سیدحسن حسینی از رزمندگان لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) است که مدتی هم به عنوان بسیجی در لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) حضور یافت. در گفتوگویی که با این رزمنده داشتیم، خاطراتی جالب و شنیدنی از حال و هوای محلهشان در روزهای دفاع مقدس برایمان تعریف کرد که شما را دعوت به خواندنش میکنیم.
ما در محله فلاح و امامزاده حسن در جنوب تهران زندگی میکردیم. بیشتر اهالی این محله مهاجر بودند. فقر، وجود خرابههای زیاد، حریم راه آهن تهران به اهواز و تهران به تبریز، محیط مناسبی برای بزهکاری فراهم آورده بود. من آن موقع نوجوانی ۱۳ ساله بودم. شاید هم سن کمتری داشتم که با دوستانم رضا و حسین میرفتیم محلات را میگشتیم و گاهی هم به آزار و اذیت مردم میپرداختیم. مثلاً وقتی برق میرفت، زنگ خانهها را فشار میدادیم و چوب کبریت لای درزشان میگذاشتیم. وقتی برق میآمد، یکدفعه کل زنگهای یک کوچه با هم به صدا درمیآمد. یا یادم است یکبار رفتیم از شلوغی یک قنادی استفاده کردیم و پیراشکی خوردیم. پولی که ندادیم هیچ، پیش صاحب قنادی رفتیم و گفتیم باقی پولمان را پس بده. بنده خدا با تعجب گفت: چه پولی؟ شما که پول ندادید! گفتیم سرت شلوغ بود ۱۰ تومان دادیم چهار تا پیراشکی خوردیم دانهای پنج ریال باید باقی را پس بدهی. نمیخواست قبول نکند، اما وقتی چهرههای جدی و آفتاب سوخته ما را دید، ترسید و هشت تومان هم به ما داد. آن روز کلی در شهر چرخیدیم و سینما رفتیم و سه نفری هشت تومان را خرج کردیم.
وقتی انقلاب پیروز شد، اوضاع تغییر کرد. ما همگی از خانوادههای کم بضاعت، اما مذهبی بودیم. والدینمان اهل نماز، روزه و حلال و حرام بودند، ولی اوضاع آن محله باعث شده بود گاهی شیطنتهایی انجام دهیم. بیشتر بچههای محله ما آنهایی که سن و سال بیشتری داشتند، جذب فعالیتهای سیاسی و انقلابی شدند. یکی به مجاهدین میپیوست و برادرش کمیتهای میشد. آن یکی سپاهی میشد و دوست صمیمیاش تودهای! خلاصه هر کس به یک طرف میرفت. البته غلبه با بچههای مذهبی بود.
یک بچه محل داشتیم به اسم فرهاد که اهل هیئتهای مذهبی بود. ما را به هیئت یک روحانی به نام حاج آقا اصلانی برد. آنجا حرفهایی شنیدیم که هیچ وقت نشنیده بودیم. فقط روضه بود. حرفهای خوبی از حضرت امام و واقعیت انقلاب به ما گفتند و ذهنمان روشن شد. کمکم روحیاتمان تغییر کرد. همراه رضا و حسین جذب بسیج شدیم و در مساجد و محلات نگهبانی دادیم. همان اوایل جنگ، حسین که از ما بزرگتر بود به جبهه رفت. سال ۶۰ شنیدیم که در گیلانغرب به شهادت رسیده است. وقتی پیکرش آمد باور نمیکردیم او همان پسر پر شور و شری است که یک محله از دستش آرامش نداشتند. آرامش چهرهاش مثالزدنی بود.
نوبت بعدی من به جبهه رفتم. رضا هم کمی بعد از من جبههای شد. هر دو در لشکر ۲۷ بودیم. گاهی هم از طریق لشکر ۱۰ اعزام میشدیم. یکی از خواهرهای رضا عضو مجاهدین (منافقین) شده بود. رضا از این موضوع خیلی ناراحت بود و غصه میخورد. عاقبت خواهرش را دستگیر کردند و بعد که توبه کرد، آزاد شد و شکر خدا به راه آمد.
جنگ و حال و هوای جبههها همه ما را تغییر داده بود. رضا دوران جاهلیتش اهل دعوا بود. رزمیکار خوبی هم بود و پای ثابت دعواهای محله بود، اما بعد از اینکه محیط جبهه را درک کرد، بچه سر به راهی شد. از آن به بعد همه او را به عنوان سر به زیرترین جوان محله میشناختند. طوری سر به زیر شده بود که آدم فکر میکرد اصلاً بلد نیست با صدای بلند صحبت کند. رضا در عملیات کربلای ۵ جانباز شد. در دریاچه ماهی مجروح شد و دیگر نتوانست به جبهه بیاید، اما من تا عملیات مرصاد توانستم در جبهه بمانم. من و رضا هر ازگاهی با هم ارتباط داریم. با هم صحبت میکنیم و به مزار حسین میرویم. خاطرات مشترکی داریم که هیچ وقت از ذهنمان پاک نمیشود. وقتی جنگ شروع شد و تصمیم گرفتیم به جبهه برویم، سه نفری به همه کسانی که از ما آزار دیده بودند سر زدیم. مخصوصاً سراغ آن قنادی بینوا که پولش را خورده بودیم، رفتیم و خسارتش را دادیم و حلالیت گرفتیم. از اهالی محله هم حلالیت خواستیم. محله باید حلالمان میکرد تا جبهه به دلمان بچسبد! هرچند خیلی خجالت کشیدیم، اما سعی کردیم حقالناس را رعایت کنیم. انقلاب و جنگ همه ما را تغییر داده بود.