کد خبر: 859968
تاریخ انتشار: ۱۲ تير ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
به مناسبت شهادت جانباز عليرضا شجاع داوودي از رزمندگان دفاع مقدس
بهانه نوشتن اين مطلب خبري است كه به تازگي دريافت كرديم؛ عليرضا شجاع داوودي، رزمنده جانبازي كه فقط چند ماه پيش گفت‌وگويي با او داشتيم، به خيل دوستان شهيدش پيوسته است.
 عليرضا محمدي
بهانه نوشتن اين مطلب خبري است كه به تازگي دريافت كرديم؛ عليرضا شجاع داوودي، رزمنده جانبازي كه فقط چند ماه پيش گفت‌وگويي با او داشتيم، به خيل دوستان شهيدش پيوسته است. رزمنده‌اي از گروه دستمال سرخ‌ها كه چند بار حضوري با هم ملاقات داشتيم و شرح نسبتاً مفصل گفت‌وگويش با عنوان «18 روز تمام جزو آمار شهدا بودم» را اسفند ماه 95 تقديم حضورتان كرديم. شجاع داوودي از يادگاران جنگ بود. آدم‌هايي كه هر چه زمان مي‌گذرد، وجودشان كمياب‌ و كمياب‌تر مي‌شود. شهادت شجاع داوودي بهانه‌اي شد تا يادكردي از چند شهيد ديگر داشته باشيم كه پيش از شهادتشان با آنها نيز گفت‌وگو كرده بوديم؛ «سيروس بادپا، سردار حسين همداني، سردار رضا فرزانه و عليرضا شجاع داوودي».
 رزمنده ستاد جنگ‌هاي نامنظم
چند سال پيش كه مي‌خواستم وارد حوزه دفاع مقدس شوم، فكر مي‌كردم كار من گفت‌وگو با كساني است كه خاطراتي از شهدا دارند، اما خيلي طول نكشيد كه فهميدم بعضي وقت‌ها بايد با خود شهدا گفت‌وگو كنم! اولين نفر از اين دست «سيروس بادپا» يكي از رزمندگان ستاد جنگ‌هاي نامنظم شهيد چمران بود كه در يكي از سال‌هاي دهه 80 با هم گفت‌وگو كرديم. بادپا بزرگ شده نظام آباد تهران بود. يكي از همان بچه‌هاي بي‌غل و غش جنوب شهري كه هيچ تكلفي را در گفت‌وگو نمي‌شناخت و رك و صريح صحبت مي‌كرد.
از سر و وضع آقا سيروس مشخص بود كه وضع مالي خوبي ندارد. علاوه بر جانبازي كه از ناحيه پا داشت، به نظرمي رسيد از ناحيه اعصاب و روان هم دچار مشكلاتي باشد. معمولاً جانبازان اعصاب و روان نمي‌توانند به خوبي از حقوق خود دفاع كنند و دچار مشكلات مالي هم مي‌شوند. بادپا هم انگار چنين مشكلاتي داشت.
گفت‌وگو با آقا سيروس در خصوص اوايل جنگ و سپس حضورش در ستاد جنگ‌هاي نامنظم بود. يكسري خاطرات بكري از شروع دفاع مقدس داشت كه تا آن لحظه نشنيده بودم. از قرار او و تعدادي از بچه محل‌هايش در نظام آباد به صورت خودجوش از تهران تا كنجانچم در اطراف مهران مي‌روند و آنجا براي خودشان خط تشكيل مي‌دهند. آنها همراه عشاير منطقه و تعداد ديگري از رزمندگان، مدت‌ها در برابر دشمن در همين منطقه مقاومت مي‌كنند. كمي بعد هم با شنيدن خبر سقوط خرمشهر رهسپار جبهه جنوب مي‌شوند و در اهواز به ستاد جنگ‌هاي نامنظم شهيد چمران مي‌پيوندند.  در زمان گفت‌وگو، چند عكس از آقا سيروس گرفتم كه در همگي شان اسلحه به دست داشت. به قول خودش ژست «آرتيستي» مي‌گرفت. كاملاً مشخص بود كه همان زمان هم بي‌شيله پيله بوده و از سرغيرتش در جبهه حضور يافته و جانباز شده است. نمي‌دانم چند وقت گذشت تا خبر شهادتش را شنيدم. فقط يادم است كه در فضاي مجازي اين خبر منتشر شد و در تماس با دوستانش يقين پيدا كردم كه سيروس بادپا به شهداي دفاع مقدس پيوسته است. البته روي شهادتش بحث بود كه به لحاظ رسمي تأييد شده يا نه؟ هرچه است آقا سيروس گمنام جنگيد و گمنام از ميان ما رفت. او صاحب خاطرات بكري از روزهاي اول جنگ بود كه متأسفانه بر اثر عوارض جانبازي به خوبي نمي‌توانست آنها را بازگو كند.»
  سردار بي‌ادعا
سردار شهيد حاج حسين همداني معرف همه ما است. از فرماندهان رده بالاي دفاع مقدس كه وقتي سمت فرماندهي سپاه محمدرسول الله(ص) تهران بزرگ را برعهده گرفت، من و خيلي از دوستان رسانه‌اي فرصت همكلامي با ايشان را يافتيم. همداني يك سردار رسانه‌اي بود و با درك بالايي كه از انتقال تجربيات دفاع مقدس داشت، در مناسبت‌هاي گوناگوني وقت مي‌گذاشت و با خبرنگاران گفت‌وگو مي‌كرد.
يكبار در سالگرد سوم خرداد كه خدمتش رسيدم، مفصل از عمليات الي بيت‌المقدس گفت. به قدري شفاف و ‌تر و تميز توضيح مي‌داد كه احساس كردم هيچ كس نمي‌تواند به خوبي او اين عمليات بزرگ و بي‌نظير را توضيح بدهد. به يك نكته هم تأكيد داشت كه حتماً اسم عمليات را تمام و كمال ادا كنيم: بنويسيد «الي بيت المقدس»، نه اينكه الي را از اول اسم عمليات برداريد و فقط «بيت‌المقدسش» بماند. الي يعني راه قدس از كربلا مي‌گذرد و مبارزه ما تا آزادي قدس ادامه دارد.
روز مصاحبه با حاج حسين وقتي به خودم آمدم كه آقاي صبوري‌زاده از بچه‌هاي آن موقع روابط عمومي سپاه تهران وارد اتاق شد و گفت وقت مصاحبه تمام است و از اينجا به بعد بايد آقاي كافي خبرنگار روزنامه خراسان با سردار گفت‌وگو كند! چون براي مصاحبه با شهيد همداني هماهنگي‌هاي زيادي انجام داده بوديم ناخودآگاه عصباني شدم و با لحن تندي گفتم: «سردار ما از دو هفته پيش نامه‌نگاري كرديم و پيگير شديم، انصاف نيست گفت‌وگو به اين زودي تمام شود، حداقل يك ساعت وقت مي‌داديد.»
براي يك آن سكوت اتاق را فرا گرفت. همين وقفه باعث شد به خودم بيايم و در دلم بگويم: «تو الان داري با اين لحن تند با سردار مملكت حرف مي‌زني؟ آن هم يكي از قديمي‌ترين و شناخته شده‌ترين فرماندهان سپاه كه صرف نظر از جايگاه زميني‌اش، از پيشكسوتان دفاع مقدس است و احترامش براي همه ما واجب» نگاهي به اطراف انداختم. صبوري‌زاده متعجب فقط نگاهم مي‌كرد، اما خود سردار هيچ تغييري در چهره‌اش نمايان نشده بود. آمدم حرفم را جمع و جور كنم كه ديدم حاجي لبخند زد و با اشاره به صبوري‌زاده گفت: «هرچه فرياد داريد بر سر ايشان بزنيد. من بي‌تقصيرم. دوستان وقت و برنامه مصاحبه‌ها را هماهنگ كرده‌اند، من فقط گفت‌وگو مي‌كنم حالا وقتش چقدر است آقاي صبوري‌زاده تعيين مي‌كنند».
حسابي شرمنده شده بودم. ديگر حرفي نزدم و از دفترش خارج شدم. يادم است طي راه به اين موضوع فكر مي‌كردم كه تا حالا با خيلي از چهره‌ها و مسئولان گفت‌و‌گو كرده‌ام، اما تواضع سردار يك چيز ديگري است. اينطور نبود كه زور بزند خوش‌اخلاق يا متواضع نشان بدهد، تواضع و مناعت‌طبع در ذاتش بود. شايد اگر من جاي همداني بودم، حداقل با يك تَشَر ساده، خبرنگار جواني كه زود از كوره در رفته بود را متوجه اشتباهش مي‌كردم، اما خب من كه جاي او نبودم؛ او حاج حسين همداني بود.
چند سال بعد خبر شهادتش را همگي شنيديم. به قول حضرت آقا، او كسي بود كه «جواني پاك و متعبّد خود را در جبهه‌هاي شرف و كرامت، در دفاع از ميهن اسلامي و نظام جمهوري اسلامي گذرانيد و مقطع پاياني عمر با بركت و چهره‌ نوراني خود را در دفاع از حريم اهل‌بيت عليهم‌السلام و در مقابله با اشقياي تكفيري و ضد اسلام سپري كرد».
  سردار جنوب شهري
با حاج رضا فرزانه در مريوان آشنا شدم. چند گروهان از نيروهاي كادر لشكر عملياتي 27 محمدرسول الله(ص) به همراه تعدادي از پيشكسوتان اين لشكر به مناسبت سالگرد ربايش حاج احمد متوسليان در مريوان جمع شده بودند و ما هم به عنوان گروه خبري همراهي‌شان مي‌كرديم. آن موقع شهيد فرزانه فرمانده لشكر بود. يعني همان سمتي را داشت كه در دوران دفاع مقدس بزرگاني چون احمد متوسليان، محمد ابراهيم همت، رضا چراغي و داوود كريمي عهده‌دارش بودند.
سر سفره شام چند دقيقه‌اي با حاج رضا گفت‌وگو كرديم. خاكي و صميمي بود. صفايي در رفتارش ديده مي‌شد كه باعث شد همين گفت‌وگوي چند دقيقه‌اي تا سال‌ها بعد در ذهنم ماندگار شود. البته فاميلي خاص ايشان هم دليل ديگري بود تا نامش در ميان نام صدها نفري كه بعد از او با آنها گفت‌وگو كردم، در حافظه‌ام ثبت شود.
آن روز حاج رضا از خاطرات دوران جنگ گفت و اينكه حس خوبي دارد آدم در همان سمتي باشد كه روزگاري نه‌چندان دور شهيد همت عهده‌دارش بود. گذشت تا اينكه چند سال بعد شنيدم حاج رضا فرزانه در سوريه به شهادت رسيده است. از قرار رفته بود يكي از رزمنده‌هاي مجروح را نجات بدهد كه خودش را هم مي‌زنند و شهيد مي‌شود.
بعدها براي گفت‌وگو با خانواده شهيد، به منزل پدري حاج رضا رفتيم. سمت آذري بود. در يك كوچه قديمي در جنوب تهران كه حاجي كودكي، نوجواني و بخشي از جواني‌اش را در آن گذرانده بود. آنجا بود كه فهميدم حاج رضا فرزانه روحيه خاكي‌اش را از رشد و نمو در چنين محيطي كسب كرده است. او كه از نوجواني كار كرده بود و طعم عرق ريختن و زحمت كشيدن را درك كرده بود.
از ميان شهدايي كه با آنها همصحبت شده بودم، حاج رضا جور ديگري بود. نمي‌دانم چرا وقتي خبر شهادتش را شنيدم، فكر كردم پرده زمان فروريخته و با يكي از رزمنده‌هاي زمان جنگ در همان دوران دفاع مقدس گفت‌وگو كرده‌ام. رزمنده‌اي كه موقتي به زمان حال آمده و گفت‌وگويي كرده و دوباره به دوران جهاد و شهادت بازگشته است.
  يادگار پاوه
رزمنده جانباز عليرضا شجاع داوودي كه شهادتش بهانه نوشتن اين مطلب را فراهم كرد، از گروه دستمال سرخ‌ها بود. مدتي كه هر كدام از دستمال سرخ‌ها را پيدا مي‌كردم تا گفت‌وگويي با آنها انجام بدهم، به شجاع داوودي رسيدم و از او خواستم همراه تعدادي از عكس‌هايش از زمان جنگ به دفتر روزنامه بيايد. آمد با يك بغل آلبومِ پر از عكس! آنقدر كه فقط براي تماشايش نيم ساعت وقت لازم بود.
آن روز يكي از خاطرات زيبايي كه شجاع داوودي تعريف كرد، مربوط به كميني مي‌شد كه همراه شهيد وصالي در اطراف پاوه بودند. شجاع داوودي به همراه انگشت شماري از رزمندگان، از تنها بازماندگان واقعه پاوه بودند كه مي‌توانستند عاشوراي مردادماه 1358 اين شهر را بازگو كنند.
وقتي فهميدم شجاع داوودي در اثناي دفاع مقدس يكبار تا آستانه شهادت پيش رفته و حتي او را به سردخانه منتقل كرده‌اند، خواستم باز هم به دفتر روزنامه بيايد و گفت‌وگوي مفصل‌‌تري داشته باشيم. باز آمد و اين‌بار خاطره جالبي از مجروحيت شديدش در منطقه فكه تعريف كرد. اينكه سال 61 گلوله توپ دشمن درست كنارش منفجر مي‌شود و 18 روز تمام به كما مي‌رود. مي‌گفت: «وقتي بيهوش شدم شهيد وصالي را ديدم كه طبق عادت داشت با سبيلش بازي مي‌كرد. جلو آمد و به من گفت شجاع چرا پيش ما نيامدي؟ اين حرف را كه زد متوجه شدم هنوز زنده هستم. من را به سردخانه دزفول منتقل كرده بودند. وقتي پيكرم را به فرودگاه مهرآباد بردند، به هوش آمدم و فهميدند كه هنوز زنده هستم.» حالا چند روزي مي‌شود كه شجاع داوودي پيش اصغر وصالي و دوستان شهيدش رفته است. او از آدم‌هاي جنگ بود. يادگاراني كه هر چه مي‌گذرد وجودشان كمياب و كمياب‌تر مي‌شود. شجاع را در قطعه شهدا دفن كردند. در ميان كلي خاطره كه با شهادت و مرگ هر جانباز و رزمنده‌اي همراه پيكرشان دفن مي‌شود. كسي چه مي‌داند اگر چند سال ديگر عمري باشد و هنوز در حوزه دفاع مقدس فعاليت داشته باشم، شايد تعداد شهدايي كه بخواهم يادشان را زنده كنم چندين و چند برابر شده باشند.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار