سرویس سبک زندگی جوان آنلاين- محمد مهر: ما این سو و آن سو شنیدهایم یا گاهی دیدهایم آدمهای شاکر آدمهایی هستند که حال خوبی دارند. گاهی به آدمهایی برخوردهایم که آرامش وجود آنها برای ما تحسینبرانگیز بوده است. وقتی جلوتر رفتهایم و آشنایی ما با این آدمها عمیقتر شده و در حالشان بیشتر تفحص کردهایم، دیدهایم که این افراد آرامش عمیقتری در زندگی دارند، چون عمیقاً شاکر هستند. اما چطور میتوان به یک انسان شاکر یا سپاسگزار تبدیل شد؟ آیا انسان شاکر یا سپاسگزار شدن فرمول خاصی دارد؟
نکته اولی که در این باره میتوان به آن پرداخت این است که با خودتان وقتی حساب و کتاب میکنید، میبینید که آرامش را دوست دارید. چه کسی است که از آرامش بدش بیاید و دوست داشته باشد استرس و بیقراری و خشم و اضطراب را در درونش بریزد. انگار آدم بخواهد با مارها و دیو و ددها همخانه باشد. کسی نمیخواهد اینگونه باشد. از آن سو نگاه میکنید و میبینید واقعاً نمیشود بدون تبدیل شدن به یک انسان شاکر به آرامش رسید. آن وقت که عمیق نگاه کنید، میبینید تا زمانی که از زمین و زمان طلبکار هستید و در موضع طلبکاری قرار گرفتهاید، نمیتوانید انسان شاکری باشید. پس نه تنها باید طلبکاری را کنار بگذارید بلکه خود را بدهکار هم بکنید. به چه؟ به همه نعمتهایی که به شما داده شده است. اما چالش اینجاست که تا شما آن نعمتها را عمیقاً نبینید چطور میتوانید خودتان را نسبت به آنها بدهکار ببینید. اساساً چه کسی میتواند نعمتها را ببیند؟ انسانی که بینا و آگاه شده است.
چرا وقتی شکر میکنید افزون میشوید؟
در شُکر آن چیزی که نقش اصلی را دارد بحث رؤیت یا دیدن است. کسی رایگان و مفت به من چیزی داده است، اما من نه میتوانم حسش کنم، نه ببینم، نه بشنوم و نه لمس کنم. خب طبیعی است که من آن نعمت را انکار خواهم کرد و به دنبال آن هم لزومی نخواهم دید از کسی که هدیه دریافت کردهام قدردانی کنم. قدردانی زمانی اتفاق میافتد که من عمیقاً آن هدیه یا نعمت را ببینم و در ثانی حس کنم که آن نعمت از من نبوده و دیگری به من داده است. اما اگر رؤیت اتفاق بیفتد و من ببینم که آن هدیه یا نعمت به من داده شده است چه؟ مولانا میگوید: «مادح خورشید مداح خود است/ که دو چشمم روشن و نامُرمد است». میگوید وقتی تو آفتاب را ستایش میکنی در واقع داری از چشمهای خودت تعریف میکنی که ببینید من چشمهایم چقدر روشن و سالم و پرنور است که میتواند آفتاب را ببیند. ستایش خداوند و بهجا آوردن حق نعمتها به واسطه رؤیت است. در واقع تو اگر نبینی نمیتوانی سپاسگزار باشی و هر سپاسی در واقع به قاعده «مادح خورشید مداح خود است» سپاس از خود است. انگار به هر میزان که شُکر میکنی، روشنتر و افزونتر هم میشوی و نکته جالب این که یک چرخه تقویتکننده بین آگاهی و سپاس وجود دارد. آگاهی- رؤیت- باعث میشود که شما سپاسگزار باشید و سپاس باعث میشود آگاهی و آن رؤیت بیشتر شود.
شاید در آیه «لئن شکرتم لازیدنکم/ اگر شکر کنید افزون خواهد شد»، این افزونی ناظر بر همان آگاهی باشد. چون خدواند در قرآن از حکمت یا آگاهی به عنوان خیر کثیر یاد میکند، یعنی بالاترین نعمتی که خداوند به کسی میدهد همان آگاهی یا حکمت است.
آگاهی، سپاسگزاری را تغذیه میکند و سپاسگزاری، آگاهی را
پس نکته مهم در اینجاست که من وقتی به آن حلقههای واسطهای نگاه میکنم میبینم آرامش من در گرو شُکر و سپاسگزاری است، اما خود سپاسگزاری هم در گرو آگاهی و رؤیت است، یعنی بینایی و آگاهی من درجه شکرگزاری مرا تعیین میکند. هر قدر آن بینایی درونی شعاع وسیعتری داشته باشد نعمتهای بیشتری که به من داده شده را خواهم دید، بنابراین آن حالت طلبکاری در من فروکش خواهد کرد. چرا طلبکاری در درون من زبانه میکشد؟ چون احساس میکنم به من داده نشده است، بنابراین در درونم حس قبض و گرفتگی دارم، اما اگر ببینم که به من اولاً داده شده و در ثانی به واسطه آگاه شدن ببینم که این عطا بسیار زیاد بوده- من در این مرحله دچار پوستاندازی معرفتی میشوم و میبینم که بزرگترین عطای پروردگار آگاهی و حکمت است- در آن صورت نه تنها طلبکار نخواهم بود بلکه حالتی از خشوع در برابر نعمت بزرگ پروردگار به من دست میدهد، یعنی خود را بدهکار مییابم. بدهکار چه میکند؟ بدهکار از کسی که به او عطا کرده تشکر و قدردانی میکند، اما این رابطه را از آن سو هم میتوان دید. این که من به اندازهای که آگاه و بیناتر میشوم بیشتر چشمم به نعمتها و هدیههای خداوند میافتد و این حالت شکر و خضوع را در من بیدارتر میکند. اما همین حالت خضوع و پذیرش و گشودگی در برابر سپاسگزاری آگاهی مرا هم افزون میکند. در واقع آگاهی من سپاسگزاری مرا تغذیه میکند و از آن سو سپاسگزاری من آگاهیام را افزون میکند.
آدم طلبکار نمیتواند عمیقاً شاکر باشد
چرا اغلب آدمهای روزگار ما شاکر نیستند؟ چون همیشه با کمبودها یا آنچه کمبود مینامند و میانگارند زندگی میکنند. چرا آدمهای روزگار ما از دریچه کمبود به زندگی نگاه میکنند و در نتیجه آرامش ندارند؟ به خاطر اینکه آدمهای روزگار ما در سطح ذهن زندگی میکنند و نمیتوانند بدون واسطه ذهن به زندگی نگاه کنند. رؤیت بیواسطه زندگی- آنگونه که هست- میتواند چشم ما را به روی حقایق باز کند، اما در نظر بگیرید که اینجا واسطهای خلق شده است به نام ذهن، آنهم چه ذهنی؟ یک ذهن شلوغ و کلاف هزار سر و مشوش. ذهنی پر از تصویرهایی که در آن حقارت و مقایسه و قضاوت و خودبزرگبینی و منفیبافی و سیاهبینی موج میزند. حالا شما زیباترین گل جهان را جلوی خودت قرار بده، اما بین چشمهای خودت و آن گل زیبا واسطه و فیلتری قرار بده که در آن واسطه و فیلتر، کیفیتهایی، چون سیاهبینی، منفیبافی، مقایسه و حقارت و خودبزرگبینی ریخته شده است. خیلی مشکل است حدس زدن این که با حضور آن واسطهها ما از آن گل چه تصویری و در چه هیئت و قواره و رنگهایی خواهیم دید؟ آیا چیزی از آن همه زیبایی خواهد ماند. زیباترین تصویرها را در فضای پارازیت قرار بده آیا چیزی از آن همه زیبایی خواهد ماند؟ چرا ما زیباییهای زندگی را نمیبینیم؟ برای این که به صورت شبانهروزی در کانون پارازیت و فیلترهای ذهنیمان قرار داریم و این پارازیتها و فیلترها اجازه نمیدهند که ما آن نعمتها و زیباییها را ببینیم، اما اگر ذهن ما آرام میگرفت، اگر ذهن ما در کیفیت مقایسه و قضاوت و سیاهبینی و گفتوگوهای مداوم و بیوقفه درونی و خیالبافی و رؤیاآفرینی نبود در آن صورت اولین و مهمترین اتفاقی که در ما میافتاد این بود که چشم ما به سمت نعمتهایی که به ما عطا شده میافتاد و در گام دوم میدیدیم که این نعمتها به ما داده شده است و چگونه میتوان تصور کرد کسی نعمتها را ببیند و بداند این نعمتها از جانب دیگری آمده، اما در برابر آن کسی که این نعمتها را ارزانی کرده شاکر و سپاسگزار نباشد؟ چگونه میتوان تصور کرد کسی چشمهایش روشن شود، اما همچنان طلبکار بماند. واضح است که ما نمیبینیم، بنابراین در حالت طلبکاری هستیم. وقتی من خودم را در زندگی طلبکار بدانم دیگر چه سپاسی؟ سپاس جایی معنا دارد که من احساس کنم به من چیزی داده شده بدون این که من در برابر آن کاری انجام داده باشم، بنابراین حالت خضوع، شوق و مهری در من بیدار میشود. اما اگر من در سطح ذهن باشم، به سرعت در موضع طلبکاری خواهم بود، چون زندگی در سطح ذهن یعنی زیستن مداوم در کمبودها و کسی که مدام احساس کمبود میکند حالتش، حالت طلبکاری است و آدم طلبکار نمیتواند عمیقاً شاکر باشد، یعنی آن سوره حمد نه صرفاً بر زبانش که بر قلبش جاری شود و قلب او سوره حمد را تلاوت کند.
حس نمیکنیم که این نفس را خودمان نمیکشیم
سعدی در گلستان این عبارات شاهکار را درباره سپاس طرح میکند که به احتمال زیاد چندین و چند بار شنیدهاید، اما اجازه دهید این بار این عبارت در یک سکوت عمیق درون در شما جاری شود: «منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرومیرود ممدّ حیات است و، چون برمیآید مفرّح ذات، پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب. از دست و زبان که برآید/ کز عهده شکرش بهدر آید. اِعملوا آلَ داودَ شکراً وَ قلیلٌ مِن عبادیَ الشکور. بنده همان به که ز. تقصیر خویش/ عذر به درگاه خدای آورد/ ورنه سزاوار خداوندیش/ کس نتواند که به جای آورد.»
اگر دقت کنید میبینید سعدی بعد از آن که از شکر نعمت سخن به میان میآورد اولین مصداق را در همین «نفس کشیدن» میبیند و میداند: «هر نفسی که فرومیرود ممدّ حیات است و، چون بر میآید مفرّح ذات، پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.» من و تو چقدر متوجه همین نعمت نفس کشیدن هستیم. من و تو میدانیم که اگر دقیقهای جریان مداوم نفسها در ما قطع شود زندگی ما تمام خواهد شد. اما چقدر متوجه هستیم که نفس میکشیم. حالا نگاه کنید که آن ذهن قضاوتگر، منفیباف و تاریکبین چه میگوید. میگوید حال تو خوب است؟ خب معلوم است که نفس میکشیم؛ که چه؟ این یعنی اتفاق مهمی نیفتاده است، یعنی نفس کشیدن که نشد نعمت. ممکن است یکی حتی به زبان بگوید نفس کشیدن یک نعمت است، اما عمیقاً باوری به این حرف خود نداشته باشد، یعنی جزئی از محفوظات خشک ذهنیاش باشد. پرسش این است که چرا ما نفس کشیدن را یک نعمت نمیدانیم؟ چون اولاً حس نمیکنیم این نفس را خودمان نمیکشیم، چون اگر خودمان میکشیدیم میتوانستیم هر وقت خواستیم نفسهایمان را پهن کنیم و هر وقت خواستیم جمع کنیم، اما تصور ما این است که خودمان نفس میکشیم. خب اگر راست میگویید و خودتان نفس میکشید تصمیم بگیرید ۱۰ دقیقه نفس نکشید. چه شد؟ چه کسی در تو نفس میکشد؟ در ثانی نفس کشیدن را امری پیش پاافتاده و مبتذل میدانیم. چرا؟ میگوییم خب که چه؟ نفس است دیگر. اینها قضاوتهای کیست؟ قضاوتهای ذهن تاریکبین و خودبرتربین که نمیخواهد از آن برج عاج پایین بیاید و در ارتباط با نعمتها قرار بگیرد. قضاوتهای آن ذهن فرعونی است که همه چیز را ریز میبیند. همه چیز را سوسک میبیند، حتی نفسهایی را هم که خودش میکشد سوسک میبیند و به چیزی نمیگیرد. انگار نه انگار که حیات زمینی او در مشت همین نفسهایی است که میکشد. خب اگر قبول داری تو در مشت همین نفسهایی هستی که میکشی، چرا این نفسها را لمس نمیکنی؟ چرا به این جریان ممتد نفسها نمیپیوندی و گاهی مثل کسی که به عتیقهای گرانبها دست میساید و لمس میکند نفسهای خودت را در بدنت لمس نمیکنی؟
ردّ «نعمت بودن نفس» از کجا میآید؟
خیلی خوب است که من و شما به عنوان یک پروژه بتوانیم امروز برویم در یک خلوت و چند دقیقهای در همین معنا فکر کنیم که اولاً چقدر نفس کشیدنهایمان را در طول روز حس میکنیم؟ چقدر این احساس زنده بودن را عمیقاً درک میکنیم؟ و در ثانی اگر نفس کشیدن را به عنوان یک نعمت قبول نداریم این ردّ نعمت بودن نفس از کجا میآید؟ این که ما یک نعمت حیاتی و مهم را در حد سوسک میبینیم، این «ریز میبینمت!» از کجا میآید و آیا از همین جا نمیتوان به این نکته رسید که اگر ما یکی از مهمترین نعمتهای حیاتی را اینگونه ریز و بیاهمیت میبینیم احتمالاً بسیاری از نعمتهای دیگر را هم ریز میبینیم، یا اساساً نمیبینیم و به چیزی نمیگیریم؟
چشمه وقتی زلال میشود که آدمهایی که پای خود را در چشمه فروکردهاند و در آن راه میروند بیرون بیایند تا آن حالت گِلآلودگی از میان برود و دوباره آن حالت وضوح و شفافیت به چشمه برگردد. ما نیز زمانی خواهیم توانست به حالت شفاف بودن با زندگی برسیم و آنچه در زندگی وجود دارد را ببینیم که پای خود را از این چشمه بیرون بکشیم و آن را گلآلود نکنیم. ذهن گِلآلود- ذهنی که در خواب و بیداری پای خود را در وجود ما تکان میدهد و اجازه نمیدهد که ما آن سکوت درونی را لمس کنیم- ابزار خوبی برای رؤیت نعمتهایی که به ما داده شده نیست، بنابراین وقتی رؤیتی هم نباشد شکری هم در کار نخواهد بود. فرق است بین کسی که طوطیوار میگوید «الحمدلله» با کسی که وجودش الحمدلله است و به قول آن شعر: هر قدم دانه شکری میکارد، در راه رفتن و در نشست و برخاست. چنین آدمی مطمئناً آگاه شده است و به واسطه آگاهی بیدار و هشیار شده و در تماس با نعمتهاست که وجودش تجسم الحمدلله است.