فريده موسوي
چندي پيش گفتوگويي با خانواده شهيد حاج عبدالله معيني داشتيم كه در همين صفحه (ايثار و مقاومت) منتشر شد. در همان گفتوگو متوجه شديم كه برادرزاده حاج عبدالله نيز از شهداي دفاع مقدس است و اتفاقاً همراه عمويش در والفجريك به شهادت رسيده است. با شهيد جاويدالاثر امير معيني از طريق خانواده حاج عبدالله و ارتباط با خانواده ايشان آشنا شديم كه گفتوگوي زير با اشرف معيني مادر شهيد شكل گرفت.
مدرسه خاطره انگيزهماهنگيهاي اوليه با مادر شهيد معيني را از طريق تلفن انجام داده بودم. مادري كه ميگفت پسرش در مدرسه هجرت تحصيل ميكرد و از همان دوران دانشآموزي نيز رهسپار جبهه شده بود. يكي از برادرانم قبلاً در همين مدرسه درس ميخواند و از كودكي با نامش آشنايي داشتم. اتفاقاً مسيرم به خانه شهيد معيني از كنار همين مدرسه هجرت ميگذشت كه هنگام عبورم تعطيل شده بود و نوجوانهاي پر انرژي دوان دوان از مدرسه خارج ميشدند. با خودم فكركردم چند سال پيش كه كشورمان هنوز يك كشور جنگ زده بود، چه كسي ميدانست چند نفر از دانشآموزان آن دوران از شهداي دفاع مقدس خواهند شد.
بعد از كمي پيادهروي به خانه شهيد رسيدم. اشرف معيني مادر شهيد با روي باز از من استقبال كرد و بعد از تعارفات اوليه مشغول گفتوگو شديم. مادر بيان زندگي شهيدش را اينطور آغاز كرد: امير سال 45 دنيا آمد. پسر بزرگم بود و خيلي دوستش داشتم. از همان بچگي كم حرف و بسيار سربه زير بود. وقتي جنگ شروع شد، فقط 14 سال داشت اما از همان زمان از نگاهش ميخواندم كه دوست دارد به جبهه برود. چند باري هم از من خواست اجازه بدهم برود، اما مخالفت ميكردم. يعني هيچ مادري نيست كه بداند راهي خطرناك در پيش است و دردانهاش را راهي آن كند. من هم چنين احساسي داشتم.
عمو و برادرزادهمادر شهيد معيني برايم تعريف كرد كه وقتي امير از رضايت مادر نااميد ميشود، به پدرش حسن آقا متوسل ميشود و از طريق بسيج مدرسه هجرت اقدام به اعزام ميكند. ميرود و چند وقت بعد مردانه باز ميگردد. مادر ميگويد: «اخلاق پسرم بعد از جبهه رفتن تغيير كرده بود. انگار كه چند سال بزرگتر شده بود. او ديگر همان امير سابق نبود. براي خودش مردي شده بود. اميرم بار آخر همراه عموي شهيدش حاج عبدالله رهسپار جبهه شد.»
عمو و برادرزاده هر دو با هم به جبهه ميروند. فروردين ماه 1362، عمليات والفجر یک، اين دو با هم و در جبهه فكه وارد عمل ميشوند. حاج عبدالله و امير هر دو در فكه مفقود ميشوند. مادر شهيد با گريه ادامه ميدهد: «روزهاي واقعا سختي به ما گذشت. هم حاج عبدالله مفقود شده بود و هم پسر من. آن روزها براي ما و خانواده حاجي اخبار متناقضي ميآوردند. يك بار ميگفتند پسرت مجروح شده و همرزمانش او را در چنين حالتي ديدهاند. يك بار حرف ديگري ميزدند. سؤال ما اين بود كه اگر مجروح شده، پس چرا هيچ اثري از او نيست. عاقبت به گمان اينكه اسير شده، منتظر بازگشت اسرا مانديم.»
هرگز بازنگشتسالها ميگذرند و دو سال پس از اتمام جنگ، اسرا مبادله ميشوند اما نه خبري از امير بود و نه حاج عبدالله. تا اينكه سال 76 پيكر عموي شهيد تفحص ميشود. مادر ميگويد: «وقتي پيكر حاج عبدالله تفحص شد، من براي بازگشت پسرم مشتاقتر شدم. هر دوي آنها در يك عمليات و منطقه مفقود شده بودند و انتظار داشتم پيكر پسرم نيز پيدا شود. دوباره چشم انتظاريها رخ نشان ميدادند اما هرچه منتظر ماندم عزيزم بازنگشت.»
مادر شهيد باقي حرفهايش را در ميان اشكهايش بيان ميكند. اينكه چرا به اميرش براي رفتن به جبهه رضايت نداده است. همين عذاب وجدان نيز باعث ميشود سال بعد از شهادت پسرش وقتي به حج ميرود، آنجا خواب او را ببيند. «خواب ديدم پسرم يك صندوقچه آورد كه درونش يك دفترچه بود. به من گفت مادر جان امضا كن. گفتم امضا بلد نيستم و مهرم را همراه نياوردهام. امير خودش يك مهر به من داد و من دفتر را مهر كردم. بعد از ديدن اين خواب ديگر حسرت نميخورم كه چرا برگه رضايت جبههاش را امضا نكردم.»
شهيد امير معيني سال 62 و طي عمليات والفجريك به شهادت رسيد و پيكرش هرگز تفحص نشد. اين نوجوان 17 ساله در وصيتنامهاش نوشته است: «مادرم بعد از من بيقراري نكن. خواهرهايم حجابتان را حفظ كنيد و برادرانم غيرت ديني و انقلابي به خرج دهيد. امام را تنها نگذاريد و پيرو يار امام زمان(عج) باشيد.»