صغري خيلفرهنگ
عبدالمجيد رحيمي به خاطر جثه كوچك و اسلحهاي كه از قدش بلندتر بود و كلاهي كه بر سر داشت سوژه خبري سال 1361 گروه مستندساز صدا و سيما شد. سوژهاي كه بعدها مورد توجه اهالي رسانه قرار گرفت و عكسش بارها و بارها در محصولات فرهنگي استفاده شد. مجيد جثهاي كوچك داشت اما كوچكي جثهاش مانع تصميم بزرگش نشد و اينگونه خونش در راه اسلام ريخته شد. براي آشنايي بيشتر با شهيدي كه تصويرش روي پاكت نامههاي دوران دفاع مقدس نقش بست، با خواهرش مرضيه رحيمي همكلام شديم تا حكايتگر اين عكس ماندگار و صاحب باصفايش باشد.
شهيد رحيمي موقع شهادت 16 سال بيشتر نداشت، نوجواني مثل او چطور گذرش به جبهههاي جنگ افتاد؟مجيد در دوران دبيرستان در گروهي به نام گروه مقاومت فعاليت داشت و آموزشهاي رزمي و نظامي را سپري كرده بود. ما هم بعد از شهادتش متوجه فعاليتهاي ايشان شديم. گويي در امور تربيتي مدرسهشان هم بسيار فعال بود و دورههاي مورد نياز را در گذرانده بود. من از همان ابتدا همراهش بودم و در جريان فعاليتها و امور مدرسه و تحصيلش بودم. كمي بعد كه متوجه آموزشهاي رزمياش شدم با مدير مدرسه كه بعدها در جبهه همراهش بود صحبت كردم و ايشان به من اطمينان خاطر داد كه در جريان تمامي فعاليتهاي برادرم است. نگراني آن زمان من بيشتر به خاطر فعاليت گروهكهاي معاند نظام و منافقين بود. من به مجيد هم اين موضوع را گفتم و از ايشان خواستم بيشتر مراقب باشد.
اهل كجا هستيد؟ما اهل جهرم هستيم. سه خواهر و دو برادر. برادرم شهيد عبدالمجيد متولد 1345 آخرين فرزند خانواده بود. در روند جريان انقلاب من و برادرم همپاي يكديگر در صحنه حاضر بوديم. در راهپيماييها شركت ميكرديم و هر زمان كه پيام امام خميني از فرانسه ميرسيد گوش ميكرديم و منتشر ميكرديم تا اينكه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد. پدر و مادر هر دو در ستاد پشتيباني فعاليت داشتند. زماني كه جنگ تحميلي عليه ايران آغاز شد مجيد سال دوم تجربي بود.
با آن سن كمي كه داشت، خانواده چطور راضي به رفتنش به جبهه شد؟مجيد موضوع رفتنش را با پدر و مادر در ميان گذاشت اما آنها مخالفت كردند. والدينمان گفتند شما بايد به فكر تحصيلاتت باشي و درسهايت را بخواني تا بتواني به مملكت خدمت كني. وقتي مجيد از رفتن با من صحبت كرد من هم همين حرفهاي مادر و پدرم را تكرار كردم اما مجيد گفت نه من دوست دارم بروم. من راه خودم را انتخاب كردم. گفتم اگر جانباز يا اسير يا شهيد بشوي چه؟ گفت من فكر همه چيز را كردهام. گويي در همين اوضاع و احوال بود كه شبي خواب امام خميني (ره) را ميبيند. امام به مجيد ميفرمايند من به شما اجازه ميدهم به جبهه برويد. برادرم هم به امام ميگويند پدرم اجازه نميدهند كه امام ميفرمايند اجازه ميدهند.
پس شهيد اجازه حضورش در ميدان نبرد را از امام خميني (ره) گرفت؟بله، فرداي آن روز مجيد همين طور كه اشك ميريخت اين خواب را براي من تعريف كرد. گفتم داداشجان خودت بهترين راه را انتخاب كردهاي و ما شما را به خدا ميسپاريم. صبح روز اعزام شروع كرد به نوشتن وصيتنامه، بعد از نماز صبح پرسيدم چه مينويسي گفت وصيتنامهام را. امانت پيش شما بماند. نميخواهم كسي تا زمان شهادتم از آن مطلع شود. وصيتنامه را ميان برگهاي يك كتاب گذاشت. 28فروردين ماه سال 1361بود. لباسهاي رزمش را پوشيد و از زير قرآن ردش كرديم و رفت.
