کد خبر: 889452
تاریخ انتشار: ۱۵ دی ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
برگ‌هايي از خاطرات مادر شهيد علي‌اصغر لشگري در گفت‌وگو با «جوان»
روايت مادران شهدا از اين حيث متفاوت است كه از ديدگاه يك مادر، شهيد را به تصوير مي‌كشد. از كودكي‌ها، شيطنت‌ها، بازيگوشي‌ها و افت و خيزها، حرف‌هايي دارد كه شايد از ديد ديگران پنهان مانده باشد.
  فريده موسوي
روايت مادران شهدا از اين حيث متفاوت است كه از ديدگاه يك مادر، شهيد را به تصوير مي‌كشد. از كودكي‌ها، شيطنت‌ها، بازيگوشي‌ها و افت و خيزها، حرف‌هايي دارد كه شايد از ديد ديگران پنهان مانده باشد. در گفت‌وگو با عاليه زكي، مادر شهيد علي‌اصغر لشكري زندگي يك شهيد 19 ساله را مرور كوتاهي كرديم؛ شهيدي كه از كودكي و با فوت پدرش معني درد را چشيد و عاقبت نيز در جبهه استضعاف به شهادت رسيد. مادر شهيد لشگري روزي را به ياد مي‌آورد كه فرزندش را از مدرسه تا خانه به دوش گرفته بود. مي‌گفت: آن روز كه علي‌اصغر را روي دوش گرفتم، فكر نمي‌كردم كه روزي شانه‌هايم سنگيني تابوتش را احساس كند.
 بيمه حضرت علي‌اصغر
اسم پسرم را به اين خاطر علي‌اصغر گذاشتم كه در كودكي خيلي بيمار مي‌شد. بچه ضعيفي بود و مرتب او را به اين بيمارستان و آن بيمارستان مي‌بردم. يكبار كه در راه بيمارستاني بودم، او را نذر حضرت علي‌اصغر(ع) كردم و از ايشان خواستم سلامتي بچه‌ام را بيمه كند. از آن روز به بعد بچه حالش خوب شد و ديگر در بيمارستان بستري نشد. به همين خاطر نام علي‌اصغر را برايش انتخاب كردم. علي‌اصغر انتخاب شده اهل‌بيت بود و عاقبت هم فدايي راه اسلام شد.
 توي راه مدرسه
علي‌اصغر هنوز مدرسه نرفته بود كه پدرش فوت شد. پسرم از فوت پدرش خيلي بي‌قراري مي‌كرد. چون ته‌تغاري بود، پدرش او را دوست داشت و علي‌اصغر هم تعلق خاطر زيادي به پدرش داشت. خيلي از شب‌ها علي‌اصغر بهانه بابايش را مي‌گرفت. دوست داشت وقتي مدرسه مي‌رود، پدرش او را همراهي كند اما خب قسمت نشد و با فوت همسرم تصميم گرفتم براي علي‌اصغر هم پدر باشم و هم مادر. آنقدر همديگر را دوست داشتيم كه نمي‌دانستم من قربان صدقه پسرم مي‌روم يا او. كافي بود كمي از دستش ناراحت شوم تمام تلاشش را انجام مي‌داد تا  از دلم دربياورد.
يادش بخير! روز اول مدرسه روپوشي را كه خودم برايش دوخته بودم تنش كردم و با بسم الله راهي‌اش كردم. زنگ تفريح هم برايش خوراكي خريدم. آن روز وقتي مدرسه‌شان تعطيل شد، من جلوي در مدرسه بودم. علي‌اصغر را روي دوش گرفتم و تا خانه آوردم اما نمي‌دانستم كه يك روز سنگيني تابوتش را روي شانه‌هايم احساس مي‌كنم.
 نمي‌توانم مخفي شوم
پسرم علي‌اصغر متولد سال 1342 بود. جنگ كه شروع شد، 17 سال بيشتر نداشت. از همان اول دوست داشت به جبهه برود اما من اجازه نمي‌دادم. يك بار برگه‌اي آورد و گفت مادرجان امضا كن. فهميدم براي جبهه است. گفتم نه امضا نمي‌كنم. اصرار كرد و ديد ناراحت مي‌شوم، گفت: باشد داوطلبانه نمي‌روم اما طوري مي‌روم كه ديگر حرفي براي گفتن نباشد. نگو مي‌خواست از طريق خدمت سربازي اقدام كند.سنش كه به سربازي رسيد، دفترچه خدمت گرفت و راهي شد. دو سال تمام خدمت كرد. اواخر خدمتش به فكرم رسيد برايش زن بگيرم. سر و سامانش بدهم و او را در رخت دامادي ببينم. فقط 15 روز به اتمام خدمتش مانده بود. بار آخر كه مي‌رفت برادرش گفت: علي‌اصغر خيلي كم مانده خدمتت تمام شود. در اين مدت كوتاه مراقب خودت باش. علي‌اصغر هم جواب داد: جنگ براي همه است. چون من خدمتم تمام مي‌شود كه نمي‌توانم خودم را قايم كنم. بايد وسط معركه جنگ باشم.
آخرين مرخصي‌اش را خوب به ياد دارم. آمد و دست مرا بوسيد و روي چشمش گذاشت و گفت: مادرجان شما روي چشم من جا داريد. اين بار كه برگردم مي‌روم سركار و نمي‌گذارم سختي بكشي. نان‌آور خانه‌ات مي‌شوم.
پسرم حتي عكسش را براي كارت پايان‌خدمت انداخته بود. رفت تا كمي بعد برگردد اما پيكر غرق در خونش برگشت. نهم بهمن ماه 1363 علي‌اصغرم به شهادت رسيد. پسرم در سردشت شهيد شده بود. وقتي پيكرش را آوردند، ياد روز اول مدرسه‌اش افتادم كه او را روي دوشم گرفته بودم. حالا علي‌اصغر روي دوش مردم به طرف بهشت زهرا(س) مي‌رفت. پسرم در وصيتنامه‌اش نوشته بود:« مادر تو مرا با هيئت امام حسين(ع) آشنا كردي.» حالا خودش ياور حسين شده و به شهادت رسيده بود.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار