کد خبر: 841116
تاریخ انتشار: ۱۰ اسفند ۱۳۹۵ - ۲۱:۴۹
گفت‌و‌گوي «جوان» با سيما باقري همسر شهيد مفقودالاثر اسدالله جعفري
وقتي با سيما باقري همسر شهيد مدافع حرم اسدالله جعفري همكلام مي‌شوم ناخود‌آگاه ياد شهيد عبدالحسين برونسي برايم زنده مي‌شود...
فاطمه بيضايي
وقتي با سيما باقري همسر شهيد مدافع حرم اسدالله جعفري همكلام مي‌شوم ناخود‌آگاه ياد شهيد عبدالحسين برونسي برايم زنده مي‌شود. رزمنده دلاور و عارف خستگي‌ناپذير خراساني كه در خاك‌هاي نرم كوشك بارها و بارها روايت زندگي تا شهادتش را خوانده‌ام. حماسه‌سازي كه از كارگري و بنايي خودش را به عرش اعلي رساند. نمي‌دانم اوستاي بناي جبهه امروز مقاومت اسلامي چقدر با شهيد برونسي آشنا بود اما گام به گام و قدم به قدم طي طريق كرد تا بتواند گامي مؤثر در تحقق ظهور امام زمان(عج) بردارد. متن زير برگه‌اي از دفتر خاطرات شهيد مدافع حرم اسدالله جعفري از دلاوران لشكر فاطميون است كه در گفت‌و‌گو با همسرش سيما باقري پيش رو داريد.
 كارگر بنا
سال 1378به همراه خانواده‌ام به ايران آمدم. من سومين فرزند خانواده هستم، زماني كه به ايران آمدم پنج سال داشتم. سال 88 با اسدالله جعفري آشنا شدم. ايشان ساكن تهران بود و من ساكن قم. اسدالله تا كلاس پنجم درس خوانده بود. اما از آنجايي كه پسر بزرگ خانواده بود نتوانست درسش را ادامه بدهد. اسدالله براي اينكه بتواند كمك خرج خانواده باشد درسش را كنار گذاشت و مشغول ياد گرفتن كار بنايي شد. مي‌خواست برادرها و خواهرهايش به راحتي ادامه تحصيل بدهند. من و همسرم بعد از يك سالي كه از دوران نامزدي‌مان گذشت، در سال 1389 زندگي مشتركمان را آغاز كرديم. شغل پدر ايشان در افغانستان كشاورزي بود. زماني هم كه به ايران آمدند به همان كشاورزي مشغول شدند. در تهران روستاي حسن‌آباد زمين اجاره مي‌كردند، اما شغل همسرم بنايي بود. بنايي كه با در آمد كافي و رزق حلال زندگي‌مان را مي‌چرخاند. يكي از مهم‌ترين خصيصه اخلاقي همسرم كسب رزق حلال بود.
 دلتنگي‌هاي اميرحسين
همسرم مردي خوشرو و خوش‌اخلاق بود. او عاشق بچه‌ها بود. تنها يادگار شهيد فرزند پسري است به نام اميرحسين كه متولد 6 ارديبهشت سال91 قم است. وقتي اسدالله از سر كار مي‌آمد اميرحسين را به پارك كنار خيابان مي‌برد. امروز هم كه كنار دوستانش مي‌نشيند از خاطرات پدر شهيدش براي همسن و سالانش با ذوق و شوق فراواني تعريف مي‌كند. به دوستاش مي‌گويد، باباي من خيلي خوب بود. من كوچك بودم من را به پارك مي‌برد و با هم موتورسواري مي‌كرديم. يك سال بعد از مفقودي همسرم وقتي از محل قديمي‌مان رد مي‌شديم، اميرحسين بهم گفت مامانم بيا اينجا بنشينيم. بابام من را اينجا براي توپ بازي مي‌آورد.
 خودش اينجا دلش آنجا
اولين باري كه مي‌خواست به سوريه برود، زماني بود كه فهميد، هركسي بخواهد مي‌تواند داوطلبانه راهي شود. شنيدن اين خبر قوت قلبي بود تا تصميمش را براي رفتن علني كند. ايشان چند بار به من گفت خانم اجازه بدهيد تا من بروم. آن زمان پدرم تازه فوت كرده بود و من مانع رفتنشان مي‌شدم چون واقعاً برايم سخت بود با يك بچه كوچك. اميرحسين هم خيلي بابايي بود. زماني كه گريه مي‌كرد فقط درآغوش بابايش آرام مي‌شد. براي همين برايم سخت بود كه برود. اما يك روز بعد سر مزار پدرم رفتيم. زمان بازگشت از مزار ايشان، همسرم گفت سر مزار شهدا برويم و فاتحه‌اي بخوانيم. من هم همراهي‌اش كردم. سر مزار شهدا رو به من كرد گفت خانم خوش به حال اين شهدا كه رفتند، كاش من جاي اينها بودم. گفت من هم بايد آنجا باشم. آنجا بود كه فهميدم خودش اينجا است اما دلش براي جنگ با تروريست‌ها و دفاع از اسلام پر مي‌زند. چند روز بيشتر طول نكشيد كه راهي سوريه شد. اولين بار سال 1393 و درست چند روز بعد از عاشوراي حسيني راهي شد. بعد از گذراندن آموزش‌هاي لازم اعزام شد. همسرم 12 آذر ماه سال 1393 وارد ميدان نبرد شد.
 اي كاش زودتر مي‌آمدم
25 روز بعد از رفتنش با من تماس گرفت. وقتي زنگ زد گفتم كجايي گفت دمشق. گفتم بالاخره رفتي حضرت زينب (س)‌ را زيارت كردي. خوش به حالت. گفت بله- خانم جاي همه شما زيارت كردم. گفتم آنجا چطور است از آنجا بگو. اسدالله گفت شما نمي‌داني من چه حس خوبي دارم.‌ اي كاش زودتر مي‌آمدم. وقتي نگراني من را مي‌ديد، دلداري‌ام مي‌داد كه باز‌مي‌گردد.
 مفقود‌الاثر
مدتي مي‌شد كه ديگر با من تماسي نداشت. خيلي نگران شده بودم. نمي‌دانستم چه كار كنم. يك ماه گذشت. اما باز زنگ نزد. شماره دفتر قم را پيدا كردم. زنگ زدم گفتم همسرم يك ماهي است كه با منزل تماسي نداشته است و خيلي نگرانش هستم. آنها به من گفتند كه نگران نباشم و منتظر بمانم. چند روز بعد از دفتر تماس گرفتند و خبر دادند كه همسرتان مفقود شده است. من نمي‌دانستم بايد چه كنم. به هركسي زنگ مي‌زدم تا خبري ازش بگيرم. شرايط خيلي سختي بود. آبان ماه سال 1393 مفقود شد و دو ماه بعد از آن خبر قطعي مفقود شدنش را به ما دادند. گاه به خودم مي‌گويم كاش من جاي او بودم.
 نذر و سفره صلوات
وقتي خبر مفقودي همسرم را به ما دادند، پدر و مادرش خيلي بي‌تابي كردند. مادرش هر هفته چهارشنبه‌ها با پاي پياده مي‌رفت امامزاده و سفره صلوات پهن مي‌كرد. هميشه منتظر آمدن خبري از دردانه‌شان هستند. با هر بار زنگ تلفن يا در خانه، آنها از جا مي‌پرند كه حتماً سپاه است و خبري از پسرشان آورده است.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار