عليرضا محمدي
عکسي که در اين مطلب کار شده زمستان سال گذشته در رسانهها منتشر شد و بازتاب خوبي هم داشت، گوشههايي از ايمان رزمندگان دوران دفاع مقدس را منعكس ميكند. رزمندگاني كه با اعتقاد و ايمانشان توانستند با دست خالي در برابر دشمني مجهز و تقويتشده از سوي غرب و شرق مقاومت كنند. رزمندگاني كه در سختترين شرايط و در ميان برف و بوران هيچ گاه انجام شعائر مذهبي خود را ترك نميكردند و به بهترين وجه از داشتههاي ديني و اعتقادي خود دفاع ميكردند. متن زير برگرفته از گفتوگو با يكي از رزمندگان دفاع مقدس است كه خاطرهاي بسيار جالب را تعريف ميكند. به خواست خود ايشان از ذكر نامشان معذوريم.
زمستان سال 1366 بود. فقط 16 سال داشتم كه براي اولين بار به شمالغرب اعزام شدم. مقر كوچكي داشتيم و بيشتر به استراحتگاهي ميمانست كه رزمندههاي ديگر يگانها آنجا ميآمدند و بعد از كمي اقامت به مسيرشان ادامه ميدادند. اتفاقاً همان روزها يك گروه از رزمندهها به مقر ما آمده بودند. چند نفر نوجوان مثل خودم در ميانشان بودند. شايد به خاطر نزديكي سنمان بود كه ارتباط خوبي با آنها برقرار نكردم. زياد با هم شوخي ميكردند و اعتقاد داشتم رزمنده بايد حد خيلي چيزها را حفظ كند. حتي با يكي دو نفر از آنها بحثم شد و به بندگان خدا تشر زدم.
آن موقع صبحها بعد از نماز پيادهروي داشتيم و چند كيلومتر توي پستي و بلنديها راه ميرفتيم. بعد صبحانه ميخورديم و دوباره فعاليت جسمي داشتيم. يك شب از فرط خستگي بيتاب شده بودم، اما زيارت عاشورايي كه بعد از نماز مغرب و عشاء خوانديم كار خودش را كرده بود. تصميم گرفتم نماز شب بخوانم. تازه هم آداب نافله شب را از مفاتيح خوانده و ياد گرفته بودم. از قضا آن شب هوا خيلي سرد بود. يك سوز سرمايي ميآمد كه تا مغز استخوان آدم نفوذ ميكرد. براي وضو گرفتن بايد 200 متري را طي ميكردم. نماز خواندن يك چيز بود و رفتن به وضوخانه يك چيز ديگر! يك آن شيطان گولم زد كه بخواب! تا صبح راهي نيست. از اذان صبح بيدارباش ميزنند و خواب بيخواب. در چنين هواي سردي همان نماز صبحت را بخواني كافي است!
آنقدر با خودم كلنجار رفتم تا به وسوسهها غلبه كردم. اوركتهايي داشتيم كه به آنها اوركت كرهاي ميگفتيم. از زير اوركت كاموا پوشيدم و مجهز از آسايشگاه بيرون زدم. سرما از جلوي در يقهام را گرفت! زيپ اوركت را تا زير گلو بالا كشيدم و هر طوري بود خودم را به وضوخانه رساندم. آب سرد قصه ديگري بود. با توجه به اينكه سينوزيت داشتم، با غرولند وضو گرفتم و كمي صبر كردم تا دست و صورتم خشك بشود و بعد طرف نمازخانه رفتم. اين بار سرما را بيشتر احساس ميكردم. به وضوح ميلرزيدم. از سر كم سن و سالي و بيتجربگي فكر ميكردم كار واقعاً شاقي انجام ميدهم. يك چيزي توي دلم ميگفت: عجب ايماني داري! واقعاً كي حاضر است توي اين سرما با آب يخ وضو بگيرد و نماز شب بخواند. بعد شيطان را لعن كردم و سعي داشتم نيتم را خالص كنم، اما به هرحال يك چيزي توي دلم احساس غرور ميكرد!
نمازخانه ما محيط كوچكي داشت. اگر كيپ ميايستادي، نهايت 20 الي 30 نفر گنجايش داشت. دنج هم بود و غير از نماز و عبادت، جان ميداد براي چرت زدن. فكر كردم نكند بچههاي تازهوارد توي نماز خانه خوابيده باشند. همانها كه فقط بلدند شوخي كنند و هرهر بخندند. اگر اينطور باشد كه جا براي نماز شب خواندن من فراهم نميشود. بهم برخورد! پيش خودم گفتم يك نفر هم كه ميخواهد نماز بخواند، راحتطلبها اجازه نميدهند! خلاصه به در نمازخانه رسيدم. به آرامي بازش كردم. به يك مانع خورد. حتم كردم يكي از خفتههاست كه به خاطر كمبود جا كنار در خوابيده و نميگذارد باز شود. ناراحت شدم. دوباره سعي كردم در را باز كنم و اين بار موفق شدم. پايم كه به داخل نمازخانه رسيد، از چيزي كه ميديدم خشكم زد. تقريباً همه نيروهاي يگان تازهوارد مشغول خواندن نماز شب بودند. اوركتها را روي سرشان انداخته بودند تا شناخته نشوند. اما از روي جثه و لاغري، همان دو نفري كه با آنها سر شوخي كردنشان بحثم شده بود را شناختم. راحتطلبها از من يكي خيلي جلوتر بودند!