صغري خيل فرهنگ
20 ارديبهشت ماه امسال كه حضرت آقا در جمع دانشآموختگان دانشگاه امام حسين(ع) حضور يافته بودند، سيدحسن انتظاري از جانبازان مدافع حرم نيز در اين جمع ديده ميشد. پيشتر با اين جانباز مدافع حرم آشنا بودم و ميدانستم كه سيد حسن از آن دست بسيجياني است كه داوطلبانه به جبهه مقاومت اسلامي رفته و اكنون با تني مجروح، به ديدار رهبر و امام خويش شتافته است. ديدار با رهبري بهانهاي شد تا گفتوگويي گرم و صميمي با اين جانباز مدافع حرم كه پدر و برادرش نيز از شهداي جنگ تحميلي هستند داشته باشيم.
اگر موافق باشيد گفتوگو را با بحث ديدار با رهبري آغاز كنيم، گويا در اين ديدار شما صحبتي با حضرت آقا داشتيد؟بله، ايشان كه وارد محوطه شدند شور عجيبي در دلم بود. نيت كرده بودم زماني كه رهبري را ميبينم به ايشان بگويم آقا جان ما تا آخر با شما هستيم، اگرچه روي ويلچر نشستيم. اين جمله را گفتم و امام خامنهاي لبخندي زدند و من صورت ايشان و دو دست شان را بوسيدم. بعد از آقا تقاضاي دعا كردم و ايشان با لبخندي دلنشين من را مهمان دعاي خويش كردند. آن لحظات شايد چند ثانيهاي بيشتر نبود اما انگار دنيايي را به من دادند. يكي از دوستانم جانباز سيد محسن مرتضويان هم كه در كنارم بود بعد از ديده بوسي چفيه شهيد مدافع حرم محمود نريماني را به رهبري هديه كردند.
خط ايثار در خانواده شما موروثي است، از اولين شهيد خانواده يعني پدرتان بگوييد. پدر ميرعلياکبر انتظاري متولد 1317 در تهران بود. ايشان دوران رژيم شاه در ژاندارمري فعاليت ميكرد. هرچند نظامي بود اما با گرايشهاي مذهبياش ارادت زيادي به امام خميني داشت. همه صحبتهاي امام را گوش ميكرد و هنگام تظاهرات لباس شخصي ميپوشيد و به ميدان معركه ميرفت. حتي در يكي از راهپيماييها دو نفر را كه حال بسيار بدي داشتند به بيمارستان رسانده بود و خدا را شكر از مرگ حتمي نجات پيدا كرده بودند. آن زماني كه همراه داشتن عكس و رساله امام خميني جرم محسوب ميشد پدر عكس و رساله ايشان را به خانه آورده بود. بعد از پيروزي انقلاب و سال 1359 كه غائله كردستان به اوج خود رسيده بود، پدر براي مبارزه با ضد انقلاب به آنجا ميرود و سه ماهي در آنجا خدمت ميكند. پدرم در جبهههاي جنگ حضور داشت تا اينكه در سال 1361 حين انجام مأموريت كاري به شهادت ميرسد. برادرم علي هم دو سال بعد از پدر شهيد ميشود.
پس علي نگذاشت اسلحه پدر روي زمين بماند؟بله، برادرم شهيد علي انتظاري 16سال بيشتر نداشت كه به جبهه ميرود. ايشان طي دو مرحله در جبهه حضور پيدا ميكند. مرحله اول در سال 62 به كردستان ميرود. مدتي به خانه برميگردد و درسش را ادامه ميدهد. علي از بچههاي نخبه بود و اگر ميماند حتماً پيشرفتهاي تحصيلي زيادي ميكرد. اما در سال 63 باز عزم رفتن ميكند و زمستان همان سال طي عمليات بدر در شرق دجله مفقودالاثر ميشود.
پيكرشان هيچ وقت تفحص نشد؟هيچ كدام از همرزمان علي از سرنوشت او خبري نداشتند، لذا ما تا مدتي فكر ميكرديم اسير شده است. فرمانده برادرم تعريف ميكرد علي از نيروهاي احتياط درعمليات بدر بود. وقتي عمليات شدت گرفت نيروهاي احتياط هم وارد عمل شدند كه در نهايت با اصابت تركش خمپاره علي مجروح شد. ما سعي كرديم او را به عقب منتقل كنيم، اما خسته بوديم و زمين منطقه هم باتلاقي بود. نتوانستيم ايشان را برگردانيم. موج انفجار من را گرفته بود و تنها چيزي كه از آخرين لحظات علي در ذهن داشتم اين بود كه سرش را به سجده روي زمين گذاشته بود و اذكار زيارت عاشورا را زمزمه ميكرد. گفته بود سلام من را به مادرم برسانيد و از او حلاليت بطلبيد. اين آخرين پيام علي به ما بود.
برخورد مادرتان با شهادت علي چطور بود؟ مادري كه خودش همسر شهيد بود. مادرمان زني متدين و مذهبي است. همين ايمانش سالهاي چشم انتظاري را برايش راحتتر كرد اما خب دلتنگي خودش را داشت. سال 65 پيكر دوست برادرم خسرو مبرا را آوردند. خسرو قبلاً ترك تحصيل كرده بود و به تشويق برادرم علي مجدداً به تحصيل رو آورده بود كه در نهايت هر دو به شهادت رسيدند. مادرم در مراسم تشييع، شهيد را قسم داد كه خبري از فرزندش به او بدهد. همان شب خوابيد و در خواب شهيد خسرو را ديد. دوباره كه سراغ برادرم را گرفته بود ايشان جايگاه خود و برادرم را به مادر نشان داده بود و از آن شب به بعد مادر ديگر منتظر بازگشت علي در ميان آزادهها نبود. تا سال 1376كه پيكر برادرم را برايمان آوردند و دركنار دوست شهيدش همانطور كه 13 سال قبل مادر در خواب ديده بود در قطعه 26بهشت زهرا( س) به خاك سپردند.
حضور در جبهههاي دفاع مقدس قسمت شما نشد؟من متولد سال 52 هستم. چند سال اول جنگ سنم به بحث رفتن و اعزام قد نميداد اما همراه پدرم به مسجد و محيطهاي انقلابي رفت و آمد داشتم. پدرم كه شهيد شد، همراه علي به بسيج ميرفتيم. او كه شهيد شد خيلي تلاش كردم به جبهه بروم. حتي تاريخ شناسنامهام را تغيير دادم اما متأسفانه امكان حضور و سعادت همراهي با رزمندگان جنگ تحميلي را پيدا نكردم و آرزويش به دلم ماند.
و آرزوي جهاد را در سال 92 و جبهه مقاومت اسلامي محقق كرديد؟بله، من سال 1392 بعد از گذراندن يكسري آموزشهاي لازم اعزام شدم. قرار دفاع از مظلوم بود و اينكه دينمان را به اسلام ادا كنيم. وقتي تصور ميكردم كه مسلمانان به كمك ما نياز دارند، نميتوانستم بمانم و دست روي دست بگذارم. با توجه به اطمينان از خانواده در اين راه قدم گذاشتم، چراكه ميدانستم مادر و همسرم حامي و پشتيبان من و حضورم هستند. همسرم آمادگي اين شرايط را داشت. مادرم هم كه قبلاً چنين شرايطي را تجربه كرده بود. وقتي موضوع را با مادرم در ميان گذاشتم گفت برو به خدا سپردمت و من داوطلبانه عازم شدم.
چه مدت بعد از حضورتان مجروح شديد؟من يك بار بيشتر اعزام نشدم و يك ماه بعد از اعزام مجروح شدم اما اين مدت در كنار رزمندگان مدافع حرم واقعاً لحظات زيبا و به ياد ماندني رقم خورد. بچههاي سوري و وطني سوريه وقتي رزمندگان ايراني را ميديدند بال در ميآوردند و قوت قلب ميگرفتند. رزمندگان مدافع حرم سرمايههاي بزرگي براي دفاع از اسلام و مقدسات هستند. فضاي بين بچهها خيلي خاص بود. آنجا فرقي بين عراقي، سوري، ايراني و لبناني نبود. گويي مليتها كنار رفته بود. كساني كه تجربه دوران دفاع مقدس را داشتند شباهت بين رزمندگان ديروز و رزمندگان امروز را به خوبي حس ميكردند. فضاي معنوي و خاصي حاكم بود.
نحوه جانبازي تان چطور بود؟در روند يك عمليات قرار بود منطقهاي با حضور رزمندگان دفاع وطني از دست تروريستهاي جبهه النصره آزاد شود. طراحي عمليات انجام شد و شب عمليات بچهها اعزام شدند. شهيد سيدمهدي موسوي اولين شهيد مدافع حرم خوزستان هم همراه ما بود. همراه با بچهها يك گردان تشكيل داديم و سازماندهي كرديم. چند تا از دستهها پيشروي كردند. من به همراه سيدمهدي در دسته احتياط بودم. قرار شد بچهها به اهداف مورد نظر دست پيدا كنند، بعد ما وارد عمل شويم اما متأسفانه دشمن هوشيار شد و آنها را زير آتش گرفت. سيد مهدي رفت تا نيروهاي دسته تانك را هدايت كند و به من هم گفت شما نيروهاي دسته احتياط را حركت دهيد و به جلو بياييد. ما از هم جدا شديم اما آتش فرصت نداد تا ما به اهدافمان برسيم. در راه برگشت متوجه مهدي شدم كه با دوربين دشمن را رصد ميكند. در همين حين سيد مهدي موسوي از ناحيه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و شهيد شد. در ادامه عمليات قرار شد با تانك به سمت اهداف مورد نظر حركت كنيم كه باز هم آتش سنگين دشمن امان نداد و من در مرحله دوم عمليات مورد اصابت گلوله قرار گرفتم و از ناحيه نخاع دچار مجروحيت شدم. امروز به عنوان جانباز ضايعه نخاعي در خدمت شما هستم.
خانوادهتان چطور با موضوع جانبازيتان برخورد كردند؟من يك دختر 16ساله و يك پسر 15ساله دارم. هفت ماه در بيمارستان بستري بودم و زمان زيادي گذشت تا با اين اوضاع كنار بيايم. انصافاً همسرم بعد از من مسئوليت همه زندگي را به دوش كشيده و براي هميشه من را مديون و مرهون خودش نموده است. من هميشه دعاگوي همه همسران جانبازان هستم، چراكه وظيفه دشواري بر عهده دارند.
آقاي انتظاري! جانباز ضايعه نخاعي بودن سختيهاي خودش را دارد. فكر ميكرديد در اين سن و سال جانبازي عقيله بني هاشم نصيبتان شود؟ من با يكي از جانبازان قطع نخاعي به نام حاج حسين مهرآيين دوست بودم و رفت و آمد خانوادگي داشتم. ايشان از ايثارگران دفاع مقدس هستند. همسرم ايشان را بارها ديده و با اين فضا آشنا بود. بعد از اتفاقي كه برايم افتاد، با آقاي مهرا آیین بيشتر به هم نزديك شديم. البته قبل از اعزام به جبهه دفاع از حرم، آشنايي با آقاي مهرآیین باعث شده بود تا خودم را بيشتر براي شهادت آماده كنم تا جانبازي. در واقع من اصلاً به فكر اسارت و جانبازي نبودم اما وقتي جانباز شدم بااين وضعيت كنار آمدم و خدا را شكر كه تا امروز به لطف خدا از سختيهايش نترسيدم و همسر و فرزندانم در كنارم ماندند و اين بهترين و مهمترين قوت قلب برايم بود.
دلتان براي جبهه تنگ ميشود؟خيلي دوست دارم در اين راه قدم بر دارم اما خب شرايطم مناسب حضور نيست. ميدانم حضورم دست و پاگير بچهها ميشود اما در عرصههاي ديگر وارد كار شدهام و امروز در سنگري ديگر فعاليت ميكنم. در مباحث فرهنگي فعاليت و سخنراني ميكنم. به فعاليت ورزشي ميپردازم و كمك بچههاي فدراسيون جانبازان هستم تا بچههاي جانباز را وارد اين فضاي ورزشي كنيم.
در پايان اگر صحبت خاصي داريد بفرماييد. اولين دعاي هميشگي من اين است كه ان شاء الله امام زمان (عج) ظهور كند و اين انقلاب به انقلاب منجي متصل شود. امروز ما شاهد اين هستيم كه انقلاب اسلامي مقدمات ظهور را فراهم كرده است. دعاي ديگر من كه هميشه آن را بر زبان ميآورم اين است كه انشاءالله خداوند شر دشمنان، تروريستها، استكبار و اسرائيل را با همه توطئههاي شان از سر ما بردارد و اين شر را به خود آنها بازگرداند.