فاطمه بيضايي
عيد نوروز كه از راه میرسد بعضیها بار سفر بسته و به مسافرت میروند. در اين ميان اما عدهای راهي مناطق عملياتي غرب و جنوب كشور میشوند تا در کنار شهدا «حول حالنا الي احسن الحال» را زمزمه كنند. اما هستند كساني كه راهيان نور و زيارت شهدا را نه در مسافرت كه در کوچه پس کوچههای شهر و ديارشان جستوجو میکنند و به ديدار خانواده شهدا رفته و دلشان را با حضور و سرکشیهای گاه و بيگاهشان شاد میکنند. در همين ايام همراه با جمعي از دوستان به ديدار خانواده شهيد سیدمحسن موسوي از شهداي دفاع مقدس رفتيم تا پاي خاطرات معصومه خانيان مادر شهيد و فاطمهسادات موسوي خواهر شهيد بنشينيم. گزارش اين ديدار را پيش رو داريد .
انسان بزرگ
وارد خانه كه میشوم، مادر شهید رنجور و بيمار روي تخت نشسته و با نگاه مهربانانهاش به استقبالمان میآید. چادرش را محكم میگیرد و از ما میخواهد كنارش بنشينيم. معصومه خانيان مادر شهید سیدمحسن موسوي اين روزها حال خوشي ندارد و با بيماري دست و پنجه نرم میکند. او مادري است كه خودش فرزندش را كفن كرده و به خاك سپرده است. مادر قصه فرزند شهيدش را از تولد او آغاز میکند و میگوید: سیدمحسن هنوز به دنیا نیامده بود، شبی در خواب دیدم هنگام عبور از کوچه جمعیت زیادی ایستادهاند. راه را برایم باز کردند. وقتی جلوتر رفتم یک پرنده از بین دستهایم پر زد و رفت. وقتی خوابم را برای پدرش تعریف کردم تعبیر زیبايی کرد و گفت قطعاً فرزندی که خداوند به ما عطا میکند پسر است و باید خیلی حواست را جمع کنی و مراقب این فرزند باشی. اینطور كه از نشانهها پيداست انسان بزرگي میشود.
سیدمحسن در خانهای پشت مسجد حجت در سرآسیاب به دنیا آمد. اسمش را پدرش انتخاب کرد و به نیت محسن حضرت زهرا(س) نامش را محسن گذاشت.
یادم میآید از زمانی که سیدمحسن راه افتاد علاقه عجیبی به مسجد داشت و با پدرش به مسجد میرفت. کمی که بزرگتر شد، علاقه زیادی به عبا و عمامه از خودش نشان داد. اگر جایی عبا و عمامه میدید سر و تنش میکرد. رفتارش هم با توجه به کمی سن و سالش مثل بزرگترها بود. خیلی این روحیه بزرگمنشی را دوست داشت. اوایل انقلاب با بزرگترها همراه بود و همیشه میگفت من ساواک خمینی هستم. محسن اهل دنيا نبود. هميشه براي رضايت من و پدرش تلاش میکرد.
در آغوش شهيد
محسن از سن كم براي جبهه رفتن تلاش میکرد ولی اجازه نمیدادند. آن موقع پدرش در بیمارستان بستری بود. یکی از دوستان محسن رفت و اجازهاش را از پدرش گرفت. ايشان گفته بود اگر سنش قانونی است موردی ندارد. بعد من برای رفتنش به او رضایتنامه دادم اما باز هم قبول نکردند. گفتند مادرت باید حضوراً بیاید و رضایت بدهد. آقامحسن به من گفت مادرجان با من میآیی تا رضایت دهی؟ گفتم بله. سیدمحسن از فرط خوشحالی من را در آغوش گرفت و تشکر کرد. بعد همراهش رفتم و رضایت دادم و به جبهه اعزام شد.
مداح جبهه
پسرم هر دفعه که از جبهه میآمد مجروح بود. براي درمان به بیمارستان میرفت. دیر به دیر خانه میآمد. وقتي میگفتیم چرا دیر میآیی؟ میگفت مادر بیایید ببینید در منطقه چه خبر است! هر وقت به مرخصي میآمد اجازه نمیداد موقع خواب برايش تشک بیندازم، میگفت در جبهه همه روی خاک میخوابند، من چطور روی تشک بخوابم؟
محسن به مداحی علاقه داشت. در جبهه و در خانه مداحی میکرد. چند نوار هم پر کرده بود. وقتي آخرین بار میخواست به جبهه برود همه آنها را پاک کرد و ما بعد از شهادتش اين موضوع را متوجه شديم.
تاول جنگ
خيلي وقتها از مجروحيتش مطلع نمیشدیم. معمولاً زماني متوجه میشدیم كه از بيمارستان به خانه میآمد. گاهي تاولهایی را در پشتش و روي پوستش میدیدیم كه قيچي شده بود اما هیچوقت سیدمحسن اظهار ناراحتی نمیکرد. دوستانش میآمدند در اتاق، پشت او را شستوشو میدادند اما به ما چیزی نمیگفتند. یک بار نصفههای شب پسرم از جبهه آمد. دیدم صورتش سیاه شده، گفتم چرا سیاه شدی؟ گفت آفتاب سوزانده است. نگفت شیمیایی شده است، نفسش بالا نمیآمد. میگفت سرما خوردهام، کمی آب جوش به من بدهید خوب میشوم.
در یکی از مرخصیهایش به من گفت راضی نیستی من به جبهه بروم؟ گفتم البته که راضی هستم. گفت پس چرا همه همرزمانم شهید شدند اما من نشدم؟ حتماً راضی نیستی !
آخرین مرخصی که آمده بود برای نماز ظهر و عصر به مسجد رفت. آنقدر برای رفتن عجله داشت که فقط نماز ظهر را به جماعت خواند، نماز عصر را خودش خواند. از حاجآقا مقدم خداحافظی کرد، حاجآقا میخواست دعایی در گوش محسن بخواند، محسن گفت حاجآقا اگر دعا بخوانی من شهید نمیشوم. حاجآقا دعا خواند و محسن به خانه آمد و در گوشهای از اتاق گریه کرد. گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت مادرجان من گناهکار هستم! گفتم محسنجان تو جوان و پاک هستی، نباید ناراحت باشی. من باید نگران و ناراحت باشم که سن و سالی از من گذشته است. بعد ناهار خورده و نخورده بلند شد. یکی از دوستانش با موتور به دنبالش آمد و با هم رفتند.
خبر شهادت
زمان شهادت محسن، پدربزرگش فوت کرده بود و همه ما برای مراسم کفن و دفن به جورد رفته بودیم. یک ماشین جیپ به جورد آمد و به حسینیه رفت و خبر شهادت محسن را اطلاع داد و زود رفت. من هم ناگهان آشوبی در دلم افتاد و رفتم نزدیک در حسینیه، حاجآقا را صدا زدم و از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده و این ماشین برای چه کاری به این جا آمده بود؟ حاجآقا بغضش شکست و به من گفت محسن شهید شد.
كفن و دفن فرزند
خودم محسن را کفنپوش کردم و او را در قبر گذاشتم و روی صورتش تربت کربلا ریختم. در آن لحظات همیشه به یاد امام حسین(ع) بودم. هر چه گریه کردم برای حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) بود. از محسن خواستم روز قیامت شفیع ما شود و از خدا خواستم این هدیه را از ما قبول کند . یک شب خواب دیدم که پسرم آمد و گفت مادر چرا اینقدر ناراحتی؟ من را بغل کرد، فشرد و گفت صبر داشته باش. گفتم دعا کن صبر داشته باشم. محسن هفتم بهمن 1365 در عمليات كربلاي 5 در شلمچه به شهادت رسيد .
محسني ديگر
در چهلمین روز شهادت سیدمحسن، خداوند به پسر بزرگم، سیدرضا موسوی فرزند پسری عنایت كرد که نام او را محسن گذاشتیم. من گفتم خداوند یک محسن از ما گرفت و یک محسن دیگر به ما عطا کرد. انشاءالله اين محسن هم ادامهدهنده راه عموي شهيدش شود.
خودسازي نفس
فاطمهسادات موسوي خواهر شهيد هم مثل ما به صحبتها و خاطرات مادرش گوش میدهد. گويي میخواهد بعد از سالها برادر را بهتر بشناسد و خاطره و حرف تازهای از زبان مادر بشنود. خواهر شهيد میگوید: من و محسن چهار سال با هم تفاوت سنی داشتیم. محسن متولد اول آذر 47 بود. علاقه زیادی به سخنرانی و مداحی داشت. کارهای خارقالعادهای نسبت به همسن و سالهایش انجام میداد. به شنا و اسبسواری علاقه زیادی داشت. محسن خودسازی میکرد، يعني براي خودش برنامههایی داشت. همیشه در حال ذكر گفتن بود. میگفت من خودم را جریمه کردهام كه اگر دروغ بگویم سه روز روزه بگیرم. برای کارهایی که به نظر ما کوچک بود نفسش را تنبیه میکرد.
ترك تحصيل
سیدمحسن برای رفتن به جبهه تلاش زیادی کرد. به جبهه علاقه داشت آنقدر كه سال اول راهنمایی ترک تحصیل کرد و گفت امام فرموده است ما در جبهه نياز به نیرو داريم پس همه باید به جبهه بروند.
چون سنش کم بود، شناسنامهاش را دستکاری کرد و به پایگاه مالک اشتر رفت. مسئول پایگاه كه متوجه شده بود سنش كم است، اجازه نداد محسن به جبهه برود. بعد از منطقه شمیران اقدام کرد و با حضور مادر و رضايت پدر به جبهه رفت.
هيئت «محبالشهدا»
برادرم در جبهه فعالیت زیادی داشت. این را بعد از شهادتش فهمیدیم. محسن در جبهه آموزش نظامي میداد، وقتي هم که در تهران بود غیر از حضور در پایگاه بسیج در هیئتها شرکت میکرد. شهيد به همراه چند نفر از دوستانش بنیانگذار هیئت «محبالشهدا» شدند که این هیئت هنوز هم پابرجاست.
صبر بر مصائب
برادرم خیلی بامحبت و شوخطبع بود. به مردم کمک میکرد. هميشه دقت داشت اسراف نكند. وقتي خبر شهادتش را شنيديم، غم بر دلهایمان نشست اما اين غم شيرين بود. دلخوش بوديم امانتی را که خدا به ما داده، به بهترين شكل از ما گرفت. محسن در وصیتنامهاش ما را به «صبر» توصيه كرده و گفته بود صبر بر مصائب و مشكلات دوای درد است. در هر نامهای که سیدمحسن براي ما میفرستاد از ما میخواست پیرو ولایت فقیه باشيم و در مساجد حضور پررنگتری داشته باشيم.
وقتي كه داداش را درون قبر گذاشتند روي پيكرش نقل پاشيدم. داماد شدنش را تبريك گفتم و از محسن خواستم دعا کند بتوانيم راه و مسيرش را ادامه بدهيم و شفیع ما شود. امیدوارم همه ما ادامهدهنده راه ایشان و دیگر شهدا باشیم كه همان پیروي از ولایت فقیه است.