از نحوه شهادت برادرتان مطلع هستيد؟مجيد 28فروردين ماه رفت و در نهايت در 10ارديبهشت ماه سال 1361در جاده اهواز - خرمشهر در روند اجراي عمليات بيتالمقدس به شهادت رسيد. چندين بار نامههاي مجيد از جبهه براي ما آمده بود تا اينكه خبر شهادتش را آوردند. همان شب من خواب ديدم كه برادرم شهيد شده است و بسيار بيتابي و گريه و ناله ميكردم، اما در خواب به خودم نهيب زدم كه مگر مجيد نگفت گريه نكنيد، دشمنشاد نشويم. سه روز بعد از شهادت مجيد در 13 ارديبهشت خبر شهادتش را برايمان آوردند. شهادت مجيد خيلي براي ما سخت بود. من خيلي ناراحت بودم و با خود ميگفتم چرا ما يك عكس از برادرم نداريم. باور نميكردم شهادتش را. با خودم ميگفتم چه مظلومانه شهيد شد. مجيد 16 سال بيشتر نداشت. اما چنان راه و رسم مردانگي را آموخت كه آسماني شد و به رفقاي شهيدش پيوست. نحوه شهادتش را هم يكي از همسايههاي ما كه در كنار برادرم بود در كتاب گردان عاشقان اينگونه روايت ميكند: در روز 10 ارديبهشت ماه سال 1361 در روند اجراي عمليات بيتالمقدس بوديم، ناگهان هجمه دشمن باعث شد تا بچهها يكي يكي به زمين بيفتند، به سراغ بچهها ميرفتم و سرشان را روي پايم ميگذاشتم تا اينكه بالاي سر مجيد كوچولو رسيدم. نيمخيز افتاده بود و به خاطر شدت خونريزي رنگ چهرهاش زرد شده بود. گفتم مجيدداداش، تماس گرفتيم آمبولانس در راه است. گفت كمي آب ميخواهم نميتوانستم آب بدهم، ميدانستم برايش مضر است. نتوانستم آب به مجيد برسانم، اين موضوع هميشه من را آزار ميدهد. گوئي ابتدا تير ميخورد و بعد تركش از پشت به قلبش اصابت ميكند. پيكر شهيدمان همراه با بچه محلمان كه جانباز شده بود به نام مصطفي آذرخش به آغوش خانواده بازگشت.
خانم رحيمي حكايت آن عكس روي پاكت نامه چه بود؟ عكسي كه تا به امروز هم ماندگار شد. وقتي برادرم شهيد شد من ناله ميكردم كه چرا من يك عكس از ايشان ندارم. يك روز پسر داييام دوان دوان به خانهمان آمد گفت مرضيه خانم مژده بدهيد. عكس مجيد روي مجله سروش چاپ شده است. آن تصوير اولين عكس مجيد بود. تيترش هم اين بود كه «فاتح در تفكر فتح قدس است» ما هم بعد از آن پيگير شديم كه ببينيم چه كسي اين عكس را انداخته است. خبرنگاري كه به ما معرفي كرده بودند تير خورده بود و ما هم به سراغ صدا وسيما رفتيم. من با گروه مستند آن برنامه صحبت كردم. فيلمبردار را پيدا كرديم و ايشان حكايت آن عكس را برايمان روايت كرد.
ايشان گفت: قبل از آغاز عمليات بيتالمقدس، برادرتان در حالي كه دو اسلحه و نارنجك در دست داشت چنان عميق به فكر فرورفته بود كه همه توجه من را به خودش جلب كرد. من هم ديدم سوژه خوبي است، فيلمش را گرفتم. وقتي هم كه سرش را بلند كرد من يك عكس ديگر گرفتم. آن عكس بعدها در همه مجلات و روزنامهها چاپ و حتي در كتابها استفاده شد. بعدها چند نفر از جوانان محل پاكتهاي نامه بچههاي جبهه را برايمان آوردند كه با عكس مجيد مزين شده بود. بعد از مدتها حتي در سالگرد فتح خرمشهر يعني در سوم خرداد ماه تصوير برادرم را در تلويزيون نشان ميدادند.
چه شاخصه اخلاقي در وجود برادرتان بود كه ايشان را تا مرز شهادت رساند؟36سال است كه مجيد شهيد شده و خاطرات زيادي از برادرم در دلهاي ما نهفته است. همه رفتار و كردار و حسنات مجيد نشان ميداد كه او اهل ماندن در اين دنيا نيست. ايشان از همان زمان تولد نشانههايي در وجودش داشت كه شهادتش را براي ما مسجل كرده بود. بسيار هم سختي و مشقت كشيد. يك بار سوخت، يك بار به شدت مريض شد و بار ديگر هم گلويش ورم كرد و قرار بر عمل جراحي بود كه گفتند صورتش كج ميشود. مادرم نذر كرد و مجيد شفا گرفت. وقتي ساكش را از جبهه برايمان آوردند و آن را باز كرديم بوي خاص تربت ميداد. بعد از آن روز ما اين بو را در هر گوشه و كنار خانه حس ميكرديم. يك شب خواب ديدم كه در خواب دست و پايش را ميبوسم. به مجيد گفتم: تو همان بويي را ميدهي كه هميشه درخانه است، گفت آبجي من هميشه پيش شما ميآيم، شما من را نميبينيد. از سال 1360به اينطرف بسيار با قرآن مأنوس شده بود. آيات قرآن را ميخواند و درگوشه و كنار خانه مينوشت و بر در و ديوار خانه سخنان شهيد بهشتي و رجايي را يادداشت ميكرد.
حرف آخر.ميدانم كه امروز اگر مجيد بود براي دفاع از اسلام راهي ميشد اما تنها خواسته ما امروز اين است كه يك ديدار با رهبري داشته باشيم، يعني ميشود ما لايق باشيم. برادرم گوهري بود در ميان ما، كه آبرو داد به ما و اهل خانه. انشاءالله شفاعت ما را كند و همه ما از خواب غفلت بيدار شويم.