عليرضا محمدي
آنهايي كه سنشان به اواخر دهه60 و خصوصاً سال 69 قد ميدهد، روزهاي پر شوري را به ياد ميآورند كه با آمدن آزادگان رنگينكماني شده بود! يك جور التهاب و هيجاني در ميان عموم مردم موج ميزد كه وصفشدني نيست. آن روزها خيلي از خانوادهها حداقل منتظر آمدن يك نفر بودند. اگر از اقوام نزديكشان كسي اسير نشده بود، حدالمقدور از بين همسايهها يا آشنايان دور آزادهاي را ميشناختند و به همين خاطر موقع اعلام اسامي اسراي آزاد شده از طريق راديو، بدون استثنا همه مردم گوششان متوجه راديو ميشد تا اولين نفري باشند كه نام يوسف گمگشتهشان را ميشنوند.
خوب يادم هست وقتي راديو اسم اسرا را اعلام ميكرد. كل اعضاي بدن مستمعين، گوش ميشد. حتي چشمهايشان! اسم هر اسير آشنايي كه اعلام ميشد، اگر طرف خانهاش تلفن داشت كه سريع دست به گوشي ميشد. اگر هم نداشت زود چادر به سر و كفش به پا ميكرد و راهي خانه صاحب اسير ميشد تا اولين نفري باشد كه اين خبر خوش را به خانواده آزاده مورد نظر ميرساند. بدون آنكه بينديشد حتماً خانوده آن اسير هم راديو را گوش دادهاند و لابد از خودشان زودتر از همه، نام عزيزشان را شنيدهاند. اما يك جور صفا و مهرباني در ميان مردم موج ميزد كه به اين چيزها فكر نميكردند. فكر و ذكرشان اين بود كه شاديهايشان را با هم قسمت كنند.
«ادريس شاهمرادي» يكي از اقوام ما بود كه سال 59 وقتي فقط يكسال داشتم به اسارت درآمده بود. شايد پنج، شش سالم بود كه اسم او را از برادر بزرگترم ميشنيدم. ادريس و برادرم دوستان دوران كودكي هم بودند و برادرم فقط از خوبيهايش تعريف ميكرد و من هم در عالم كودكيام منتظر آمدنش بودم. بدون اينكه حتي يكبار هم او را ديده باشم.
مادر ادريس را بيبي قزي صدا ميكرديم. ظاهراً دخترعمه مادرم ميشد يا چيزي شبيه همين نسبت فاميلي را با ما داشت. اما سواي دوري يا نزديكي نسبتها، خانوادههايمان بسيار به هم نزديك بودند. بيبي قزي خانهاي نسبتاً بزرگ با حياطي زيبا و سرسبز داشت. باغچهاي در حياطش داشت كه در آن سبزي خوردن ميكاشت و هر وقت سبزيها به بار مينشستند، به بهانه چيدن و خوردن سبزي تازه، همه اقوام را به صرف آبگوشت يا كوفته تبريزي به منزلش دعوت ميكرد. سبزيها را با دستهاي خودش ميچيد، ميشست و موقعي كه ميخواست توي سفره بگذارد به زبان آذري ميگفت:«ايشاالله ادريسيم گَلسين سبزي ني بالام نان يي اخ»(ان شاءالله ادريسم برگرده سبزي رو با او بخورم.)
بعد موقع ريختن آبگوشت داخل كاسهها ميرسيد. رايحهاش همه جا را فرا ميگرفت و در همين لحظه بيبي قزي دوباره همان جمله را تكرار ميكرد و آرزو داشت در آينده نزديك چنين آبگوشت محشري را همراه ادريس بخوريم. بعد نوبت پخش نان ميرسيد باز بيبي قزي بود و آرزويش و.... همه اينها باعث ميشد من هم منتظر آمدن ادريس باشم. خصوصاً آنكه وقتي مدرسه رفتم و خواندن ياد گرفتم، يكي، دو تا از نامههاي ادريس را خواندم و همه اينها اشتياقم براي ديدن او را زياد و زياد ميكرد.
بالاخره فصل آمدن پرستوها فرا رسيد. اعلام شد همه اسرا ظرف تنها چند روز مبادله خواهند شد. تلويزيون و خصوصاً راديو مشتريشان چند برابر شد. يك روز ظهر به نظرم ساعت 2 بود كه ديدم مادرم بدون آنكه من را ببيند، زلزده توي چشمهايم. راديو داشت چيزيهايي اعلام ميكرد. 11 سالم بود و بازيگوشي اجازه نميداد خوب حواسم را متوجه جرياني كه دور و برم رخ ميداد، بكنم. ناگهان مادرم ، برادرها و خواهرهايم داد زدند: اسم ادريس رو اعلام كرد. ادريس آزاد ميشه... بعد يكهو از جا بلند شدند و چادر چاقچور كردند و راه افتادند خانه بيبي قزي....
چند روز بعد ادريس آمد. به ديدارش كه رفتم به پاي من 11 ساله بلند شد. يعني هر كسي را ميديد و به او معرفي ميشد، به پايش بلند ميشد. براي اولين بار از نزديك ديدمش. خيلي لاغرتر از عكسهايش بود. يعني همه اسرا در خصوصيت لاغري با هم سهيم بودند.
آن روزها ادريس و ارديسها تا مدتي پا روي زمين نميگذاشتند. همهشان روي دوش مردم اين طرف و آن طرف ميرفتند. بازگشت اسرا يكجورهايي آخرين برگ از جنگ را رقم ميزد. كمي بعدش هم كه صدام به كويت حمله كرد و كمي بعدترش آنهايي كه حمايتش ميكردند، نسخهاش را پيچيدند. تاريخ همينطوري مقابل چشمهايمان ورق خورد. جنگ، بازگشت آزادهها و... و پيروزياي كه به حتم ميوه مقاومت و ايستادگي است.