جنابعالي از عالمان برجسته درحوزه شناخت تاريخ اديان و فلسفه شرق هستيد. ظاهراً بخشي از اين احاطه معلول برخي سفرهاي پژوهشي و كاري شماست. اين سفرها سرشار از خاطره و محمل آموختنيهاي بسيار بودهاند. به عنوان آغازين سؤال بفرماييد كه نخستين سفر در چه تاريخي و چگونه صورت گرفت؟
به نام خدا. درپاسخ به سؤال جنابعالي بايد عرض كنم كه اولين سفر من در اين مورد در سال۱۳۳۸و به امريكا اتفاق افتاد. در سال ۱۳۳۷مؤسسه فرانكلين علاوه بر طبع و نشر كتابهاي درسي وزارت آموزش و پرورش، تهيه و تأليف آنها را هم به عهده گرفت و براي اين مقصود جمعي از نويسندگان معروف كتابهاي درسي و چند تن از استادان دانشگاه را به همكاري دعوت كرد. من و عدهاي ديگر از اساتيد اعضاي گروهي بوديم كه براي تهيه و تأليف كتابهاي درسي در ادبيات و دستور زبان فارسي دعوت شده بوديم. طبق طرح و برنامهاي كه از طرف مؤسسه فرانكلين مركزي در نيويورك و دانشگاه كلمبيا ترتيب و تنظيم يافته بود، اين هيئت در پاييز سال ۱۳۳۸ش براي مطالعه در روشهاي جديد تأليف كتابهاي درسي در رشتههاي مختلف و قواعد ويراستاري متون درسي عازم ايالاتمتحده امريكا شدند.
قرار بر اين بود كه سر راه در فرانسه و انگلستان نيز با برخي از ناشران و مؤلفان كتابهاي درسي ديداري داشته باشيم. از اعضاي هيئت چند نفر، يعني مرحومان احمد آرام و دو سه نفر ديگر، هريك به عللي در اروپا ماندند و به امريكا نيامدند. در امريكا برنامه كار در چند ماه اول بسيار فشرده بود و در دانشگاه كلمبيا با شركت استادان دارالمعلمين و كارشناسان جلسات به صورت سمينار برگزار ميشد.
در اين مدت جز حضور در سمينارها كار ديگري داشتيد؟
ميدانيد نيويورك شهري است كه نهتنها از لحاظ تجاري، بلكه از نظر فرهنگي و دانشگاهي بسيار مهم و غني است. كتابخانهها و موزههاي بزرگ، تئاتر، نمايشگاهها و بناهاي تاريخي دارد. دوستي پيدا كرده بودم كه اهل فلسفه و ادبيات بود و مرا به اينجور جاها راهنمايي ميكرد. در اين مدت دو سفر هم از نيويورك بيرون رفتم. يكبار براي ملاقات با رابرت فراست، شاعر معروف امريكايي كه گزيده اشعارش را به فارسي ترجمه كرده بودم و در همان سال از طرف مؤسسه فرانكلين در تهران منتشر شده بود، به شهر دانشگاهي پرينستون رفتم. فراست از من خواست نمونهاي از ترجمه را هم به فارسي بخوانم، زيرا شنيده بود وزن و آهنگ در شعر فارسي نمايانتر و برجستهتر از زبانهاي اروپايي است. او گمان ميكرد كه ترجمه من منظوم و موزون است.
من با اشاره به اينكه اين ترجمه به نظم نيست و من براي نقل عين معاني و حفظ صورت اصلي كلام و مضامين اشعار را به نثر ترجمه كردهام، چند نمونه از ترجمه را خواندم كه البته حاضران مجلس چيزي از آن نفهميدند و به همين دليل اظهار خوشوقتي بسيار كردند و مقداري كف زدند. در پايان مجلس نسخهاي از كتاب را به او دادم تا پشت آن را امضا كند كه او هم با نوشتن عبارتي لطفآميز آن را امضا كرد و من آن نسخه را تاكنون نگه داشتهام.
در چند روزي كه در پرينستون بودم هر روز به مجالس شعرخواني او ميرفتم. سفر ديگر من به شهر دانشگاهي كمبريج، كنار بوستون بود كه با دوست فلسفهدان خود بدانجا رفتم. اواخر ترم تحصيلي بود و دوست من با يكي از استادان فلسفه دانشگاه هاروارد قرار ملاقات داشت و من هم ميخواستم آن شهرك دانشگاهي معروف را ببينم و امكانات گرفتن بورس تحصيلي يا كار را در آنجا بررسي كنيم.
فرداي آن روز با دوستم براي شنيدن درس پاول تيليخ، متكلم و متفكر معروف آلماني امريكايي شده به مدرسه الهيات هاروارد رفتيم. شركت در جلسات درس تيليخ براي همگان آزاد بود و همهگونه مستمع از جوانهاي هيپي آن روز تا پيرمردها و پيرزنهاي بازنشسته، دانشجو و غيردانشجو، ديندارهاي دوآتشه و بيدينهاي دوآتشهتر ـ اما كنجكاو در مسائل و موضوعات دينيـ در مجالس درس و سخنرانيهاي او حاضر ميشدند و بحثها و مناقشات بعد از درس، از درس استاد ديدنيتر و شنيدنيتر بود.
ظاهراً شما قبلاً هم جلسات تيليخ را درك كرده بوديد؟
بله، من قبل از اين هم در نيويورك در مجالس سخنراني تيليخ شركت كرده بودم. در زمستان همان سال تيليخ به نيويورك آمده بود و در يونيون سميناري، يك سلسله سخنراني داشت. آنچه من در آن جلسات توانستم دريابم اين بود كه تيليخ اسطوره و بيان سمبليك را زبان دين و لازمه معرفت ديني ميداند. از بولتمان و نظريه او هم هيچ نميدانستم، ولي كل بحث برايم بسيار جالب و تأملانگيز بود. به همين دليل بود كه در كمبريج با شوق و رغبت تمام خود را به جلسات درس ميرساندم. در جلسات اول فهم مطالب براي من بسيار دشوار بود و حتي با توضيحات دوست فلسفهدانم چيزي دستگيرم نميشد. من با انديشههاي اگزيستانسياليستي چپ و راست كم و بيش آشنا بودم، ولي مشكل اساسي ديگر بياطلاعي من از مبادي و مباني فكري و كلامي مسيحي بود. كتابهاي تيليخ در كتابخانه مدرسه فروخته ميشد.
نيروي انگيزش ايمان (Dynamics of Faith) و شهامتِ بودن (Courage of Be)، اين دو كتاب كوچك را كه به توصيه آشنايان مدخل و مقدمه خوبي براي ورود به موضوعات مورد بحث بود خريدم و از همان روز تا جلسه بعد اولي را با دو سه شب نخوابيدن و كم خوابيدن به آخر رساندم. شباهتهاي دور و نزديك مطالب آن با موضوعاتي كه در عرفان مطرح است، خصوصاً مسئله ايمان مطلق، اشكال و جلوهها و گونههاي ايمان، درجات و مراتب عقل، رابطه عقل و علم و عرفان همگي برايم بسيار جالب و روشنگر بود. كتاب دوم سنگين بود، ولي آن را هم به آخر رساندم و در جلسات بعدي بهتر و بيشتر در جريان گفتوگوها قرار ميگرفتم.
درباره اين متكلم و متفكر معروف مسيحي در اينجا هم گاهي گفتوگو ميشود و بعضي از آثار او هم درساليان اخير به فارسي ترجمه شده است، اما در اينجا كسي را نميشناسيم كه شخصاً و از نزديك او را ديده باشد. آيا شما خاطره يا نكته خاصي درباره او داريد؟
همانطور كه گفتم من تيليخ را چند بار در نيويورك و چند بار در كمبريج ديدم، يعني در جلسات سخنراني و درس او حاضر ميشدم و امروز نزديك به ۴۰ سال از آن تاريخ ميگذرد. آنچه به ياد دارم، وسعت اطلاع و دقت نظر او در تاريخ فكر مغربزمين از فلسفه، تاريخ و علوم الهي تا روانشناسي و جامعهشناسي و ادبيات حيرتانگيزي بود. وي در مسائل و موضوعات مربوط به اديان و فرهنگهاي شرق خصوصاً هندويي و بودايي مانند يك صاحبنظر و متخصص وارد ميشد.
از جلسات تبليغي او چه خاطراتي داريد؟
آنچه به عنوان خاطره ميتوانم برايتان نقل كنم، اين است كه روزي در يونيون سميناري نيويورك در ضمن سخنراني عمومي ـكه عنوان آن را به ياد ندارمـ موضوع الوهيت و كلّيت ايمان را مطرح كرده بود و در ضمن توضيح مطالب خود يكي دوبار در اشاره به اسلام اصطلاح نيمهرايج «محمدنيزم» را به كار برد. پس از پايان مجلس من و يك مسلمان هندي در راهرو خود را به او رسانديم و در ميان گروهي كه اطرافش را گرفته بودند و بحث و سؤال و جواب ميكردند، قرار گرفتيم. بالاخره مسلمان هندي ـكه در همان مجلس با او آشنا شده بودمـ فرصتي يافت و پرسيد: «آيا شما ميدانيد ما مسلمانها دين خود را «محمدنيزم» نميگوييم و اين تعبير را خوش نداريم؟» نگاهي به ما انداخت و پاسخ داد: «اين ايراد را بههاميلتون گيب هم گرفتهاند». بعدها فهميدم اشاره او و حتي ايراد مسلمان هندي هر دو ناظر به انتقادي بود كه ويلفرد كنتول اسميث به كتاب استادش گيب نوشته بود و در ادامه اين اشاره گفت: «من از اين تعبير قصد و تعمدي نداشتم.
اين فقط يك عادت است. عادت بدي است. بايد ترك شود. من هميشه در نوشتههاي خود اسلام و مسلمين مينويسم، نه محمدنيزم» و سپس با لبخندي گفت: «اما ميدانيد اگر من هم درباره اسلام مثل شما فكر كنم، ديگر مسيحي نخواهم بود. من يك مسيحي هستم، ولي شخصاً پيام محمد را هم پيام الهي ميدانم.» يك خاطره ديگر؛ همانطور كه گفتم مجالس درس تيليخ معمولاً آزاد بود و كسان ديگري هم غير از دانشجويان رسمي درس او معمولاً در جلسات ديده ميشدند. يكي از اين اشخاص جواني حدوداً ۳۰ ساله با سر و وضعي آشفته و غيرعادي بود كه ظاهراً زودتر از همه ميآمد و حتي اگر صندلي خالي باقي مانده بود، باز هم روي سكوي پنجره مينشست و بهدقت گوش ميداد.
هيچ حرفي نميزد. يك روز كه موضوع اصلي بحث «تقابل» يا ارتباط متقابل كليسا با حضور تاريخي عيسي بود و تيليخ از «زمان مناسب و مساعد» ـ به اصطلاح او Kairosـ براي حضور و رابطه كليسا با اين حضور كليسا به معناي جامعه مسيحي، نقش صليب به عنوان سمبل يا نمايه اين حضور و ساير مطالب مربوط به اين موضوع گفتوگو ميكرد، طبعاً دامنه بحث به تفاوت ميان عيساي تاريخي و مسيحاي به اصطلاح تئولوژيك يا فراتر از تاريخ كشيده شد. لحن كلام تيليخ در توصيف مسيحا ـ البته در تئولوژي مسيحي، عيسي و مسيح دقيقاً به يك معنا نيستـ پرحرارتتر از هميشه بود و رگههاي عرفاني تفكر او آشكارتر. بعد از پايان جلسه جلوي پلههاي مدرسه الهيات چند نفر دور تيليخ را گرفته بودند و مثل هميشه با او بحث و گفتوگو ميكردند. جوانكي كه هميشه ساكت و آرام بود، ناگهان با حالتي برافروخته، درحالي كه رگهاي گردنش بيرون زده بود، جلوي پيرمرد را گرفت و با لحني بسيار تند گفت: «اين حرفها چيست كه شما كشيشها درباره كسي كه اصلاً معلوم نيست كي بوده و كجا بوده است، از خود درآوردهايد؟ كسي كه اگر هم بوده... بوده و او را با دزدان و آدمكشان به دار آويختهاند و حالا شما از او مثل كسي كه بالاي دنيا و بالاي تاريخ پرواز ميكند، صحبت ميكنيد»! تيليخ بسيار آرام و خونسرد پرسيد: «شما مسيحي هستيد؟» جواب داد: «پدرم خيال ميكند مسيحي است». تيليخ گفت: «فرض كنيم چنين باشد كه شما ميگوييد، اما به هر حال من درباره او چيزي نميگويم. من درباره كسي صحبت ميكنم كه نزديك به ۲ هزار سال در ايمان مردمي كه خود را مسيحي ميدانستهاند زندگي كرده است و زندگي ميكند. لااقل اين را قبول داريد؟»
جوانك سعي ميكرد جوابي بدهد، اما پيرمرد به او مهلت نداد و پرسيد: «ولي اگر شما چنين فكر ميكنيد، پس چرا مدتي است هر هفته چند ساعت وقت عزيزتان را تلف ميكنيد و به اينجا ميآييد تا اين حرفهاي نامربوط را بشنويد؟» و درحالي كه لبخندي بر لب داشت ـ مثل اينكه براي نظريه «ايمان مطلق» خود شاهد خوبي پيدا كرده بودـ به طرف كتابخانه مدرسه به راه افتاد.
شما كي به ايران مراجعت كرديد؟
در پاييز ۱۳۳۹ش. به ايران بازگشتم و در مؤسسه فرانكلين به گروه مؤلفان كتابهاي درسي كه مدتي قبل از من بازگشته بودند، پيوستم. گروه ادبيات و زبان فارسي زير نظر مرحوم دكتر خانلري كار ميكرد و اعضاي آن عبارت بودند از خانم دكتر زهرا خانلري، مصطفي مقربي و من. كار به اين ترتيب پيش ميرفت و يك دوره كتاب درسي در ادبيات و دستور زبان فارسي براي دبيرستانها تأليف و منتشر شد و چند سالي هم در مدارس تدريس ميشد.
چرا شما در همين اوقات اين برنامهها را ترك كرديد و به شبهقاره رفتيد؟
از دوران كودكي و نوجواني با ادبيات فارسي و آثار عرفاني ـ اسلامي انس و الفت گرفته بودم و ده پانزده سالي هم چه در دوران تحصيلات دانشگاهي و چه در ضمن مطالعات شخصي با ادبيات اروپايي سروكار داشتم و كارهايي از نوع ترجمه شعر، داستان و مقاله و نقد كتاب در اين زمينه منتشر كرده بودم، ولي از سالها پيش در دوراني كه در دبيرستان تحصيل ميكردم و به مناسبتي به آثار رابيندرانات تاگور، شاعر و نويسنده و حكيم هندي دلبستگي يافته بودم.
مترصد بودم امكاناتي فراهم آورم كه به هند يا يكي از كشورهاي غربي كه امكان تحصيل در اينگونه موضوعات در آن باشد بروم. در همين احوال دكتر خانلري وزير فرهنگ شد و چون در طول سالها همكاري با او در مجله سخن و تأليف كتابهاي درسي و موارد ديگر از قصد و نيت من خبر داشت، به من پيشنهاد كرد به عنوان وابسته فرهنگي و مدير خانههاي فرهنگي ايران در لاهور موقتاً به پاكستان بروم تا بعد زمينه انتقال مرا به هندوستان فراهم كند. پس از چند ماهي اقامت و كار در كراچي به لاهور رفتم، هم به وضع آشفته خانه فرهنگي موجود سر و ساماني دادم، هم يك مركز فرهنگي بزرگ و آبرومند در محله جديد گلبرگ آن شهر تأسيس كردم و هم معلمي هندومذهب كه زبان سنسكريت ميدانست پيدا كردم و منظومه معروف «بهگود گيتا» را براي اولين بار نزد او خواندم.
در لاهور آن روزگار هنوز بقاياي فرهنگ هندي در گوشه و كنار پيدا ميشد. مدتي هم هر ماه چند روز به شهر امرتسد هند كه در نزديكي لاهور بود ميرفتم و در آنجا از معلمي كه در دين و عرفان هندويي صاحب اطلاع بود تعليم ميگرفتم. در همين احوال موضوع ديگري كه ذهن و فكر مرا به خود مشغول كرده بود، تمدن و هنر و فرهنگ اسلامي و ايراني شبهقاره بود كه شهر لاهور از اين لحاظ ويژگي بسيار درخشاني دارد.
چند سالي كه در لاهور بودم، غالباً به مطالعه تاريخ دوران اسلامي هند و فرهنگ و ادب فارسي كه در آنجا رشد و گسترش يافته بود اشتغال داشتم و از مصاحبت دانشمنداني چون مرحومان مولوي محمد شفيع، پير حسامالدين راشدي، دكتر محمد باقر، دكتر سيد عبدالله، علامه صديقي و وزيرالحسن عابدي كه هر يك در زمينههاي مربوط به تاريخ و فرهنگ و ادب دوران اسلامي شبهقاره در زمان خود كمنظير بودند بهره ميگرفتم، ولي هميشه سعيام بر اين بود كه به نوعي يا خود را به هند و مخصوصاً شهر بنارس برسانم يا كار خود را در يكي از دانشگاههاي اروپايي يا امريكايي كه در رشتههاي هندشناسي و ايرانشناسي سابقه و حسن شهرتي دارند دنبال كنم...
و ظاهراً چندي بعداين امكان هم پيش آمد؟
بله، در سفري كه به انگلستان در ايام تعطيلات تابستاني رفته بودم به آكسفورد رفتم و با آقاي زينهر كه البته ايرانشناس معروفي بود و در آن احوال به تاريخ اديان و موضوعات مربوط به اديان و عرفان هندي پرداخته بود، ملاقات كردم. با طرز برخورد او و نخوتي كه در او ديدم، عطايش را به لقايش بخشيدم. پروفسور هنينگ به امريكا مهاجرت كرده بود. او هم با آنكه مرد بزرگي بود، بيشتر زبانشناس بود تا فرهنگشناس و دينشناس.
در انگلستان تقريباً كسي را با تصوراتي كه داشتم متناسب نيافتم. يكي دو ماه بعد روزي كه در دفتر كار در خانه فرهنگي ايران نشسته بودم، مرد مسني وارد شد و به قفسه كتابها نگاهي انداخت و خودش را پروفسور اسليتر رئيس مركز مطالعات در اديان جهان در دانشگاه هاروارد معرفي كرد كه با يكي از دوستان من هم دوستي داشت. چند روزي كه در لاهور بود دو سه بار ملاقات داشتيم و او گفت در مركز احتياج به كسي براي تدريس متون عرفاني فارسي و رفع اشكالات دانشجويان مقيم در مركز دارند و نيمه دعوتي از من كرد. تازه به لاهور بازگشته بودم كه روزي شخصي با تلفن از من درخواست ملاقات كرد.
اين شخص پروفسور ويلفرد كنتول اسميث كانادايي، اسلامشناس و هندشناس معروف بود كه در همان اوقات بهجاي پروفسور اسليتر رئيس مركز مطالعات در اديان دانشگاههاروارد شده بود. چند جلسهاي با هم گفتوگو كرديم و قرار بر اين شد مرا براي تحصيل و تحقيق در تاريخ اديان جهان و ضمناً هفتهاي شش ساعت تدريس ادبيات و متون عرفاني فارسي در مركز به آنجا دعوت كند. در تابستان ۱۳۴۴ش دعوتنامه رسيد و من از اوايل پاييز همان سال به امريكا رفتم و در شهر كمبريج در محل مركز مطالعات در اديان اقامت كردم. محلي كه در آن زندگي و تحصيل ميكردم از ابتدا براي آن ساخته شده بود كه پيروان اديان مختلف در آن با هم نوعي زندگي مشترك داشته باشند و عملاً و بهطور زنده با هم آشنا و از رفتار و اعمال و افكار يكديگر بهطور مستقيم با گفتوگو و معاشرت و مشاركت در جريان امور «مركز مطالعات در اديان جهان» باخبر شوند.
پس در چهارراه اديان و ملل و نحل قرار گرفته بوديد؟ اينطور نيست؟
در آنجا تقريباً از همه اديان و مذاهب زنده جهان دانشجويان و استادان مدعو داشتيم. مسلمان هم سه چهار نفر از نقاط ديگر همچون هند، مصر، اندونزي و ايران حضور تقريباً مداوم چند ساله داشتند. اين مركز عبادتخانهاي داشت كه در تمام اوقات روز و گاهي شبها، پيروان اديان مختلف آداب و مراسم ديني يا اعمال عبادي خود را در آن انجام ميدادند و غالباً در مورد موضوعات و مسائلي كه در جلسات درس مطرح ميشد مباحثه و تبادل نظر ميشد. اين عبادتخانه ـكه شايد فكر تأسيس آن را از عبادتخانهاي كه اكبرشاه بابري براي گفتوگوي پيروان اديان مختلف در دربار خود ساخته بود گرفته بودندـ در آغاز بيشتر به يك موزه شبيه شده بود تا يك عبادتگاه، زيرا فضاي نسبتاً كوچك آن را تصاوير و مجسمههايي از مقدسات اديان مختلف، مجسمههايي از ويشنو، شيوا و بودا، ستاره داود، صليب، تصوير كعبه و... گرفته بود.
كنتول اسميث قرار داشت كه اعضاي مركز اعمال ديني خود را در آنجا اجرا كنند تا ديگران حركات و اشكال اعمال ديني پيروان اديان ديگر را مستقيماً ببينند و معنا و احوال روحي آنها را احساس كنند. اين كار براي ما مسلمانها بسيار دشوار بود و با آن عبادتخانه تقريباً هيچ كاري نداشتيم. روزي مرحوم حاجآقا مهدي حائري (دكتر مهدي حائري) كه سابقاً در اين مركز زندگي ميكرد و در اين اوقات در كانادا به تحصيل فلسفه اشتغال داشت، به كمبريج آمده بود و با يكي از دانشجويان مسلمان مركز به ديدن من آمده بودند.
كنتول اسميث كه از آمدن مرحوم حائري باخبر شده بود به من تلفن كرد و خواست با ما ملاقات كند. از او خواستيم او هم به منزل من بيايد. اسميث آمد و معلوم بود كه ميخواهد درباره عبادتخانه با ما گفتوگو كند و اول نظر مرحوم حائري را در اين باب جويا شد. مرحوم حائري با لحني نه چندان نرم گفت: «اولاً عبادت هر كس براي خود او بايد جديتر از آن باشد كه وسيله نمايش چيزي به ديگران قرار گيرد، ثانياً براي ما مسلمانان در جايي كه اصنام و تصاوير باشد عبادت كردن جايز نيست.»
بعد از آن تذكر در وضعيت عبادتخانه تغييري پيدا شد؟
فرداي آن روز عبادتخانه از كليه اشكال و علائم اديان مختلف پاك شد و هيچ اثري از هيچ ديني در آن باقي نماند. چند روز بعد كه اسميث مرا ديد از تذكر مرحوم حائري تشكر كرد و گفت: «اين تذكر از طرف شما لازم بود. من ميدانم كه ذات الهي از اضافات و ضمائم پاك است. عبادت او هم بايد از اضافات و ضمائم پاك باشد.»
در اين دوره با كداميك از متفكران و متكلمان اديان ديدار داشتيد؟ از اين ديدارها چه به خاطر داريد؟
در اين چند سال غير از پاول تيليخ متكلم بزرگ مسيحي كه در نيويورك و كمبريج به جلسات درس و سخنرانيهايش ميرفتم، سه نفر ديگر را ديدم كه مثل آنها را هرگز نديدم. يكي همين پروفسور ولفسون بود كه به قول يكي از همدرسان «چيزي نبود كه نداند». علم و اطلاع او نهتنها در تاريخ، فرهنگ، فكر، فلسفه و كلام يهود و مسيحيت و اروپاي قديم، بلكه در تاريخ و فرهنگ اقوام سامي خاورميانه از قديمترين روزگار و نيز در كليه شعب علوم اسلامي حيرتآور بود. كتاب فلسفه علم كلام او كه ترجمهاي از آن به فارسي هم منتشر شده است، نمودار كوچكي از وسعت دامنه اطلاعات او از جنبههاي مختلف تاريخ فكر و فرهنگ اسلامي است.
يكي ديگر پروفسور اينگالز، هندشناس امريكايي بود كه متون ديني هندويي و زبان سنسكريت با او ميخوانديم و به اندازهاي در كار خود مجرب و مسلط بود كه هيچ سؤالي را بيجواب نميگذاشت. هم دينشناس بزرگي بود و هم در زبانشناسي تبحر داشت. من در طول سالهايي كه در هاروارد بودم بهطور مداوم هر هفته چهار ساعت با او درس داشتم، هم متون ديني و فلسفي هندويي و بودايي، هم اصول زبانشناسي زبانهاي هندي. نفر سوم پروفسور توركيلد ياكوبسون كه هنوز با لهجه غليظ آلماني، انگليسي حرف ميزد و در دو زمينه واقعاً بينظير بود. يكي همان روششناسي و پديدهشناسي ديني و ديگري تاريخ فرهنگ و اديان و زبانهاي خاور نزديك از سومر و اكد تا آشور و بابل كه زمينه كار و تخصص دانشگاهياش بود. غير از اينها در مركز خاورميانه دروس ايرانشناسي و زبانهاي ايراني (اوستايي، پارسي باستان، پهلوي) با پروفسور فراي داشتيم و چند درس هم در تاريخ اسلام با خانم ليختن اشتاتر و آقاي پروفسور كنتول اسميث (اسلام در شبهقاره، كه تخصصش بود.)
ظاهراً آقاي اسميث حدود۱۴سال قبل درگذشت. ايشان اسلامشناس بود يا روششناس؟ آيا ممكن است درباره ايشان قدري صحبت كنيد؟
اسميث در آغاز كار اسلامشناس بود و چند اثر بسيار خوب هم درباره اسلام در عصر معاصر و اسلام در هند دارد، ولي البته همانطور كه گفتيد در اواخر كار به روششناسي و تطبيق اديان روي آورد. وي درباره اسلام نظريات خاص داشت. ميگفت: «اگر ابراهيم مسلمان بود من هم مسلمانم». برخلاف دو استاد معروف خودش، هاميلتون گيب و فيليپ حِتّي كه مركزيت اسلام را در جهان عرب ميدانستند و ساير ملل اسلامي را در آسيا و افريقا حواشي و ضمائم آن مركز به شمار ميآوردند، اسميث سعي داشت مركزيت را به خود اسلام و گستردگي آن در آسياي مركزي، ايران، آسياي صغير، شبهقاره هند، پاكستان، اندونزي و ساير نقاطي كه اسلام در آنها رواج و رونق دارد بازگرداند و تنوعات فكري، فرهنگي، تاريخي و جغرافيايي آن را از حواشي و ضمائم آن به شمار آورد، ولي در عين حال تنوع در وحدت، وحدت در تنوع را ويژگي اسلام و مايه قدرت و بقا و موجب گسترش آن ميدانست.
درباره اسلام چه تصوراتي داشت؟ اين آيين را به چه ويژگيهايي ميشناخت؟
اسميت درباره اسلام معتقد بود تنها ديانتي كه صريحاً تنوع و تكثر ديني را ميپذيرد اسلام است و براي اثبات اين نظر به چندين آيه، حديث و روايت استناد ميكرد. وي اين حديث را هميشه با اعجاب نقل ميكرد: «كلُّ مولودٍ يولدُ علي الفِطرَه حتّي يكونَ ابواه يهوّدانه و ينصِّرانه و يمجسانه» و از آن هم براي بيان تنوع و تكثر ديني استفاده ميكرد و هم در بحث از فطري بودن ايمان. وي ايمان را غير از اعتقاد ميدانست و آن را اصلي كلي و عام ميشمرد كه در همه افراد انساني يكسان است، مانند حيات، وجود، محبت و از همينروي هميشه آن را به صورت مفرد به كار ميبرد. درباره دين هم همين نظر را داشت. دين را هم براي همه افراد انساني يكسان ميدانست و تنها اشكال و صور اظهار و بيان را مختلف و متفاوت ميديد. در نظر او دين يك سلسله اعمال و عقايد نيست، بلكه يك كيفيت وجودي است، «چگونه بودن» است. در نظر او دين عبارت است از ايمان همراه با سنت متراكم كه هر دو لازم و ملزوم يكديگرند. ايمان در سنت شكل ميگيرد و سنت به ايمان شكل ميدهد، مانند فطرت گويايي انسان كه در الفاظ مختلف و در زبانهاي مختلف شكل ميگيرد.
اين سفر تا چه مقطعي ادامه داشت؟
تا سال ۱۹۷۰م اين برنامهها ادامه داشت. براي تهيه مواد رساله دكتري بايد دو سالي در هند و ايران به مطالعه محلي ميپرداختم براي اينكه مقدمات و امكانات مسافرت به هند را فراهم كنم به ايران آمدم. در اينجا به من پيشنهاد شد از وزارت فرهنگ و هنر آن زمان به دانشگاه تهران منتقل شوم و در دانشكده ادبيات يا در بخش زبانهاي باستاني، زبان سنسكريت تدريس كنم يا در بخش فلسفه درسي را كه به عنوان «حكمت شرق» پيشبيني شده بود به عهده بگيرم. يك سالي در دانشكده ادبيات در بخش فلسفه تدريس كردم و در ضمن در كالج دماوند هم ادبيات فارسي ميگفتم تا اينكه به پيشنهاد و دعوت دانشكده الهيات به اين دانشكده منتقل شدم و در گروه اديان و عرفان به تدريس پرداختم. در اين اوقات امكانات سفر به هند و ادامه كار تحقيق در شهر بنارس توسط شادروان پروفسور مهتا فراهم شد و در ضمن در همين احوال به من پيشنهاد شده بود كه رايزني فرهنگي سفارت ايران در هند را به عهده بگيرم. يكي دو ماه بود كه در بنارس بودم كه به من خبر دادند به رايزني فرهنگي ايران انتخاب و مأمور شدهام. گرچه اين مأموريت وقتگير بود و در شرايط آن روزگار دشواريهايي داشت، ولي بهناچار پذيرفتم. محل كار من در دهلي بود كه هم كتابخانههاي خوبي داشت و هم اشخاص بااطلاع و صاحب نظر در آنجا كم نبود.
دهلي يكي از مراكز مهم فرهنگ و تاريخ اسلامي در شبهقاره است و شعر و ادب فارسي در آن ناحيه محل و موقع خاصي داشته است و دارد. من در دهلي بايد هم به كارهاي مربوط به رايزني فرهنگي، يعني ايجاد ارتباط با مراكز علمي و فرهنگي و ارتباط با فرهنگيان و دانشمندان و استادان زبان و ادب فارسي و علوم اسلامي، تأسيس كلاسهاي تدريس زبان و ادب فارسي، تشكيل جلسات سخنراني و مجالس فرهنگي و ضبط و ربط امور مربوط به اين مسئوليت ميپرداختم، هم به مطالعه و تحقيق در زمينههاي مربوط به كار خودم، يعني اديان و فلسفههاي هند، روابط فرهنگي ايران و هند در دورههاي پيش از اسلام و بعد از اسلام. اين مسافرت و مأموريت چند ساله مجال و فرصت خوبي براي بهتر شناختن تاريخ و فرهنگ شبهقاره هند و تحقيق در روابط آن با تاريخ و فرهنگ ايران و آشنايي با مجامع علمي آنجا و دانشمندان و صاحبنظران هندي بود.
دهها مقاله و سخنراني در اين زمينهها به زبانهاي فارسي و انگليسي داشتهام كه مقداري از آنها در هند و ايران به طبع رسيده است. شناخت هند و شبهقاره بهطور كلي از لحاظ تاريخي و فرهنگي براي ما ايرانيان بسيار لازم و مهم است. رو كردن به شرق، شرقي كه در تكوين هويت تاريخي، ملي و فرهنگي ما دخيل بوده است و شناختن آن ما را در شناخت خودمان و تحكيم شخصيت تاريخيمان ياري ميكند. در تابستان ۱۳۵۶ش سفري به امريكا رفتم و از رساله دكتري دفاع كردم. پس از مراجعت چون ديگر دانشگاه تهران با ادامه مأموريت در هند موافقت نميكرد، به تهران بازگشتم و باز در گروه اديان و عرفان به خدمات فرهنگي و دانشگاهي خود ادامه دادم.
چندين سال در طول انقلاب اسلامي، يعني تا بعد از سال ۱۳۷۰ش مديريت گروه اديان و عرفان را بر عهده داشتم و دروسي از قبيل تاريخ اديان، عرفان تطبيقي، روششناسي، جامعهشناسي دين، روانشناسي دين و متون عرفاني را تدريس كردم. امروز هم با وجود ناتوانيهاي جسمي، در دانشكده الهيات دانشگاه تهران، دوره دكتري دانشگاه آزاد اسلامي، مركز دايرهالمعارف بزرگ اسلامي و در فرهنگستان زبان و ادب فارسي به قدر استعداد و توانايي خود اداي خدمت ميكنم.