کد خبر: 455526
تاریخ انتشار: ۰۸ آذر ۱۳۹۰ - ۲۰:۲۸
گفت‌وگوي «جوان» با همسر شهردار فاو، شهيد حسن داداشي در چهلمين روز شهادت
سيد صادق حسني مقدم

 آنچه خوانديد بخشي از بيانات مقام معظم رهبري در ديدار با جانبازان است كه اهميت پرداختن به اين موضوع را نشان مي‌دهد. شهيد حسن داداشي يكي از جانبازان ۷۰ درصد جنگ تحميلي است كه پس از سال‌ها تحمل درد و رنج جراحات ناشي از مجروحيت شيميايي و تركش داخل صورتش كه موجب عفونت و از دست دادن هر دو كليه‌اش مي‌شود؛ در تاريخ ۲۹ مهر ماه امسال به خيل عظيم شهدا پيوست. ۹ آذر ماه چهلمين روز شهادت اين رزمنده دوران دفاع مقدس است كه درجبهه‌هاي مختلف‌جنگ تحميلي حضور مؤثر داشت و شهرداري شهر آزاد شده فاو عراق يكي از جمله نكات بارز پرونده مجاهدت اوست. در ادامه مرحمت خليلي همسر شهيد از ماجراي جانبازي و مشقت‌هاي زندگي شهيد برايمان مي‌گويد.

چه سالي با شهيد داداشي آشنا شديد؟
ما در همسايگي منزل پدر شهيد در روستاي كردآباد سوادكوه مازندران زندگي مي‌‌كرديم. قبل از انقلاب، سال ۵۶ با ايشان آشنا شدم. من با خواهر شهيد دوست صميمي بودم. آقاي داداشي در تهران ساكن بود و در يك كارخانه كار مي‌‌كرد. آن زمان تا مقطع متوسطه درس خوانده بود. من به او گفتم كه درسش را ادامه بدهد و او تا سال ۵۹ كه ازدواج كرديم ديپلم خود را گرفت، اما بعد به انقلاب فرهنگي برخورد كرديم و بعد از آن هم جنگ تحميلي آغاز شد.
سال ۷۹ در كنكور سراسري شركت كرد و با رتبه ۵۷ در رشته حقوق دانشگاه تهران قبول شد. طي دوران تحصيل نيز هميشه جزو دانشجويان ممتاز بود و اگر استاد نمي‌آمد، او به جاي استاد تدريس مي‌كرد.
از فعاليت‌هاي قبل از انقلاب شهيد بگوييد؟
آنها در تهران يك خانه تيمي داشتند كه در آنجا كوكتل مولوتف درست كرده و اعلاميه‌هاي امام را تكثير و توزيع مي‌كردند.
اولين بار كي به جبهه اعزام شد؟
زمستان سال ۶۰ به عنوان يك نيروي بسيجي و داوطلبانه براي رفتن به جبهه ثبت نام كرد. او فرمانده بسيج مسجد حجتيه در شهرري بود. به همراه شهيد مرادي، شهيد مختاري، شهيد سجادي و شهيد احمد فتحي اقدام كرد كه در كنار هم به جبهه بروند.
اما ستاد اعزام به آنها مي‌گويد ظرفيت كامل است و شما را اعزام نمي‌كنيم. او و دوستانش سه روز جلوي در پادگان مي‌نشينند و مي‌گويند ما بايد به جبهه برويم. به شوخي نيز مي‌گفتند «يخ مي‌زنيم، مي‌ميريم به خانه‌مان نمي‌رويم».
بعد از آن به منطقه غرب كشور رفتند و سه ماه در آنجا ماندند. اما در طول همان سه ماه از يك نيروي ساده بسيجي به فرماندهي يك گردان مي‌رسند و چندين عمليات موفق نيز انجام مي‌دهند.
چطور به فرماندهي رسيدند؟
در يكي از مناطق عمليات‌ها فرمانده نيروها بر اثر انفجار يك خمپاره در كنارش دچار شوك مي‌شود و زبانش بند مي‌آيد. شهيد داداشي كه شرايط بغرنج عمليات را مي‌بيند بيسيم را گرفته و فرماندهي عمليات را به دست مي‌گيرد.
آن عمليات با موفقيت به پايان رسيد. بعد ستاد تصميم مي‌گيرد كه به جاي فرمانده قبلي يك نفر ديگر را معرفي كند. بقيه رزمندگان كه متوجه شدند تحصن مي‌كنند كه يا حسن داداشي فرمانده ما مي‌شود يا اينكه ما هر كدام به گردان ديگر مي‌رويم. شهيد داداشي نيز به خواسته نيروها، حكم فرماندهي پايگاه بسيج را به ستاد مي‌دهد و آنها كه ديدند آقاي داداشي تجربه فرماندهي در بسيج را دارد، فرماندهي نيروها را به او واگذار مي‌كنند. در ادامه مجدداً عمليات‌هايي را به اين نيروها محول مي‌كنند كه باز پيروز مي‌شوند.
ماجراي جانباز شدنشان چگونه اتفاق افتاد؟
در يكي از مناطق حاجي يكي از دوستانش به نام بيت‌الله‌رضايي را مي‌بيند كه او نيز فرمانده بوده است.
با هم تقسيم كار مي‌كنند و قرار مي‌گذارند مدتي ايشان در خط باشند و مدتي نيروهاي آقاي رضايي. شهيد داداشي درمدتي كه قرار بود خط دست آنها باشد به عنوان فرمانده در خط ايستاد، بعد كه نوبت به نيروهاي آقاي رضايي رسيد، نيروهاي قبلي همه به مرخصي رفتند اما شهيد داداشي نرفت و به عنوان يك نيروي ساده در كنار نيروهاي جديد ماند و جنگيد.
شب قبل از عملياتي كه مجروح شد، خواب ديد كه در عمليات چه اتفاقاتي مي‌افتد. شب بعد دقيقاً آنچه در خواب ديده بود به واقعيت پيوست. رزمندگان يك روز كامل جنگيدند و چون خيلي خسته شدند، شب براي استراحت به داخل سنگرها رفتند و دو نفر براي نگهباني گذاشتند. شهيد داداشي به آنها مي‌گويد برويد استراحت كنيد من نگهباني مي‌دهم. اما در نيمه‌هاي شب احساس عجيبي به او دست مي‌دهد. به سمت خط رأس حركت مي‌كند كه اطراف را ببيند. ناگهان متوجه مي‌شود كه بعثي‌ها در حال دور زدن كوه و آماده شدن براي حمله هستند. سريع برمي‌گردد و به ديده‌بان و تيربارچي مي‌گويد‌ تيراندازي كنيد تا صدا در دره بپيچد. دشمن مانند مور و ملخ همه جا را گرفته و در حال نزديك شدن است، اما آنها بلند نمي‌شوند. خودش پشت تيربار مي‌نشيند و ستون دشمن را زمينگير مي‌كند. دشمن دو تا تك‌تيرانداز داشت اولي را مي‌كشد، دومي نيز زخمي مي شود.
ايشان تعريف مي‌كند كه پشت يك تخته سنگ پناه گرفته و به سمت تك تيرانداز دشمن نشانه مي‌گيرد. در يك لحظه هر دو به سمت هم شليك مي‌كنند. نيروي بعثي همانجا كشته مي‌شود. اما تير او نيز به اسلحه شهيد داداشي خورده و به سمت چشم راستش كمانه مي‌كند. چون گلوله اسلحه سيمينوف دو زمانه است، داخل چشم منفجر و چشم از كاسه‌اش خارج مي‌شود. حاج حسن از قبل خودش را آماده هر گونه جانبازي كرده بود. گاهي با يك دست كارهايش را انجام مي‌داد. با يك پا و عصا راه مي‌رفت. چشم خودش را مي بست و ...
به‌هرحال زماني كه تير داخل چشم او منفجر مي‌شود، تركش آن داخل گونه‌اش مي‌ماند كه طي ۲۹ سال دائم چرك مي‌كرد و عفونت ناشي از آن هر دو كليه‌اش را از كار انداخت. شهيد در عمليات والفجر مقدماتي نيز از ناحيه دست مجروح شد. در يكي ديگر از عمليات‌ها تركش به سرش خورد كه بعدها موجب صرع او شد.
در عمليات آزادسازي جاده بانه - سردشت ايشان مجروح شده و به كما رفت و حدود ۲۰ روز در كما بود. بقيه رزمندگان گمان مي‌‌كنند كه او شهيد شده است و در خطبه نماز جمعه نام او و دو نفر ديگر را به عنوان شهداي عمليات اعلام مي‌كنند و مردم فاتحه مي‌فرستند. او را به بيمارستان تبريز مي‌برند و ۲۰ روز در كما مي‌ماند، وقتي به هوش مي‌آيد و حالش خوب مي‌شود دوباره به جبهه باز مي‌گردد.
ايشان چگونه شهردار فاو شدند؟
او از مديران شهرداري منطقه ۲۰ بود. رئيس يكي از ناحيه‌هاي شهرداري بود. در جبهه نيز خيلي زود فرمانده گردان شد. با پيروزي رزمندگان در عمليات والفجر ۸ و فتح شهر فاو به پيشنهاد مسئولان، شهيد حسن داداشي به عنوان شهردار شهر آزاد شده فاو معرفي شد و مدتي آنجا بود تا اينكه اعلام كردند عمليات ديگري در پيش داريم. او كه مرد جنگ بود مسئوليت را به فرد ديگري واگذار كرد و براي جنگيدن به خط مقدم رفت.
در دوران دفاع مقدس چقدر همديگر را مي‌ديديد؟
ما در تهران بوديم و ايشان در جبهه‌ها‌ ‌ بسيار كم همديگر را مي‌ديديم ولي ما تحمل دوري را داشتيم چرا كه دفاع از مملكت و انقلاب را وظيفه خود مي‌دانيم، گاهي براي تهيه شير خشك بچه در مضيقه بودم، به شهيد نمي‌گفتم تا با خيال راحت در مقابل دشمن بايستد. آن زمان حتي قند و شكر كوپني كه مي‌گرفتيم، خودمان قناعت مي‌كرديم تا اضافه‌اش را به جبهه‌ها بفرستيم.
از سال‌هاي پس از جنگ بگوييد، از خصوصيات رفتاري و اخلاقي شهيد؟
از ابتداي مجروحيتش تا الان كه چندين سال مي‌گذرد و كاملاً زمينگير شده بود، هيچ گاه گلايه نكرد. سال گذشته از اداره ايثارگران بازنشستگي شهرداري تهران به خانه ما آمدند، مدير عامل بازنشستگي مي‌گفت كه آقاي داداشي چه در زمان جنگ كه شهرداري ستاد جبهه و جنگ داشت، چه بعد جنگ تا حالا تقاضاي يك قوطي كبريت نكرده است و نگفت چون ايثارگر هستم مزايايي براي خودم مي‌خواهم. او براي تأمين تجهيزات و دارو‌هاي درماني مشكل داشت، اوايل خيلي خلط داشت و مجبور بود از كارخانه بسته‌هاي صدتايي دستمال كاغذي بخرد. آنقدر كه خاك و پرز خود دستمال‌ها باز ريه‌اش را اذيت مي‌كرد. شهيد داداشي حتي دنبال تعيين درصد جانبازي‌اش نمي‌رفت. سال ۶۶ مي‌خواستيم در تنها مدرسه‌اي كه نزديك منزلمان بود فرزندمان را ثبت نام كنيم ولي مدرسه شاهد نامش را نمي‌نوشت، من از شهيد خواستم كه موضوع جانبازي‌اش را پيگيري كند. پس از آن در كميسيون پزشكي بررسي و اعلام كردند كه ايشان مجروح و جانباز ۷۰ درصد است. بعدها چند بار چشم او را جراحي كردند ولي نتيجه نداشت. او را مي‌خواستند به خارج كشور ببرند اما خودش قبول نكرد. تركش‌هايي كه در سينوس‌هاي صورتش جا مانده بود باعث عفونت شد. بر اثر آن ديد چشم چپش نيز به ۳۰ درصد رسيد. كم‌كم ديابت گرفت. بعد كليه‌اش را از دست داد.
بقيه در صفحه ۲۱

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار