بررسی چرایی و چگونگی سقوط پهلویها بدون خوانش سرشت و خلقیات محمدرضا پهلوی ناتمام است. از این رو، پرداختن به این مقوله در آستانه چهلمین سالروز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، از اولویتهای صفحه تاریخ «جوان» خواهد بود. در مجموعه روایاتی که در پی میآید، خلق و خوی استبدادی پهلوی دوم درآیینه روایات درباریان و اطرافیان بازخوانی شده است. امید آنکه مقبول افتد.
نگاه شاه به ایرانیان به روایت مادرزنش!
ظهور و تجلی استبداد در یک جامعه به شکل ایجاد محدودیت یا حتی ممنوعیت در مشارکت سیاسی و اجتماعی مردم متبلور میشود و در نهایت، به مخالفت با نهادهای قانونی و حقوق طبیعی مردم ختم میگردد. ایران در عصر پهلوی اول و دوم در آشکارترین شکل، شاهد تجلی استبداد، سلب آزادیها و حقوق قانونی مردم بود و این امر از آنجا ناشی میشد که بنا به گفته فریده دیبا، محمدرضا پهلوی اصولاً برای مردم ایران ارزشی قائل نبود:
«محمدرضا میگفت: مردم ایران جزو عقبافتادهترین ملل جهان بودند که پدرش (رضاخان) آنها را از جهل و خرافات و فقر نجات داد! محمدرضا میگفت: مردم ایران از معدود ملل عقبافتاده جهان بودند که حتی عادت به شستوشوی دست و صورت خود نداشتند و این پدرش (رضاخان) بود که مردم را به شستن دست و صورت و نظافت شخصی عادت داد. محمدرضا میگفت: ۲۰ سال حکومت رضاخان و ۳۷ سال حکومت او باعث تغییر و تحول اساسی در زندگی ایرانیان شده و یک ملت عقبمانده به دروازههای تمدن بزرگ رسیده است.»
عکسالعمل طبیعی نگاه شاه به ایرانیان
این نگرش شاهانه باعث شد تا مردم نیز راه خود را از راه سلطنت جدا کنند. مینو صمیمی در این باره مینویسد:
«مردم عادی ایران حتی خود را با طرز فکر رهبران سیاسی کشور تطبیق نمیدادند و هویت سیاسی خود را از آنان جدا میدانستند. به این ترتیب، در حالی که شاه رؤیای ایجاد یک ایران مدرن صنعتی را در سر میپروراند و شهبانو سرگرم حل و فصل مسائل مربوط به برقراری ارتباط بین فرهنگ سنتی و فرهنگ مدرن غرب بود، توده مردم راه خود را میرفتند و در دنیای دیگری، به کلی مجزا از دنیای شاه و شهبانو، به سر میبردند.»
فریدون هویدا درباره عدم حق مشارکت سیاسی مردم در عصر دوم در خاطرات خود چنین آورده است:
«مسئلهای که به مراتب بیش از وضع نابسامان اقتصاد کشور مسبب قیام دستهجمعی علیه رژیم شد، جلوگیری شاه از مشارکت مردم برای تصمیمگیری در امور زندگی مردم بود. چون هیچ بخشی از جامعه و امور زندگی مردم نبود که تحت کنترل شاه قرار نداشته باشد، به همین جهت، نظر افراد نیز هرگز در پیشبرد خواستههایشان مؤثر واقع نمیشد. سایه شاه بر سراسر مملکت گسترده بود و این وضع جز برانگیختن حالت از خودبیگانگی در مردم، نتیجه دیگری به بار نمیآورد.»
علی امینی در توصیف آزادیهای عصر فعالیت سیاسی خود مینویسد:
«طی سالهای ۱۳۳۲ تا ابتدای ۱۳۴۰، آزادی قلم و بیان و اجتماعات ممنوع بود و مطبوعات و رادیو و تلویزیون همچنان زیر نظارت دولت فعالیت میکردند.»
فعالیت سیاسی تعطیل!
برای رهایی از چنین فشاری و عواقب آن، نه تنها اقدامی صورت نگرفت، بلکه همان آزادیهای صوری و حداقل موجود نیز از مردم سلب شد و کار به تشکیل حزب واحد رسید. مینو صمیمی در این رابطه مینویسد:
«اوایل سال ۱۹۷۵، موقعی که شاه پی برد برنامههای سیاسی طراحیشدهاش به مشکلات عدیدهای برخورده، با انحلال دو حزب موجود، حزب جدیدی تحت عنوان رستاخیز به وجود آورد و با اعلام استقرار نظام تکحزبی در کشور به همه ایرانیان اخطار داد: هر کس به نظام شاهنشاهی و انقلاب سفید اعتقاد دارد، باید عضو حزب رستاخیز شود و نیز افرادی که تمایل به عضویت ندارند خود را معرفی کنند تا با دریافت گذرنامه از ایران خارج شوند. با این اقدام، شاه البته دیگر نمیتوانست به داشتن یک نظام سیاسی پارلمانی تظاهر کند ولی حقیقت این است که قبلاً هم چنین ادعایی از جانب شاه پذیرفته نبود چراکه وقتی کنترل مجلس را ساواک به دست داشت و نمایندگانش نیز با رأی آزاد مردم انتخاب نمیشدند، ادعای وجود یک نظام سیاسی پارلمانی در کشور واقعاً محمل بود. شیوه عضوگیری رستاخیز به این شکل بود که دفتر ثبتنام را در ادارات و سازمانهای گوناگون میگرداندند تا همه اسم خود را در آن بنویسند و اشخاصی هم که کار خصوصی داشتند موظف بودند با مراجعه به شعبات حزب رستاخیز، در آن ثبتنام کنند. به این ترتیب، گرچه فقط در عرض چند ماه، عده زیادی ظاهراً به عضویت رستاخیز درآمدند و این حزب وزنه سنگینی در عرصه سیاست شد، اما گفتنی است که رستاخیز به رغم تعداد کثیر اعضایش، از کمترین حمایت مردمی برخوردار نبود و در حقیقت حالت انجمن فرصتطلبان سیاسی را داشت که در آن عدهای دور هم مینشستند و کاری جز تدوین وظایف حزب و ستایش از اعمال شاه انجام نمیدادند.»
روی دیگر سلسله استبداد، بیاعتنایی به مقررات و قوانین بود. جعفر شریف امامی در این خصوص در خاطرات خود آورده است:
«میدانید، به تدریج که شاه دوام سلطنت و دولتش زیادتر شد، مغرورتر شد. اینها موجب شد که دقت او در اجرای قوانین کمتر و به قانون بیاعتناتر بشود. دیگر احتیاجی به اجرای قانون نمیدید، حزب واحد رستاخیز درست شده بود و هر دو مجلسشورا و سنا عضو رستاخیز بودند، رئیس حزب هم رئیس دولت بود و اینها اصلاً به کلی، تمامش برخلاف قانوناساسی بود.»
عدم تحمل فعالیتهای داخلی حزب رستاخیز!
جالب آنکه شاه حتی حزب رستاخیز و گفتوگوی درون آن را هم تحمل نکرد و به قول فریدون هویدا با مناظرات درون حزبی نیز مخالفت کرد:
«شاه پس از حزب رستاخیز و قول و قرارهایش راجع به آزادی گفتار در داخل حزب، ناگهان مطلب را به صورتی دیگر عنوان کرد و گفت: «به هیچ وجه نباید در حزب حرفهای مخالفتآمیز از کسی شنیده شود» و با این ضدونقیضگویی خود، تشکیلاتی را که اصلاً پایگاهی در میان مردم نداشت بیش از حد انتظار به ضعف کشاند. با چنین اوضاعی تقریباً میشود گفت: در هیچ بخشی از جامعه نبود که نشانههای سرکشی و ناآرامی در آن پدید نیامده باشد و تمامی خارجیها نیز که از ایران دیدن میکردند، ضمن توجه به پیشرفتهای مادی کشور، همواره از این مسئله حیرتزده بودند که چرا مردم ایران، این همه نسبت به اوضاع کشور و مشارکت در امور، بیاعتنا و بیعلاقه هستند.»
این گونه بود که باور آزادی حتی برای فردی مانند مینو صمیمی که از کارگزاران دربار محسوب میشد، دشوار میآمد:
«موقعی که میشنیدم ما در کشور از آزادی حق رأی برای انتخاب وکلای مجلس برخورداریم یا میگفتند زنان با استفاده از آزادی اعطا شده میتوانند در انتخابات شرکت کنند، بلافاصله این سؤال به ذهنم میآمد که اصولاً وقتی «ساواک» همه نمایندگان مجلس را برمیگزیند، چگونه امکان دارد کسی مسئله وجود «آزادی حق رأی» را باور داشته باشد؟»
وکیلان انتصابیِ شه فرموده!
در چنین شرایطی انتخابات معنایی جز انتصابات نخواهد داشت. ملکه پهلوی در خاطرات خود به نمونهای از این انتخابات اشاره کرده است:
«من یادم هست که قبل از انتخابات، قوام به حضور محمدرضا آمد و با خودش لیست بلندبالایی از اسامی کسانی که قرار بود وکیل شوند همراه آورد! قوام میخواست به محمدرضا نشان بدهد که برای انتخاب نمایندگان مجلسشورای ملی، حاضر به مشاوره و رایزنی با شاه مملکت میباشد. محمدرضا پس از مطالعه لیست کاندیداها، اسم چند نفر را خط زد. اسامی همه را به یاد ندارم، اما مطمئن هستم که روی اسامی عمیدینوری، حسن ارسنجانی و فروزش را خط زد و گفت: انتخاب این اشخاص به صلاح مملکت نیست!»
حال، اگر در کل انتخابات، چند موردی هم خلاف نظر شاه برگزیده میشدند مشکل به گونهای اساسی حل و فصل میگردید. جعفر شریفامامی در این باره میگوید:
«در انتخابات مجلس بیستم اعلیحضرت فرمودند: خوب است با کسانی که انتخاب شدهاند مشورتی بکنیم و ببینیم آیا انتخابات را نگهداریم یا آن را لغو کنیم و از نو انتخابات بشود. به هر حال صحبت کردیم و نظر داده شد که انتخابات مجلس بیستم منحل بشود.»
با توجه به این واقعیتها بود که داوطلبان نمایندگی مجلسشورا باید گزینش خود را در رضایت شاه جستوجو میکردند و نه اراده مردم. حسین فردوست در این خصوص چنین نوشته است:
«مصباحزاده، رئیس مؤسسه کیهان، فرد بسیار مقامپرستی بود. یک بار دیگر به من مراجعه کرد و خواستار شد که از بندرعباس وکیل شود (برای دوره چهاردهم)، به محمدرضا گفتم و قرار شد که با فرمانده ژندارمری منطقه هماهنگ کنم. مصباحزاده گفت که فرمانده ژندارمری را که یک سرهنگ بود نزد من آورد. گویا قبلاً او را دیده بود و روابط خوبی داشتند، به سرهنگ فوق گفتم که دستور اعلیحضرت است که به ایشان کمک کنید تا رأی بیاورد. سرهنگ هم گفت: اطاعت میشود! ولی ظاهراً همان موقع انگلیس فرد دیگری را کاندیدا کرده بود (عبدالله گلهداری) و مصباحزاده موفق نشد ولی در دورههای بعد با توصیه محمدرضا توانست به مجلس راه یابد.»
و یا نمونهای دیگر از زبان فریده دیبا:
«گفتم که پروین اباصلتی که ما او را پری مینامیدیم، او هم در حلقه دوستان ما قرار داشت. پری یک زن روزنامهنگار و سردبیر یک مجله زنانه بود که بعدها به نمایندگی مجلسشورای ملی انتخاب شد. رفتن پری به مجلس با حمایت من انجام شد. من به فرح گفتم و فرح به وزیرکشور دستور داد تا نام پری به عنوان نماینده تهران در مجلس اعلام شود! مردم در انتخابات یا شرکت نمیکردند یا تعداد شرکتکنندگان فوقالعاده ناچیز بود. اگرچه انتخابات برگزار میشد، اما من میدانستم که اسامی کسانی که باید به مجلس بروند از سوی نخستوزیر به اطلاع محمدرضا میرسد و محمدرضا اسامی عدهای را خط میزند و عدهای را تأیید میکند. این اسامی را ساواک تهیه میکرد و تلاش ساواک بر این بود که در شهرها و شهرستانها بگردد و افرادی را پیدا کند که ضمن وفاداری به نظام حکومتی، پسندیدگی محلی هم داشته باشند. ساواک فهرست نهایی را به نخستوزیری میداد و نخستوزیر هم نظر خودش را اعمال میکرد و برای تصمیمگیری به محمدرضا میداد. از سال ۱۳۵۰ به بعد، محمدرضا نظر فرح را هم میپرسید و فرح دستکم در مورد انتخاب زنان به نمایندگی مجلس یا سناتوری مجلسسنا حرف آخر را میزد. من از این نفوذ استفاده کردم و پری را که محبوبیت زیادی در میان رجال سیاسی و افراد متنفذ و حتی درباریان داشت، به مجلس فرستادم.»
و نمونه دیگر را در این زمینه از زبان شریفامامی میشنویم:
«آخر خود ایشان (شاه) تصمیم میگرفتند که چه کسانی نامزد وکالت مجلس باشند و چه کسانی نباشند و در حقیقت، نمایندگان را خودشان دستچین میکردند.»
یک نفر همهکاره و همه ملت هیچکاره!
مینو صمیمی در خاطرات خود، مراحل و فرآیند تبدیل محمدرضا پهلوی به یک حاکم مطلق و خودکامه را اینگونه بیان کرده است:
«دوران حکومت مطلقه شاه از سال ۱۹۶۵، همزمان با نخستوزیری «امیرعباس هویدا» آغاز شد و از آن به بعد بود که شاه با به دست گرفتن سررشته تمام امور کشور، پارلمان را نیز به ارگانی بیخاصیت و مطیع اوامر خویش تبدیل کرد. کسانی که در دوره نخستوزیری هویدا به ریاست دو مجلس ایران برگزیده شدند؛ عبدالله ریاضی (رئیس مجلس شورای ملی) و جعفر شریفامامی (رئیس مجلس سنا)، هر دو از افرادی بودند که به جای توجه به خواست ملت، وظیفهای برای خود جز اطاعت و بندگی نسبت به شاه نمیشناختند و از خود شخصیت و حیثیتی نداشتند. در ارگانهای دیگر کشور نیز وضع به همین منوال بود. ریاست شرکت نفت به دکتر منوچهر اقبال سپرده شد که خود را غلامجاننثار شاه میدانست. ژنرال محمد خاتمی (شوهر فاطمه پهلوی، خواهرشاه) به فرماندهی نیروی هوایی رسید و مهرداد پهلبد (شوهر شمس پهلوی، خواهر دیگر شاه) به سمت وزیر فرهنگ و هنر منصوب شد. بقیه مشاغل کلیدی، اعم از کشوری و لشکری نیز در اختیار کسانی قرار گرفت که ضمن ملزم دانستن خود در اطاعت از شاه، به عنوان «حاکم و خدایگان مطلق» همواره آماده کرنش و تعظیم در مقابل او و اجرای فرامینش بودند.»
صمیمی در ادامه چنین مینویسد:
«نتیجه تملقگوییهای بیحد همین مقامات بود که شاه را به هوس انداخت تا در سال ۱۹۶۷ مراسم مجلل تاجگذاری، در سال ۱۹۷۱ جشنهای عظیم تخت جمشید یا در موقعیتهای دیگر برنامههای پرهزینه و جاهطلبانه را به اجرا درآورد و به دنبال برگزاری چنین مراسم و جشنهایی بود که شاه باورش شد واقعاً میتواند ایران را بدون توجه به نارساییهای موجود، بهصورت یک کشور متمدن امروزی درآورد. ضمناً عارضه چاپلوسی نسبت به شاه چنان فراگیر بود که مقامات کشور شهبانو را نیز از این امر بینصیب نمیگذاشتند و همواره او را به خصوص از زمانی که توسط شاه لقب نایبالسلطنه گرفت، به چشم بتی مینگریستند که میبایست در مقابلش جز تعظیم و تکریم کار دیگری انجام ندهند. در حالی که خیل چاپلوسان در مقابل شاه و ملکه و خانواده سلطنتی، وظیفهای جز نوکری و اطاعت محض برای خود نمیشناختند، همانها در برابر ملت ایران چنان زورمدارانه و قدرتمندانه رفتار میکردند که نتیجهای از آن جز پریشانی و سردرگمی مردم به بار نمیآمد. این موضع البته به اجرای اصل «تفرقه بینداز و حکومت کن» نیز مربوط میشد که مستقیماً از شاه منشأ میگرفت و عاملی بود در جهت ممانعت از همبستگی بین وزرا و مقامات حاکم بر کشور، تا به این وسیله سلطنت شاه از خطر اتحاد دولت و ملت مصون بماند.»
جدایی محمدرضا پهلوی از مردم تا آن حد پیش رفت که حتی از پذیرش نمادین مردم و نقش آنها در سلطنت خود سر باز زد. فریدون هویدا در این رابطه مینویسد:
«متأسفانه غرور و تکبر شاه طی همین مراسم تاجگذاری نیز ظهور کرد و به جای آنکه توسط نمایندهای از سوی مردم تاج بر سر بگذارد، خود تاج را برداشت و بر سر نهاد، در حالی که با این کار حداقل میتوانست به صورتی سمبلیک نشان دهد که علاوه بر مقام موروثی، منتخب ملت نیز هست.»
اوهام برخاسته از غرور و نخوت
خیالات و اوهام برخاسته از غرور و نخوت، آنچنان ذهن محمدرضا را به خود مشغول ساخته بود که بنا به گفته فریده دیبا، شاه دیگر سخن هیچ ناصحی را نمیشنید:
«در این سالهای پایانی عمر سلطنت، به خصوص بعد از سالهای ۱۳۵۰ و پس از جشنهای ۲ هزار و ۵۰۰ ساله، محمدرضا دیگر خویشتن را آدمی زمینی و مانند دیگران نمیدید. در مناسبتهای مختلف، حتی در مجامع و محافل و ملاقاتهای عمومی، خود را یک انسان ویژه و نظرکرده که مورد حمایت نیروهای ماورای زمینی است، معرفی میکرد و گاهی اوقات با ما از خوابها و رؤیاهایش صحبت میکرد و میگفت: مطمئن است نیروهای ماوراءالطبیعه رسالت شاهنشاهی را بر دوش او گذاشتهاند. در این اواخر (۱۰ سال آخر سلطنت)، به حرف هیچ خیرخواه و مصلحی گوش نمیکرد و همه را احمق و کودن و ابله و نادان و بیاطلاع و عقب افتاده میدید. طفلک برادرزاده عزیزم رضا (قطبی) که فردی حاذق و مطلع و دلسوز بود، پیوسته نسبت به دور شدن محمدرضا از واقعیتهای اجتماعی ایران به او هشدار میداد، اما محمدرضا پس از آنکه یکی دو بار عریضههای رضای عزیز (قطبی) را ملاحظه کرد، به فرح گفت: به این جوجه تودهای بگویید دیگر در امور سیاسی دخالت نکند. محمدرضا هرکس را که نمیپسندید تودهای یا دیوانه مینامید. هیچ ندای مخالفی را تحمل نمیکرد. بسیاری از رهبران جهان را هم تحقیر میکرد و دیوانه و ابله و نادان میخواند. در باد کردن محمدرضا و تخریب ذهن و روان او، رهبران خارجی هم سهمی عمده داشتند.»
روایت سازمان سیا از یک مالیخولیا!
سرپوش نهادن بر چنین روحیاتی امکانپذیر نبود و کار به آنجا رسید که حتی سازمان «سیا» نیز بر این مفسده سیاسی محمدرضا پهلوی انگشت نهاد. فریدون هویدا مینویسد:
«توهمات عظمتگرایانه شاه به قدری او را از حقایق دور ساخته بود که حتی سازمان سیا نیز ضمن گزارش محرمانهای در سال ۱۳۵۵ شاه را به عنوان مردی که خطرات ناشی از عقده خودبزرگبینی او را تهدید میکند، توصیف کرده بود. شاه آنچنان اسیر خیالبافیهای خود بود که تا آخرین سال سلطنتش باز هم از تکرار این مطلب فروگذار نمیکرد که ایران را تا قبل از آغاز هزاره سوم جزو «پنج قدرت صنعتی جهان» درمیآورد و کاری خواهد کرد که تمدن بزرگش برای جهان سوم و کشورهای غربی_ که به عقیده وی در حال فروپاشی بودند_ مدل قرار گیرد... ولی گرفتاری عمده شاه در راه رسیدن به تمدن بزرگ، این بود که در جریان برنامههای صنعتی کردن ایران، توازن اقتصادی کشور را به هم ریخت و اشتهای سیریناپذیرش در خرید تسلیحات آنچنان درآمدهای نفت را بلعید که دیگر جایی برای امور تولیدی باقی نگذاشت. شاه به صورتی دیوانهوار عاشق افکار خود بود و افکار او هم آنقدر حالت سادهلوحانه داشت که گاه شکلی خطرناک به خود میگرفت.»
چنین روحیاتی بر شخصیت و رفتار اطرافیان شاه و درباریان تأثیرات عمیقی بر جای نهاده بود. فریدون هویدا در این رابطه معتقد است:
«روش زمامداری شاه به گونهای بود که اکثر تصمیمها را شخصاً میگرفت و به همین خاطر چنان جوی به وجود آورده بود که هیچ کس، حتی نزدیکترین مشاورانش هم جرئت انتقاد از او را به خود نمیدادند و وزرای کابینه نیز برای آنکه از خشم شاه درامان بمانند، در موارد متعددی ترجیح میدادند هر مسئلهای را هر قدر هم ناچیز و پیش پا افتاده باشد قبلاً به اطلاع او برسانند.»