسرو گلسرخی و خاطره پایمردی او در زندان و بیدادگاه رژیم ستمشاهی است. هم از این روی و در پاسداشت تکریم او به نماد‌های دین و روحانیت انقلابی، با محمدحسن رجبی هم‌سلول او در کمیته مشترک ضدخرابکاری به گفت‌وگو نشسته و شنوای خاطرات او شده‌ایم. امید آنکه مقبول و مفید آید.

در آغاز بفرمایید در کدام مقطع با خسرو گلسرخی آشنا شدید و چه ویژگی بارزی را در وی مشاهده کردید؟
پس از دستگیری‌ام در ۲۴ خرداد ۵۰ توسط ساواک، مستقیماً به کمیته مشترک ضدخرابکاری منتقل شدم و هشت روز در زندان انفرادی بودم تا آنکه دستگیری من مصادف شد با دستگیری رضا رضایی، رهبر مجاهدین خلق و به دنبال آن گروه زیادی دستگیر و به کمیته مشترک منتقل شدند. همین مسئله باعث شد ناگهان سلول‌ها پر شده و من از سلول انفرادی به سلول بزرگی که ۹ متر مربع مساحت داشت و لوله‌ها نشان می‌داد که قبلاً دستشویی بود، منتقل شوم. با توجه به اینکه در کمیته بند عمومی وجود نداشت و سلول‌ها چند نفری بودند من ۳۰ روز بعد را در سلول جمعی با ۱۲ نفر دیگر سپری کردم. یکی از افراد شاخصی را که قبلاً از طریق جراید می‌شناختم و در این سلول حضور داشت، خسرو گلسرخی بود. آن زمان من ۱۷ سال بیشتر سن نداشتم و جثه‌ام هم کوچک‌تر از سنم بود لذا پس از ورود به جمع نگاهی کردم که ببینم سن و سال آن‌ها چقدر است و آن‌ها هم به هوای اینکه من نوجوان هستم و معلوم نیست چگونه بازجویی پس داده‌ام و چه بسا ممکن است از طرف ساواک میان آن‌ها آمده باشم، تحویلم نگرفتند، اما آقای گلسرخی در همان بدو ورود به سمت من آمد. دوستانی که پایشان به آنجا رسیده، می‌دانند که زندانی‌ها از هم احتیاط می‌کنند تا زمانی که مطمئن بشوند شخص مقابلشان، آنتن نیست و این مسئله طول می‌کشد. ولی گلسرخی با خوشرویی و با آن نگاه بسیار گیرایش به من گفتند: شما کی دستگیر شدید؟ گفتم: هشت روز پیش. گفت: علت چه بوده؟ من هم، چون احتیاط می‌کردم فقط گفتم اعلامیه داشتم. کلیات قضیه را برای ایشان شرح دادم و دیدم ایشان نمی‌خواهند جزئیات را از من بپرسند، بلکه می‌خواهند بگویند که اگر برای بازجویی‌های بعدی رفتی، روش بازجویی پس دادن این است. هرچند تا آن موقع من سه بار بازجویی شده بودم و تقریباً کار بازجو‌ها با من تمام شده بود.

علت برخورد خوب گلسرخی با تازه‌وارد‌ها و آشنا کردنشان با شیوه‌های بازجویی چه بود؟
ایشان آدم بسیار باشهامتی بود و سعی می‌کرد کسانی را که تازه‌وارد جمع می‌شدند با شیوه‌های بازجویی پس دادن آشنا کند که مبادا از قِبَل این زندانی اطلاعاتی لو برود. در زندان اگر کسی به دیگران این آموزش‌ها را می‌داد خیلی برایش گران تمام می‌شد، اما او ابایی از این کار نداشت و از زندانیان جدید می‌پرسید که آیا بازجویی پس داده‌اند یا نه و بعد بر حسب اینکه او چه نوع فعالیتی کرده بود می‌گفت که این کار‌ها را بکن که بازجو متوجه نشود چه کار‌هایی کرده‌ای و با چه کسانی مرتبط هستی. بیان این نوع مطالب توسط یک زندانی برای دیگران کار سختی بود، ولی گلسرخی این کار را می‌کرد.

از راهنمایی‌های ایشان به دیگر زندانیان هم خاطره‌ای دارید؟
یک امام جماعت بود که پس از دستگیری به سلول ما فرستاده بودند. البته خودش نمی‌گفت که روحانی است و، چون لباس زندان تنش بود از روی لباس هم نمی‌شد فهمید روحانی است، ولی من متوجه شدم که احتمالاً در ارتباط با توزیع اعلامیه امام دستگیر شده است. آقای گلسرخی وقتی دید او نمی‌خواهد بگوید چه کرده، خیلی کلی گفت: «مثلاً اگر از شما اعلامیه گرفته‌اند بگویید آن‌ها را از زیر در منزل داخل خانه انداخته بودند. به این ترتیب کسی لو نمی‌رود. اما آن دوست روحانی را که برای بازجویی برده بودند خیلی اذیتش کردند. خودش می‌گفت: مرا در گونی کرده و محکم به زمین زدند. تمام بدنش کبود شده بود. هیچ وقت جزئیات ماجرا را به ما نمی‌گفت. بار دوم و سوم که او را برده بودند، آمد و به گلسرخی گفت: «شما گفتید که این‌ها نمی‌فهمند، ولی همه چیز را فهمیده بودند.» گویا وقتی مأموران به منزلش ریخته بودند متوجه شده بودند ظاهراً دستگاه استنسیل داشته یا اعلامیه‌های امام را تکثیر می‌کرده و در کارتنی ریخته و حالا به بازجو گفته بود که شب این‌ها را از زیر در داخل خانه انداخته بودند. بازجو فهمیده بود که یک کسی این حرف‌ها را به او یاد داده، چون کارتن را که از زیر در نمی‌شود داخل انداخت؛ لذا او را خوابانده و با یک باتوم برقی که پنج شش باتری می‌خورد، زده بودند. وقتی این باتوم به بدن آدم می‌خورد، حالت برق‌گرفتگی به او دست می‌داد و رعشه به تنش می‌افتاد.
البته، چون خیلی آدم ساده‌ای بود مأموران شیطنت کرده و به او گفته بودند که این دستگاه دروغ‌سنج است و اگر دروغ بگویی به تنت رعشه می‌اندازد و معلوم می‌شود که دروغ گفته‌ای. اسم و چند سؤال دیگر را پرسیده بودند و او گفته بود. بعد پرسیده بودند قضیه اعلامیه‌ها چیست؟ آدمی که سه بار کتک خورده و حرفی نزده بود، این بار گفته بود که شبانه از زیر در انداخته بودند. به محض اینکه این حرف را زده بود او را با کابل زده بودند و رعشه به تنش افتاده و فکر کرده بود که لو رفته به همین خاطر همه چیز را تعریف کرده بود.

روحیه و برخورد گلسرخی با بازجو‌ها و دیگر مأموران چگونه بود؟
گلسرخی خیلی به زندانی‌ها روحیه می‌داد، حتی منع کرده بود که وقتی بازجو‌ها می‌آیند، زندانیان از ترس جلوی آن‌ها بلند شوند. البته مأموران هم فهمیده بودند این گلسرخی است که زندانی‌ها را تحریک می‌کند. گلسرخی بین زندانی‌ها اجر و قرب و منزلت خاصی داشت. من ۳۰ روز با او هم‌سلول بودم و واقعاً در آنجا بود که به مراتب شهامت و صداقت و مردانگی‌اش پی بردم.

با توجه به گرایشات چپی که گلسرخی داشت، در برابر اعتقادات دینی شما چه واکنشی از خود بروز می‌داد؟
او اهل نماز نبود، ولی وقتی ما نماز می‌خواندیم خیلی با احترام در کناری می‌نشست تا نمازمان تمام شود. به‌خصوص که ظاهراً در یک خانواده مذهبی بزرگ شده و تا ۱۸، ۱۷ سالگی هم در قم پیش مادربزرگش زندگی کرده بود ولی بعد به تهران آمده و ادامه تحصیل داده بود. گلسرخی چپ بود و فکر می‌کرد تنها مکتب مبارزه، مارکسیسم است، منتها برای هرکسی و هر جریانی که علیه رژیم استبدادی یا استعمار در هر جای جهان مبارزه کرده بود، احترام خاصی قائل بود. در صحبت‌هایی هم که می‌کردیم به رهبران فدائیان اسلام و امام خمینی و رهبران سازمان مجاهدین‌خلق- که آن موقع دستگیر شده بودند- احترام خاصی می‌گذاشت. او در کنار افرادی مثل خسرو روزبه، از این‌ها هم یاد می‌کرد. اصل مبارزه با رژیم شاه برای ایشان بسیار مهم بود و به‌شدت با کسانی که به قول او سر در آخور طاغوت داشتند یا دستگیره منزلشان از طلا بود، مخالف بود و روشنفکران خودفروخته و کسانی که به مردم پشت کرده بودند را سخت زیر بار شماتت می‌گرفت.

مقصود ایشان از افرادی که دستگیره در منزلشان از طلاست چه بود؟
من هم اصطلاح دستگیره طلایی منزل را اولین بار از ایشان شنیدم. یک روز پرسیدم که واقعاً دستگیره‌های خانه‌هایشان از طلاست؟ گفت: نه منظورم این است که این‌ها افرادی هستند که به دنیاطلبی روی آورده‌اند. به همین خاطر هم سخت با آن‌ها مخالف بود. ظاهراً خودش زندگی خیلی ساده‌ای داشت. حتی از او خواسته بودند که برود و در یک محاکمه فرمایشی تقاضای بخشش کند ولی نپذیرفت. اگر با رژیم همکاری می‌کرد، پست مهمی هم در تلویزیون به ایشان می‌دادند، چون برادر خانم ایشان یکی از مدیران ارشد تلویزیون بود.

منظورتان ایرج گرگین است؟
بله، دستگاه امنیت به ایشان گفته بود اگر به تلویزیون بروید به شما حقوق مکفی خواهیم داد وگرنه اگر بخواهید قهرمان‌بازی دربیاورید، اعدامتان قطعی است. ولی گلسرخی ایستادگی کرد و در محاکمه‌ای که برگزار کردند، حاضر نشد اظهار ندامت و پشیمانی کند، بلکه درباره جو سنگین اختناق حاکم بر ایران به افشاگری پرداخت.

گویا یک خانم ایشان را لو داده بود؟
بله، خانم شکوه میرزادگی (فرهنگ). یک جمع بودند. علامه‌زاده و عده‌ای دیگر.

صحبت‌های شما به عنوان یک مبارز مسلمان بر گلسرخی اثرگذار بود یا بالعکس؟
بحث تأثیرگذاری مطرح نبود. ایشان تصور می‌کرد که من از مارکسیسم اطلاعی ندارم و در چند جلسه سیر تحول اجتماع از نظر مارکس را برایم توضیح داد که چگونه جامعه از جامعه یکدست بی‌طبقه به‌تدریج به برده‌داری و فئودالیسم و سرمایه‌داری تبدیل شد. من این‌ها را قبلاً خوانده بودم و، چون می‌دانستم ایشان مارکسیست است حرف‌هایش برایم روشن بود، منتها ایشان به خاطر پیشینه خانوادگی و اعتقاداتی که داشتم از من می‌خواست که از تاریخ عدالت‌خواهی اسلام برایش بگویم و من در همان حد شناختی که داشتم، از ابوذر و سلمان و دیگران برایش می‌گفتم و ایشان شارژ می‌شد و این حرف‌ها برایش خیلی جذاب بودند که در اسلام ابوذری با این مشخصات و زندگی زاهدانه و انقلابی وجود دارد. آن روز‌ها اطلاعات ما در حد آثار دکتر شریعتی بود و من از همان چیز‌هایی که از کتاب‌های دکتر شریعتی یاد گرفته بودم برای ایشان می‌گفتم و خیلی برایش جذاب بود منتها از نظر سطح اطلاعات خیلی عمیق نبود. یک جوان ۲۹ ساله که به منابع فلسفی زیادی دسترسی پیدا نکرده بود و منابع اطلاعاتی‌اش بیشتر همان‌هایی بودند که بعضاً در دهه قبل، توسط حزب توده ترجمه و چاپ شده بود. من هم بسیاری از آن‌ها را خوانده بودم. اطلاعات ایشان از مارکسیسم در همین حد بود.

اشاره کردید که راجع به شخصیت‌های بزرگ اسلام با گلسرخی صحبت کردید. ایشان چطور این چهره‌ها را نمی‌شناخت؟
آن روز‌ها خیلی‌ها این چهره‌ها را نمی‌شناختند. ملاحظات و اقتضائات امروز را با آن روز‌ها مقایسه نکنید. نه در منابع آموزشی و تحصیلی چنین موضوعاتی مطرح بود، نه در رسانه‌های رسمی از چنین مضامینی صحبت می‌شد؛ لذا از چه مجرایی باید مطلع می‌شدند که چنین جریانی هست؟ فقط در حدی که دکتر شریعتی در برخی از آثار خود اشاره کرده بود این بحث‌ها برای بعضی‌ها شناخته شده بود.

محافل مذهبی هم عمدتاً محافلی بودند که در آن‌ها احکام می‌گفتند و دعای ندبه و دعای کمیل در حد عوام خوانده می‌شد. در محافل خاص، تازه مرحوم شهید مطهری در برخی از انجمن‌های اسلامی درباره این موضوعات صحبت می‌کرد، منتها، چون بین چپ‌گرا‌ها و مسلمانان خط‌کشی وجود داشت، هیچ کدام در محافل یکدیگر شرکت نمی‌کردند و از افکار و اندیشه‌های یکدیگر اطلاع نداشتند. آزادی سیاسی هم وجود نداشت که این موضوعات به‌طور آشکار مطرح و افراد با این مقوله‌ها آشنا بشوند، لذا هیچ یک از طرفین از حوزه‌های یکدیگر مطلع نبودند. ایشان، چون در خانواده مسلمان بزرگ شده بود، یک چیز‌هایی راجع به حضرت علی (ع) و امام حسین (ع) شنیده بود، منتها از جزئیات بی‌خبر بود و این فقط منحصر به ایشان نبود. اغلب چپی‌ها از این موضوعات خبر نداشتند و همینطور بسیاری از مذهبی‌ها از مارکسیسم و سیر و تطّور آن بی‌اطلاع بودند.

صحبت کردن با ایشان برایتان مشکلی ایجاد نمی‌کرد؟
اولاً خیلی‌ها خسرو گلسرخی را نمی‌شناختند و من، چون اهل کتاب بودم ایشان را می‌شناختم. بعد هم در سلول ما یکی دو تا کارگر بودند و هر کسی در حال و هوای خودش بود و به این مسائل کاری نداشتند. گاهی اوقات بعضی‌ها گوش می‌کردند. بعضی وقت‌ها هم از ترس اینکه برایشان گرفتاری پیش نیاید، خودشان را به آن راه می‌زدند که یعنی ما نشنیدیم. بعضی‌ها هم می‌خوابیدند. همیشه هم گفت‌وگو نمی‌کردیم. بخشی هم به صحبت‌های معمولی می‌گذشت. درمجموع بیشتر از پنج، شش بار این بحث‌ها پیش نیامد و حرف زیادی هم برای گفتن نبود.

کلاً در کمیته مشترک اوقاتتان چطور می‌گذشت؟
بخشی از وقت مذهبی‌ها به نماز و دعا، بخشی هم به همین گپ‌وگفت‌ها و یادآوری خاطرات و بخشی هم به خواب می‌گذشت. البته وقتی گلسرخی فهمید من بچه قم هستم، خاطرات بچگی و جوانی و بعد هم ازدواجش را مفصل برایم تعریف کرد. عمدتاً از زندگی شخصی خود می‌گفت. گاهی هم شوخی می‌کردیم. بین ما یکی از اهالی لرستان بود که خیلی آدم ساده‌ای بود. از او اسلحه گرفته بودند. او در همه عمرش فقط تا خرم‌آباد رفته بود و اصلاً از تهران اطلاع نداشت. او را حسابی ترسانده بودند که تهرانی‌ها خیلی نالوطی هستند و ممکن است جیبت را بزنند. از تهرانی‌ها تصور آدم‌های وحشتناکی را در ذهن داشت و خیال می‌کرد همه تهرانی‌ها گانگستر هستند. او را در زمستان با همان لباس پشمی‌ای که پشت کوه می‌پوشید دستگیر کرده بودند. بی‌سواد و دامدار بود و چند صد رأس گاو و گوسفند داشت. مأموران از او پرسیده بودند اسلحه‌ها را از چه کسی گرفته‌ای و وابسته به کدام گروه هستی و بعد او را زندانی کرده بودند تا نوبت دادگاهش بشود. در آن زمان اگر کسی اسلحه داشت، حکمش اعدام بود، ولی برای او اصلاً مهم نبود که او را به کمیته مشترک آورد‌ه‌اند یا ممکن است اعدامش کنند بلکه نگران گوسفندهایش بود که بی‌چوپان مانده بودند و می‌ترسید که نکند کسی آن‌ها را بدزدد. دائماً منتظر بود آزاد بشود و برود ولی رد شدن از خیابان ناصرخسرو برایش از هر چیزی مهم‌تر بود. چون آن روز‌ها گاراژ‌های مسافربری در داخل شهر بودند، از جمله در ناصرخسرو و شمس‌العماره.

تمام دغدغه او هم این بود که اگر من بخواهم از این طرف خیابان به آن طرف خیابان بروم، چطور بروم که جیب مرا نزنند. پول مختصری داشت که می‌خواست با آن خودش را به خرم‌آباد برساند ولی می‌ترسید که جیبش را بزنند؛ لذا این سؤال را روزی دست‌کم ۲۰، ۳۰ مرتبه از ما می‌پرسید. یکی از شوخی‌های ما همین بود که او دائماً از ما می‌پرسید و ما هم جوابش را می‌دادیم، ولی او تصور می‌کرد که حرفش را جدی نمی‌گیریم. خسرو گلسرخی به او می‌گفت: تو این لباس را بپوش تا من به تو بگویم چه جوری باید از خیابان رد شوی و او در گرمای وحشتناک تابستان، آن لباس پشمی را می‌پوشید و گلسرخی به او می‌گفت: دستت را این جوری محکم به جیبت بگیر و برو. او هم نیم ساعت راه می‌رفت و تمرین می‌کرد که چه جوری از خیابان رد شود و اگر صدایش زدند برنگردد که بفهمند دهاتی است و جیبش را بزنند. گاهی ما از این شیطنت‌ها می‌کردیم و برای خودمان اسباب سرگرمی درست می‌کردیم.

درنهایت سرنوشت این فرد چه شد؟
ظاهراً چند ماهی او را در زندان نگه داشته بودند و در دادگاه تبرئه شد. اسمش مراد کیانی بود. ولی همین آدم را که اینقدر ساده‌دل و بی‌اطلاع از اوضاع بود، می‌گفتند وقتی او را چند ماهی در زندان نگه داشتند و با زندانیان سیاسی حشر و نشر کرد، رئیس زندان قصر به او پیشنهاد همکاری داده و گفته بود تو می‌دانی که حکمت اعدام است. اگر با ما همکاری کنی و گزارش بدهی که زندانی‌ها به هم چه می‌گویند و چه برنامه‌هایی دارند، شاید ما بتوانیم برای تو تخفیف بگیریم. از سادگی‌اش استفاده کرده بودند که بیاید گزارش زندانی‌ها را بدهد. می‌گفتند با همان لهجه لری گفته بود: «جناب سرهنگ! من نه بوآم، نه خوارم این کاره نبودن.» منظورش این بود که نه پدرم و نه خواهرم جاسوس و خبرچین نبوده‌اند. یعنی کاملاً متوجه شده بود که نباید برایشان جاسوسی کند. البته پس از او ما را هم به قرنطینه فرستادند.

قرنطینه چطور جایی بود و به چه علت زندانیان را به آنجا منتقل می‌کردند؟
هر زندانی‌ای را که احساس می‌کرد بازجویی‌اش تمام شده است به قرنطینه - جایی که الان باغ موزه زندان قصر است- منتقل می‌کردند. ما را در آنجا تا زمانی که دادگاه تشکیل شود نگه می‌داشتند تا کسانی که احیاناً بیمار بودند، معالجه شوند. در آنجا مو‌های ما را می‌زدند و بعد هم بندی را که باید می‌رفتیم آماده‌سازی می‌کردند تا برحسب میزان جرم و مجازات هر کداممان را به بندی بفرستند. ما به آزادی که اصلاً فکر نمی‌کردیم و فقط می‌خواستیم زودتر از قرنطینه خلاص بشویم تا بتوانیم هوایی بخوریم و در حیاط ۱۵۰، ۱۰۰ متری زندان قصر قدمی بزنیم. در آنجا شرایط در مقایسه با کمیته مشترک حکم بهشت را داشت.

از دیدار دوباره‌تان در زندان قصر با گلسرخی خاطره‌ای دارید؟
در زندان قصر، چون فضا بازتر بود، حشر و نشر ایشان بیشتر با چپی‌ها بود و مذهبی‌ها هم با همدیگر بودند. آقای گلسرخی گرچه چپی بود، ولی شیوه مبارزه مسلحانه را قبول نداشت و به شیوه غیرمسلحانه اعتقاد داشت. در حالی که آن موقع جو و گفتمان غالب، گفتمان مبارزه مسلحانه بود، لذا بسیاری از طرفداران مجاهدین‌خلق و چپ‌ها او را بایکوت کرده و معتقد بودند که ایشان روشنفکر و محافظه‌کار است و واداده به همین خاطر ایشان تقریباً تنها شده بود. البته من به خاطر سابقه‌ای که در کمیته مشترک با هم داشتیم، با ایشان سلام‌علیک می‌کردم و احوالشان را می‌پرسیدم، منتها دیگر جای بحث نبود. از سوی دیگر مذهبی‌ها هم منع می‌کردند که با چپ‌ها صحبت نکنیم.

از آخرین دیدارتان با ایشان خاطره‌ای دارید؟
به خاطر دارم که اواخر ماه آذر در حیاط سفره انداخته و همه با هم غذا می‌خوردیم. یک کاسه برنج و کمی آب‌خورش به ما دادند و من با ایشان هم‌غذا شده بودم. آفتاب کمرنگی هم به حیاط می‌تابید. معمولاً مذهبی‌ها ابا داشتند از اینکه با چپی‌ها هم‌غذا بشوند. داشتیم غذا می‌خوردیم که صدا زدند خسرو گلسرخی لباسش را بردارد و به زیر هشت مراجعه کند. ایشان بلند شد و گفت: «رجبی‌جان! من رفتم و دیگر برنمی‌گردم.» بعد که آزاد شدم، یکی دو ماه بعد محاکمه ایشان شروع شد که رژیم از تلویزیون پخش کرد.

ایشان را کجا برده بودند؟
ظاهراً او را به کمیته مشترک برده بودند که اتمام حجت کنند و بگویند می‌خواهیم محاکمه‌ات کنیم و اینجور حرف‌ها که البته ایشان قبول نکرده بود کوتاه بیاید. یکی دو ماه بعد هم اعلام کردند که محاکمه‌ها شروع شده است.

از شما درخواست نکرد پس از آزادی‌تان پیغامی به کسی برسانید؟
نه، چون خانم ایشان برای ملاقات می‌آمد و نیازی به این کار نبود.

واقعاً خسرو گلسرخی قصد ترور داشت؟
نه، اصلاً چنین موضوعی در بین نبود. آن روز‌ها خیلی‌ها محافلی داشتند و درباره همه چیز صحبت می‌کردند. گلسرخی و دوستانش هم جمعی داشتند. در یکی از جمع‌های دوستانه‌شان یکی از اعضا که از فیلمبرداران تلویزیون بوده می‌گوید در مراسم‌هایی که می‌رویم از فرح پهلوی مصاحبه بگیریم، در یکی از دوربین‌ها هفت‌تیر بگذاریم و فرح را گروگان بگیریم و بخواهیم که همه زندانی‌های سیاسی آزاد بشوند و خودمان هم به کشور دیگری برویم. حالا اینکه هفت‌تیر را چگونه جاسازی کنند که کسی نفهمد و رژیم در مقام مقابله برنیاید، همه چیز در حد فرض و توهم بود، چون در آن سال‌ها در جهان چنین حوادثی رخ داده بودند. مثلاً در المپیک مونیخ گروهی از فلسطینی‌ها حمله کرده و ورزشکار‌های اسرائیلی را گروگان گرفته بودند یا در آلمان و ژاپن بریگارد سرخ و گروه‌های مسلح از این دست کار‌ها را انجام می‌دادند منتها این‌ها کار‌های سازمان‌یافته‌ای بودند و در محیط‌های بسته‌ای مثل ایران نمی‌شد به‌سادگی دست به چنین اقداماتی زد. ساواک می‌دانست که این طرح بسیار کودکانه است و امکان عملی شدن آن وجود ندارد.

با این تفاصیل علت صدور حکم اعدام برای خسرو گلسرخی و کرامت الله دانشیان چه بود؟
شاه متهم بود به ایجاد اختناق و به زندان انداختن مخالفان سیاسی و در مصاحبه‌هایش با مطبوعات خارجی ادعا می‌کرد که ما زندانی سیاسی نداریم، بلکه خرابکار و تروریست داریم. از سوی دیگر مذهبی‌ها را متهم می‌کرد که این‌ها مذهبی نیستند، بلکه مارکسیست‌های اسلامی هستند. درواقع حکومت می‌خواست محاکمه‌ای برگزار کند که این‌ها به خرابکار بودنشان اعتراف کنند و شاه بتواند از این موضوع سوءاستفاده کرده و بگوید من که گفتم این‌ها خرابکار هستند، اما به‌رغم اینکه قصد ترور داشتند، من این‌ها را بخشیدم.

اما خسرو گلسرخی با افشاگری‌هایی که کرد، رژیم را در این نقشه ناکام گذاشت. او در محاکمه‌های خود ضمن احترام به اسلامی که عدالتخواه و مخالف کاخ‌نشینی است، صراحتاً گفت که من مارکسیست هستم، اما برای دین مبین اسلام احترام خاصی قائلم. ساواک و رژیم گفتند که این‌ها همان مارکسیست‌های اسلامی هستند که از یک طرف می‌گویند مارکسیست هستیم و از طرف دیگر می‌گویند برای اسلام احترام قائلیم. اما تبلیغات رژیم نتیجه معکوس داد و این محاکمه مثل بمب در محافل دانشگاهی و دانشجویی پیچید. خسرو گلسرخی هم در جلسات دادگاه حاضر نشد اظهار ندامت کند و همانطور که پیش‌بینی می‌شد او را اعدام کردند. در حالی که چنین حکمی ابداً متناسب با جرم انجام شده نبود.

بعد از پیروزی انقلاب، آرمان‌های مبارزان سیاسی مسلمان تا چه حد برآورده شد؟
بستگی دارد به اینکه افراد با چه هدفی به زندان افتاده باشند و راجع به مبارزه چه نگاهی داشته باشند. چپی‌ها تصور می‌کردند که با شیوه‌های چریکی و مسلحانه می‌شود رژیم را ساقط کرد. شبیه اتفاقاتی که در شوروی و چین و به‌خصوص آن اواخر در کوبا افتاده بود که مبارزه از روستا‌ها شروع شد و به شهر‌ها کشیده شد. چنین الگویی مد نظرشان بود. بعضی از مذهبی‌ها مثل مجاهدین‌خلق هم همین نظر را داشتند، منتها فکر می‌کردند که خود سازمان پیشتاز خواهد بود. هیچ‌کسی تصورش را هم نمی‌کرد که انقلاب با آن وضعیت یعنی بدون تشکیلات شناخته شده و رسمی و با رهبریت یک فرد روحانی پیروز شود.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار