کد خبر: 829481
تاریخ انتشار: ۰۶ دی ۱۳۹۵ - ۱۷:۲۵
«خوانشي از تاريخچه مبارزات انقلاب و پس از انقلاب شهر آبادان به مناسبت سالروز ارتحال آيت‌الله جمي» در گفت و شنود با ايرج صفاتي‌دزفولي
راوي خاطراتي كه در پي مي‌آيد، از جمله مبارزان پيش از انقلاب و مسئولان پس از انقلاب استان خوزستان است.
محمدرضا كائيني

راوي خاطراتي كه در پي ميآيد، از جمله مبارزان پيش از انقلاب و مسئولان پس از انقلاب استان خوزستان است. او از فراز و فرودهاي سياسي و فرهنگي اين دوره تاريخي، خاطراتي شنيدني دارد كه شمهاي از آن را در گفت و شنود پيش روي و به مناسبت سالروز ارتحال مرحوم آيتالله حاج شيخ غلامحسين جمي بازگفته است. با سپاس از جناب ايرج صفاتي دزفولي كه پذيراي اين مصاحبه شدند.

  ***

جنابعالي از چه مقطعي در مسير مبارزات ضد استعماري تاريخ معاصر قرار گرفتيد و چگونه با مرحوم آيتالله حاج شيخ غلامحسين جمي آشنا شديد؟

بسماللهالرحمنالرحيم. در رمضان و تابستان سال 1330- كه اوج نهضت ملي نفت بود و بنده كلاس چهارم ابتدايي را تمام كرده بودم- به مسجد «نو»ي آبادان كه آيتالله قائمي در آنجا پيشنماز بودند، ميرفتم. البته از كلاس دوم ابتدايي با آن مسجد آشنا بودم. اين مسجد مركز فعاليت افراد و گروههاي سياسي، از جمله فدائيان اسلام بود و افراد مختلفي براي سخنراني به آنجا دعوت ميشدند. آن سال هم آقاي شيخ عباسعلي اسلامي، مؤسس جامعه تعليمات اسلامي و آقاي فيروزيان براي سخنراني آمده بودند. آقاي فيروزيان، ظاهراً درباره زندگي زنبور عسل صحبت ميكرد، ولي كاملاً معلوم بود منظورش چيست! اين سخنرانيها تا شب بيست و يكم رمضان ادامه پيدا كرد و در مسجد جاي سوزن انداختن نبود. در بيرون مسجد هم، عدهاي شعار ميدادند و ميخواستند به داخل مسجد حمله كنند! مردم درهاي مسجد را بستند و آنها از بيرون شروع كردند به سنگ انداختن! از ترسم رفتم و زير منبر پنهان شدم. عدهاي از مردم آقاي فيروزيان را، هر طور كه بود، از مسجد بيرون و به مدرسه آيتالله قائمي بردند.

از فرداي آن شب مرحوم آقاي جمي منبر رفت و كمي اوضاع آرام گرفت. اصولاً ايشان مهارت عجيبي در آرام كردن اوضاع داشت. يك بار هم همين كار را بعد از 15 خرداد سال 1342 كرد و توانست مهار امور را در دست بگيرد. بسيار آرام، زيبا و باقدرت صحبت ميكرد. بنابراين آشناييام با ايشان از ده يازده سالگي و از مسجد «نو» و جلسات سخنراني ماه رمضان سال 1330 شروع شد. من مكبّر نمازهاي آيتالله قائمي بودم و به مدرسه علميه ايشان هم ميرفتم و لذا با روحانيوني كه به آنجا ميآمدند، آشنا بودم. مرحوم آقاي جمي هم به آنجا ميآمدند. آبادان حال و هواي خاصي داشت و نوجوانان و جوانان، كمتر به مسجد گرايش داشتند! يكي از عواملي كه باعث شد ما از آن فضا جان سالم به در ببريم، همين ارتباط با مسجد «نو» بود.

رابطه شما با آقاي جمي چگونه صميميتر شد؟

پدرم در كويت كار ميكرد و توسط حاج بردولي- كه برادر شهيد آقاي جمي، يعني شهيد عبدالرسول جمي پيش ايشان كار ميكرد- براي ما پول ميفرستاد. براي گرفتن پول به آنجا ميرفتم و با شهيد عبدالرسول آشنا و بسيار صميمي شدم. بعدها هم با هم به زندان افتاديم و همين باعث شد به آقاي جمي بسيار نزديك شوم.

چه ويژگيهايي در ايشان براي شما جالب بود؟

سخنوري، هوش و حافظه فوقالعاده. با اينكه بيماريهاي مختلف و فشارهاي روحي متعدد و سنگيني را از سر گذرانده بودند، ولي تا پايان عمر، همچنان حافظه و هوش سرشاري داشتند. ويژگي ديگر ايشان، وقار و متانتشان بود. بسيار بر احساسات خود كنترل داشتند و عصباني نميشدند. خيلي متواضع و خوشمشرب بودند و به همين دليل جوانان بسيار جذب ايشان ميشدند، در حالي كه در دهه 30، به دليل فضاي خاص آبادان، اصولاً روحانيت در نزد نسل جوان مقبوليتي نداشت. تنها روحانيای كه توانسته بود اين فضا را بشكند و به جوانها نزديك شود، ايشان بود. ايشان آشكارا از امام تبليغ و تقليد ميكرد و ابداً از تهديدات رژيم باك نداشت.

در قضيه 15 خرداد، سال 1342 ايشان چه فعاليتهايي كردند؟

بعد از 15 خرداد، بعد از ظهرهاي جمعه، روحانيت آبادان جلسات هفتگي برگزار و آيتالله جمي صحبت و با گوشه كنايه، از رژيم انتقاد ميكرد و جالب اينجاست كه همه هم متوجه منظور ايشان ميشدند! اوايل دهه 50 بود كه مدتي پسر بزرگشان آقا مهدي ناپديد شد! بعد از پرس و جو و تحقيق، معلوم شد ساواك او را دستگير كرده است. به دنبال اين جريان، وضعيت جسمي آقاي جمي وخيم شد. آزمايشهايي انجام شدند و معلوم شد ايشان بايد جراحي شوند. جراحي 11 ساعت طول كشيد و خدا لطف كرد و ايشان زنده ماند!

اشاره كرديدكه با شهيد عبدالرسول جمي همزندان بوديد. ماجرا از چه قرار بود؟

سال 1355 بود كه يك روز عبدالرسول جمي آمد و گفت: « يك بابايي از انجمن حجتيه برايت پيغام داده است كه ميدانيم برادرت چريك است و نميگذارد ما براي انجمن عضوگيري كنيم، به او بگو اگر دست برندارد او را لو ميدهيم!» ميدانستم فعاليتهاي برادرم خيلي زياد شده است و بهشدت نگران شدم و بلافاصله بليت گرفتم و به تهران آمدم. هر جا را كه به ذهنم ميرسيد سر زدم، ولي نتوانستم او را پيدا كنم. از صبح تا ظهر در دانشگاه علم و صنعت بودم، ولي نتوانستم او را پيدا كنم و به اهواز برگشتم. من دانشجوي رياضي در اهواز بودم و امتحانات ميان ترمم شروع شده بود. شنيدم به آبادان آمده است. دو شب آنجا بود. از اهواز به آبادان رفتم و ديدم درخيابان دارد ميرود! فرصت شد نيم ساعتي با هم حرف بزنيم و ناگهان احساس كردم اين آخرين بار است كه او را ميبينم! همينطور هم شد. او به تهران و سپس به اصفهان رفت و در يك درگيري با مأموران رژيم، شهيد شد. روز بعد از شهادتش هم آمدند و مرا دستگير كردند و به ساواك آبادان بردند و بعد هم به تهران آوردند و در كميته مشترك حسابي شكنجهام دادند! چند روز بعد هم عبدالرسول جمي را آوردند.

چه مدت در زندان بوديد؟

از 7 بهمن سال 1355 تا 5 آبان سال 1357. در 9 آبان به آبادان رسيدم و ديدم معلمها تحصن كرده و كنترل اوضاع را در دست گرفتهاند. اغلب هم چپي بودند. در 13 آبان در دبيرستان فلاح سخنراني كردم و تحت تعقيب قرار گرفتم و به تهران فرار كردم و وقتي انقلاب پيروز شد به آبادان برگشتم.

   نقش آيتالله جمي در روزهاي منتهي به انقلاب و پس از آن چه بود؟

ايشان محور فعاليتها بودند و فرماندار حكومت نظامي، اسفندياري ايشان را دستگير و بسيار آزار و اذيت كرد. پس از انقلاب هم كه از طرف حضرت امام، امام جمعه آبادان شدند. نماز جمعه در دانشكده نفت برگزار ميشد و جوّ آبادان به خاطر فعاليت گروههاي چپ، بسيار سنگين و بد بود. اغلب دانشجويان دانشكده نفت چپي بودند، حتي بچه مسلمانها هم تحت تأثير مجاهدين يا جنبش مسلمانان مبارز بودند! اينها در كميتهها و حتي در سپاه هم نفوذ كرده بودند و هر روز مسائل جديدي را ايجاد ميكردند. مسعود رجوي، ابراهيم ذاكري را- كه بعد مسئول نظامي منافقين در عراق شد- به آبادان فرستاده بود و او توانست عده زيادي را به خود جذب كند، بهطوري كه در انتخابات مجلس اول، 26 هزار رأي آورد و رقيب جدي من بود. حتي مذهبيهاي دانشكده نفت هم، تحت تأثير او بودند. اينها بهقدري نفوذ پيدا كرده بودند كه اجازه ندادند حتي يك روحاني وارد سپاه شود! اوضاع سپاه در آبادان طوري بود كه يك روز كه شهيد بهشتي به آبادان آمدند، دانشجويان به ايشان اعتراض كردند و عكس ايشان را پايين آوردند! بعد هم آقاي فلاحيان از طرف شهيد بهشتي آمد و دفتر حزب جمهوري اسلامي را در آبادان داير كرد و آقاي جمي دبير حزب در آبادان شد.

آقاي جمي با چپيها و منافقين چگونه رفتاري داشتند؟

با منافقين نميشد مستقيماً درگير شد، چون اولاً ظاهرشان اسلامي بود، ثانياً همه سپاه و كميته را در اختيار داشتند! آيتالله جمي در نماز جمعهها افشاگري ميكردند، اما در عين حال اين كار را هوشمندانه انجام ميدادند كه حرفهايشان منجر به درگيري نشود. آيتالله جمي سعي ميكردند در عين حال كه با آنها همراهي نميكنند، جلوي تعارض و درگيري آشكار را هم بگيرند.

مهمترين برهه زندگي مرحوم آيتالله جمي، نقش برجسته ايشان در جنگ و بهويژه حصر آبادان است. شنيدن خاطرات آن روزها از زبان شما به عنوان يكي از نزديكترين ياران ايشان شنيدني است.

من 10 روز قبل از اينكه جنگ شروع شود، به آبادان رفتم. اوضاع شهر كاملاً به هم ريخته بود! تقريباً از يك هفته قبل در مرز درگيري شروع شده بود و دشمن از نهر خين تا شلمچه را با خمپاره ميزد. ابتدا به خسروآباد رفتم و ديدم يك گردان از لشكر 92 زرهي، در آنجا مستقر شده است. بعد به شلمچه و پاسگاه نهر خين رفتم. به تهران برگشتم و خدمت حضرت آيت الله خامنه اي- كه آن موقع نماينده امام در شوراي عالي دفاع بود - عرض كردم كه: جنگ قريبالوقوع است و حتي پالايشگاه شعوبيه بصره تخليه شده است و همين نشان ميدهد جنگ خواهد شد! اين گزارش را در ساعت 11 روز 31 شهريور خدمت ايشان ارائه كردم و گفتم: «دستور بدهيد پالايشگاه آبادان تعطيل شود! در آنجا 180 مخزن نفت و فرآوردههاي نفتي هست كه بايد هرچه سريعتر تخليه شوند.» ساعت يك و نيم همان روز هم، پيش شهيد رجايي رفتم و گفتم: جنگ شروع شده است! تاب و قرار نداشتم. روز دوم مهر در مجلس بودم كه آقايهادي غفاري گفت ميخواهد به خوزستان برود. گفتم: من هم ميآيم! و بيآنكه به خانه بروم، همراه بنيصدر، تيمسار فلاحي و عدهاي ديگر به اهواز رفتيم. آن شب ميخواستيم به خرمشهر برويم كه چون آتش عراقيها روي جاده خرمشهر زياد بود، نتوانستيم و از نيمه راه برگشتيم. فردا صبح به دشت عباس و پادگان عين خوش رفتيم. نيم ساعت بعد از اينكه برگشتيم، پادگان عين خوش سقوط كرد و بعد از ظهر آن روز به آبادان رفتيم و من آنجا ماندم و در اتاق جنگ آنجا مستقر شدم.

از حال و هوا و فضاي آن ايام برايمان بگوييد؟ از آن ساعات وروزها، چه صحنههايي در ذهن شما باقي مانده است؟

فضاي بسيار غمانگيزي بود. پالايشگاه در آتش ميسوخت. برق رفته بود و فقط شعلههاي پالايشگاه بود كه هوا را روشن ميكرد. ما همراه حاجآقا جمي به مساجد رفتيم كه مردم و نيروهاي خودجوش در آنها جمع شده بودند. آقاي جمي براي جوانها صحبت كردند و به آنها روحيه دادند. ايشان به همه جا، از اتاق جنگ گرفته تا راديو و فرمانداري و... سر زدند و اوضاع را از نزديك بررسي كردند. مسجد خرمشهر و مسجد جامع تبديل به ستاد تداركات خودجوش مردمي شده بود و شهيدان قنوتي و سرهنگ شريفنسب - كه در نبرد خرمشهر شهيد شدند- آنجا را اداره ميكردند.

به اتاق جنگ اشاره كرديد. كمي درباره فعاليتهاي آن توضيح بدهيد؟

درآنجا فرماندهان سپاه و ارتش، از جمله مرحوم سرهنگ شكرريز- كه مسئول اتاق جنگ بود- تشكيل جلسه ميدادند. در جلسهاي بعد از حصر آبادان كه آقاي جمي هم در آن شركت كردند، آقاي شكرريز گفت: «ابداً بحث عقبنشيني مطرح نيست، تا آخرين نفر در اينجا ميمانيم و ميجنگيم.» پيشنهاد ايشان اين بود كه تمام مناطق شهر را مينگذاري كنند تا هيچ جا سالم به دست عراقيها نيفتد. واقعاً كار به اينجا كشيده بود. آقاي جمي در تمام مراحل دشوار، در كنار رزمندگان حضور داشتند، از جمله روزي كه عراقيها از بهمنشير عبور كردند و در محله ذوالفقاري مستقر شدند. فردا صبح ساعت شش به اتاق جنگ رفتم و ديدم حاجآقا هم هستند. اوضاع بسيار بحراني و دشواري بود، اما حاجآقا بدون ذرهاي ترس، مثل شير ايستاده بودند.

اشغال محله ذوالفقاري آبادان توسط عراق و سپس آزادسازي آن، يكي از فرازهاي مهم جنگ در آبادان است. با توجه به اينكه شما در اين عمليات حضور داشتيد، قطعاً ميتوانيد اين رويداد مهم را با ذكر جزئيات بيان كنيد.

بله، بعد از اينكه عراقيها محله ذوالفقاري را تحت كنترل خود گرفتند، سرهنگ حسني سعدي به من گفت: «شما نماينده آبادان هستي! برويد و به مردم بگوييد بريزند و ذوالفقاري را از دست عراقيها بيرون بياورند!» ما مسجد به مسجد و سنگر به سنگر جلو رفتيم و به بچهها گفتيم: به محله ذوالفقاري بروند و آنجا را آزاد كنند. حاجآقا جمي در تمام طول اين مدت، در كنار ما بودند و به همه روحيه ميدادند. ايشان شبها هم با ما گشت ميزدند و حتي شبي هم كه گفته شد عراقيها تا كشتارگاه پيش آمدهاند، در كنار ما بودند. من راننده ايشان بودم و با چراغ خاموش حركت ميكردم. همه جا تاريك و ظلمات محض بود. شهيد عبدالرسول جمي هم در كنار ما بود. چون با سرعت رانندگي ميكردم، به جدول زدم و ايشان با من دعوا كرد كه: چه خبر است؟ چرا اينقدر تند ميروي؟... به هر حال با تلاش جوانان و كمك خدا، كوي ذوالفقاري را از نيروهاي عراقي پاكسازي كرديم. اين مقدمه شكست حصر عراق و اولين شكست مهم دشمن در آبادان بود. در اين نبرد روياروي، مردم و ارتش، بهخصوص گردان قوچان به فرماندهي سرهنگ كهتري، سرهنگ شكرريز، سرهنگ حسني سعدي و سپاه سهم زيادي داشتند. در اين نبرد حدود 200 تن از نيروهاي عراق كشته و عدهاي هم در بهمنشير غرق شدند، بقيه هم تا تپههاي مدن عقبنشيني كردند و در 5 مهر سال 1360 منطقه بهكلي پاكسازي شد.

از نحوه شهادت عبدالرسول جمي برايمان بگوييد، اين اتفاق چگونه افتاد؟

حاجآقا جمي محافظ و راننده نداشتند و شهيد عبدالرسول، هر دو وظيفه را به عهده گرفته بود. روزها كار حاجآقا اين بود كه به فرمانداري، راديو، اتاق جنگ و خلاصه همه جا سر بزند. در روز شهادت عبدالرسول، او اول حاجآقا را به راديو ميبرد تا براي مردم صحبت كنند. بعد ايشان را به فرمانداري ميبرد كه در آن روزها دائماً جايش را عوض ميكردند كه دشمن رد محل را نزند! آن روز فرمانداري در كنار سينما ايران بود. افرادي نفوذي از دانشجويان دانشكده نفت در فرمانداري بودند كه من و عبدالرسول دل خوشي از آنها نداشتيم، به همين دليل عبدالرسول سر خيابان و در نزديكي مسجد مودت ميماند و حاجآقا داخل فرمانداري ميروند. در اين موقع خمپارهاي ميآيد و دو نفر شهيد ميشوند كه يكي عبدالرسول بود و ديگري جهادگري به اسم صابري. الان هم قبرشان كنار هم است. من و عبدالرسول 30 سال با هم رفيق بوديم. حاجآقا ميآيند و جنازه را به سردخانه ميبرند. پسفردا رفتيم و جنازه را گرفتيم و چون آمبولانسي نبود، آن را در وانت گذاشتيم. من و حاجآقا بوديم و آقا مهدي و آقاي جعفري. هوا بسيار گرم بود و وقتي به قبرستان رسيديم، از جنازه - كه در آن شدت گرما، يخش باز شده بود- خون بيرون زد! جنازه متلاشي بود. به چهره حاجآقا نگاه كردم و ذرهاي تزلزل در آن نديدم. خم به ابرو نياورد. جنازه را تيمم دادند و حاجآقا به اتفاق ما سه چهار نفر و زير باران خمپارهها نماز ميت را خواندند و جنازه را دفن كرديم.

يكي از مهمترين عوامل مقاومت مردم آبادان در ايام دشوار محاصره، نمازهاي جمعه آبادان بود كه به امامت مرحوم آيتالله جمي اقامه ميشد. از اين نمازها برايمان بگوييد.

نمازهاي عالي و بسيار باشكوهي بودند. پس از اشغال ذوالفقاري، حدود 30 هزار زن و مرد در آبادان بودند كه ما آنها را در ظرف يك ماه، با لنج به ماهشهر منتقل كرديم. روزهاي جمعه همه رزمندهها براي نماز جمعه ميآمدند و حاجآقاي جمي براي آنها سخنراني ميكردند و به آنها روحيه ميدادند. اين سخنرانيها، از راديو و تلويزيون هم پخش ميشدند و همه رزمندهها در جبهههاي مختلف روحيه ميگرفتند. نماز جمعه آبادان سنگر بسيار محكمي بود و حضرت امام هم عنايت خاصي به آن داشتند. در تمام آن دوران دشوار، نماز جمعه حتي يك بار هم تعطيل نشد و حضرت امام، همواره جوياي احوال آقاي جمي بودند. موقعي كه دشمن آبادان را زير آتش ميگرفت، شهر با جبهه هيچ فرقي نداشت. زماني كه دشمن ميخواست تك يا پاتك بزند، گلولههاي بيشمار روي شهر ميريخت كه كافي بود از جايت ذرهاي تكان بخوري، حتماً تركش گلوله به شما ميخورد! در تمام اين ايام، آقاي جمي در آبادان بودند و آنجا را ترك نكردند. وقتي شرايط خيلي بحراني شد، محل برگزاري نماز جمعه را از مسجد قدس به زير زمين ساختماني چهار طبقه منتقل كردند! يك بار هم شهيد رجايي آمدند و با حاجآقا ملاقات كردند. مسئولان كشور كه به آبادان ميآمدند، واقعاً از حاجآقا روحيه ميگرفتند. واقعيت اين است كه آبادان را خدا نگه داشت. در سه ماه اول جنگ هيچ چيزي سر جايش نبود، طوري كه حتي يك نفر هم به شهيد تندگويان نگفته بود: اوضاع وخيم است و شما نبايد به آبادان برويد!ايشان طبق معمول آمده بود كه به پالايشگاه سركشي كند كه در 30 كيلومتري جنوب آبادان، اسير شد. اين درست مصادف با درگيريهاي ذوالفقاري بود كه اوضاع كاملاً به هم ريخته بود.

نقش مرحوم آيتالله جمي را در حفظ آبادان و خوزستان و در نگاه كليتر، تداوم اقتدار نظام اسلامي چگونه ارزيابي ميكنيد؟

ايشان به عنوان يك روحاني انقلابي، بصير و مخلص، از قبل از انقلاب مبارزه با رژيم شاه را شروع كردند، آن هم در ايامي كه كمتر كسي زندگي و آبروي خود را به خطر ميانداخت و كوچكترين نشانهاي از زوال و سقوط در رژيم ديده نميشد. هر چه به پيروزي انقلاب نزديكتر ميشويم، نقش ايشان پررنگتر ميشود تا سال 1356 و پس از شهادت حاجآقا مصطفي كه ناگهان جوش و خروش عجيبي در ملت به وجود آمد. قبل از آن و از دهه 40 به بعد و پس از تبعيد حضرت امام به تركيه، گويي گرد مرگ روي ملت پاشيده بودند. ايشان در آن شرايط در جلسات هفتگي روحانيت آبادان، عليه رژيم شاه صحبت ميكرد. در آن ايام در تمام خوزستان، فقط يك روحاني مبارز بود و بس و او هم كسي جز آقاي جمي نبود. در پيروزي انقلاب هم، ايشان تنها ملجأ و پناهگاه جوانان بودند و هيچيك از روحانيون به ميدان نيامدند. پس از انقلاب هم كه تك و تنها مسئوليت همه كارها را به عهده گرفتند، چون از ترس انگ خوردن كسي جرئت نميكرد به ميدان بيايد، ولي كسي جرئت نداشت به آقاي جمي انگ بزند. ايشان مسئول كميته 48 و حزب جمهوري بودند و به كميته انقلاب و سپاه سركشي ميكردند و همه از ايشان حرفشنوي داشتند.

جنگ هم كه شروع شد با وجود  بيماري و جراحي سنگيني كه از سر گذرانده بودند، لحظهاي ميدان را ترك نكردند و در شرايط دشوار حصر آبادان، همواره در كنار رزمندگان و مسئولان بودند. شرايط آبادان فوقالعاده بد بود. من اوايل جنگ سه ماه در آبادان بودم و موقعي كه به تهران برگشتم، كليد برق را كه ميزدم، تا مدتي گيج و منگ بودم، چون سه ماه در تاريكي محض زندگي كرده بودم! در آبادان آب نبود و در هر خانهاي بركهاي ميزدند و از آب آن استفاده ميكردند. شهر دائماً زير بارش خمپاره بود و صداي انفجار، اعصاب انسان را تخريب ميكرد. اغلب كساني كه در آن ايام در مناطق جنگي زندگي ميكردند، امروز گوششان سنگين است! بديهي است هشت سال در چنين شرايطي به سر بردن، واقعاً اعصاب پولادين ميخواهد. آن هم آدمي كه جراحي سنگيني را پشت سر گذاشته و گرفتار بيماريها و دردهاي زيادي است و روز و شب هم به همه جا سركشي ميكند و به ارباب رجوع متعددي - كه نيازهايشان را با ايشان مطرح ميكردند- پاسخ ميداد. چنين عملكردي مخصوص انسانهاي استثنايي است و از دست هر كسي برنميآيد، لذا مرحوم آيتالله جمي از هر نظر حق بزرگي به گردن تك تك ما دارند. خوشبختانه خود ايشان خاطراتشان را نوشتهاند كه ميتواند بسياري از نقاط مبهم جنگ را روشن كند، اما همه اين رنجها و دشواريها در مقايسه با ايام پس از جنگ براي ايشان راحت بود.

چطور؟

بعد از جنگ متأسفانه مسئولان در بازسازي مناطق جنگي به حرفها و توصيههاي حضرت امام گوش ندادند و اين مناطق، مخصوصاً آبادان وضعيت اسفباري پيدا كرد. نه از بازسازي خبري بود و نه اگر كاري انجام ميشد، روي اصول و برنامه بود. مردم آبادان كه مثل قبل ملجأ و پناهگاهشان حاجآقا بود به ايشان مراجعه ميكردند و چون در زمينه بازسازي كاري از دست ايشان ساخته نبود، فشار زيادي را تحمل كردند كه نهايتاً ايشان را از پا انداخت! آبادان قبل از جنگ، از نظر فرهنگي سطح خيلي بالايي داشت. با شروع جنگ اغلب آبادانيها كوچ كردند و پس از خاتمه جنگ، از جاهاي مختلف مهاجراني به آبادان آمدند و كلاً بافت شهر تغيير كرد. متأسفانه مردم آبادان در حال حاضر خود آبادان را هم نميشناسند، چه رسد به شناخت آقاي جمي كه اينقدر به اين شهر خدمت كردهاند. الان وقتي به آبادان ميرويد، احساس ميكنيد وارد يك شهر عربي شدهايد! اكثر مردم عربي حرف ميزنند. روستاييان عرب زبان آمده و در آبادان مستقر شدهاند.

با تشكر از فرصتي كه در اختيار ما قرار داديد.

 

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار