کد خبر: 750528
تاریخ انتشار: ۰۹ آبان ۱۳۹۴ - ۱۰:۵۲
عليرضا محمدي

دفتر اشعار مداحي‌اش كه گم شد، همه جا را دنبالش گشت. توي چادر، ‌كوله‌پشتي‌اش، نمازخانه و حتي كيسه زباله‌هايي كه دورتر از مقر گردان ريخته مي‌شد، همه را گشت و وقتي از يافتن نااميد شد، به هركسي مي‌رسيد سراغ دفترچه را مي‌گرفت: اخوي دفتر مداحيم رو نديدي؟... همون كه جلدش قرمز بود، هميشه توي جيبم بودا...، همون كه...

آنقدر دل‌نگرانش بود كه متوجه نگاه‌هاي موذيانه جوان‌ترهاي گردان نمي‌شد كه چطور در برابر پرسش‌هاي او لبخند مي‌زنند و با ايما و اشاره با هم حرف مي‌زنند. ماجرا از اين قرار بود كه حاج يعقوب به مداحي خيلي علاقه داشت و هر فرصتي پيش مي‌آمد، ‌دفترچه جلد قرمزش را دست مي‌گرفت و شروع مي‌كرد:«اين دل تنگم، اين دل تنگم، غصه‌ها دارد، گويا ميل كربلا دارد...» وقت و بي‌وقت هم نمي‌شناخت.

يكبار وقتي كه قطار حامل رزمنده‌ها بين راه خراب شد، همه از گرما بيرون آمدند و كلافه و گرما‌زده به يكديگر نگاه مي‌كردند. يكهو حاج يعقوب دفترچه‌اش را به دست گرفت و دسته سينه‌زني راه انداخت. كسي جيكش در‌نيامد. ناسلامتي فرمانده گردان بود و كسي جرئت نمي‌كرد علني از اين همه شور و حوصله‌اش شكايت كند. نه اينكه بچه‌ها صدايش را دوست نداشتند يا از مداحي خوش‌شان نمي‌آمد، جوان بودند و كم‌طاقت، اين مي‌شد كه گاهي آن همه حس و حال حاج يعقوب درمانده‌شان مي‌كرد.

بالاخره همين بچه بسيجي‌هاي جوان كار خودشان را كردند. دفترچه حاج يعقوب را برداشتند و دستش را در پوست گردو گذاشتند. كار هركسي بود خيلي تيز و بز انجامش داده بود. حاجي بيچاره حتي روحش هم خبردار نشد چه بلايي سر دفترچه‌اش آمده و فكر مي‌كرد خودش سهل‌انگاري و گمش كرده ‌است. چند روزي از مداحي‌هاي حاج يعقوب خبري نبود. عادت داشت قبل از نماز مغرب و عشا وقتي كه گردان از چادرهايش خارج مي‌شد تا به طرف نمازخانه برود، دسته عزاداري راه بيندازد.

اما آن روزها نگاه بچه‌ها شيطنت خاصي داشت. زير زيركي به پاتكي كه به حاج يعقوب زده بودند مي‌خنديدند و يكي، دو هفته‌اي اوضاع به كام جوان‌هاي گردان بود. ديگر نياز نبود هر غروب قبل از اينكه به نمازخانه بروند، كلي سينه بزنند و يكراست سر اصل مطلب يعني نماز خواندن مي‌رفتند.

آن روزها حاجي قيافه درهمي داشت. منتها رفتارهايش كمي عجيب شده بود. داخل چادرش كه مي‌رفت تا يكي، ‌دو ساعت اجازه ورود به كسي نمي‌داد البته غير از نيروهاي كادر گردان كه مي‌توانستند داخل بروند و آنها هم حرفي از خلوت حاجي نمي‌زدند. عاقبت يك روز دوباره لبخند روي صورت حاج يعقوب ديده شد. دوباره همان حاجي خوش‌اخلاق هميشگي شده بود. بچه‌ها را در ميدان صبحگاه جمع كرد و گفت: تو اين دو هفته‌اي كه دفترچم گم شده بود نشستم فكرم رو متمركز كردم و همه اشعار مداحي رو يادم آوردم. دونه دونه‌شون رو روي يه دفترچه ديگه نوشتم. الان تقريباً حاضر و آماده است. حالا كوچه باز كنيد كه ميخوايم سينه‌زني كنيم: اين دل تنگم غصه‌ها دارد، گويا ميل كربلا دارد...

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار