کد خبر: 1213070
تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۴۰۲ - ۰۲:۴۰
پدری پیر با دستانی لرزان که عکس دو شهیدش را در دست گرفته بود، در انتهای سالن به چشم می‌خورد. خانمی که به نظر می‌رسید دختر وی باشد در کنارش نشسته بود
فائزه مقدم
جوان آنلاین: برای تهیه خبر در یادواره خانواده‌های چندشهید شرکت کردم. مراسم حال و هوای عجیبی داشت. در جای‌جای سالن پدر، مادر و گاهی خواهر یا برادر شهیدی به چشم می‌خورد که تابلویی از عکس چندشهیدش را در دست گرفته و صبورانه و آرام نشسته بود. از مجری مراسم شنیدم که این‌ها تنها بخشی از خانواده‌های چندشهید شهر تهران هستند چراکه بسیاری از پدرو‌مادر‌های این عزیزان را از دست داده‌ایم. 
 
پدری پیر با دستانی لرزان که عکس دو شهیدش را در دست گرفته بود، در انتهای سالن به چشم می‌خورد. خانمی که به نظر می‌رسید دختر وی باشد در کنارش نشسته بود. اول سراغ او رفتم. خواست با پدرش صحبت کنم، اما به دلیل اینکه یادآوری این خاطرات ممکن است برای پدر شهید سخت باشد، خواستم خودش صحبت کند. خودش را خواهر شهیدان محمدرضا و محمدحسین و علی کبیری‌پور معرفی کرد و گفت: محمدرضا سال ۱۳۶۳ در حالی که برای شناسایی عملیات به کردستان رفته بود به دست کومله افتاد و شهید شد و هیچ وقت پیکرش برنگشت. او از نخبگان علمی و حتی پیش از انقلاب در مدارس خاص که ویژه نخبگان بود، درس می‌خواند و پس از آن نیز در دانشگاه شهید بهشتی که آن موقع دانشگاه ملی می‌گفتند، در رشته شیمی قبول شد. او در دانشگاه نیز فعالیت‌های انقلابی داشت که همین مسئله باعث شد چند بار از سوی ساواک دستگیر شود. برادر دیگرم محمدحسین بعد از دیپلم وارد سپاه شد و به همراه دیگر همکارانش گروهی را برای نقشه‌برداری در آنجا راه‌اندازی کردند. در زمان جنگ او هم مرتب برای شناسایی و نقشه‌برداری جهت انجام عملیات در مناطق جنگی به مأموریت می‌رفت. 
محمدحسین در سال ۱۳۶۷ و در آخرین روز جنگ در حالی که از سوی مسئولانش از شرکت در آن عملیات منع شده بود، نتوانست این جسارت منافقین را تحمل کند و در عملیات مرصاد شرکت کرد و به شهادت رسید. در وصیت‌نامه اش هم تأکید کرده بود بدون اجازه مسئولان‌شان در این عملیات شرکت کرده و از آن‌ها حلالیت بطلبیم. محمدحسین پیکرش شدیداً سوخته بود، بعد‌ها متوجه شدیم بر اثر بمب‌های خوشه‌ای به شهادت رسیده است. 
برادر بزرگم به نام علی کبیری‌پور هم جانباز بود که پنج‌سال پیش بر اثر آثار به‌جامانده از آن دوران به شهادت رسید. علی به همراه پدرم به جبهه می‌رفت، او در حلبچه شیمیایی شد ولی بعد از جنگ ازدواج کرد و چهار فرزند هم دارد، اما چند سال پیش بعد از طی دوران بیماری بر اثر گاز‌های شیمیایی به شهادت رسید. از مادرش پرسیدم، می‌گوید: مادرم ۲۵ سال با عکس برادرانم و لباس‌های ترکش‌خورده آن‌ها زندگی کرد و سپس به پسران شهیدش پیوست. 
از پدر و خواهر این شهید خداحافظی کردم و خانمی میانسال با تابلویی از عکس هشت شهید نظرم را جلب کرد. با او همکلام شدم. او که فاطمه امین‌اللهی نام دارد، همسر، سه دختر، دو پسر و خواهر و پسر خواهرش شهید شده‌اند. از او خواستم ماجرای آن‌ها را برایم تعریف کند، می‌گوید: خانواده‌اش را در موشکباران تهران از دست داده است، مانند آنچه امروز در غزه اتفاق می‌افتد. 
او که خانواده‌اش از فعالان پشتیبانی جنگ بودند، ماجرا را اینطور تعریف می‌کند: سال ۱۳۶۷ شب عید نوروز، غم بزرگی روی دل‌مان سنگینی می‌کرد، آنقدر که حتی سفره هفت‌سین هم نچیدیم. نمی‌دانستم علت چیست، مادرشوهرم و چند نفر از بزرگان فامیل که نسبت نزدیکی با ما داشتند، حال‌شان خوب نبود، با خودم فکر کردم شاید به این خاطر باشد، اما دخترم مهری از چند روز قبل دائم از شهادت حرف می‌زد، به او گفتم: محال است، آخر خانم‌ها که به جبهه نمی‌روند تا شهید شوند، ولی باز ادامه داد. گفت: اگر من شهید شوم، چه کار می‌کنی؟ گفتم: نمی‌شود، گفت: حالا فرض کن موشک به خانه‌مان بخورد، باورم نشد... 
همسرم هم که همیشه خیلی از اینکه یک وقت در حملات هوایی برای خانواده اتفاقی بیفتد، می‌ترسید، آن شب حال دیگری داشت. به او گفتم: برویم ورامین. در ورامین خانه، مغازه و دامداری داشتیم. گفت: نه لازم نیست. گفتم: چه شده، تو که خیلی نگران بودی! گفت: نمی‌دانم ولی دیگر از مرگ نمی‌ترسم. 
ساعتی بعد در حالی که خواهرم به همراه خانواده‌اش برای دید و بازدید عید به منزل‌مان آمده بودند، حمله هوایی شد. در طبقه دوم بودم که احساس کردم از یک سمت ساختمان، نور زیادی می‌آید و دیوار‌ها هم در حال ریزش است. در ثانیه‌ای خانه به مخروبه‌ای تبدیل شد. خودم هم از بالا به پایین پرتاب شدم، خونین از زیر آوار بیرون آمدم، مینا دختر سه ساله‌ام خونریزی داشت، اما هنوز زنده بود و حرف می‌زد. او را بغل کردم و با کمک همسایه‌ها به بیمارستان رساندیم، اما متأسفانه او نیز شهید شد. پس از این حادثه خودش و دو دختر و عروسش که آن شب میهمانش بوده، زنده می‌مانند، البته با جسمی پر از ترکش که هنوز هم در بدن‌شان به یادگار آن نوروز تلخ برجای مانده است. 
برایم تعجب‌آور است که با این همه داغ، به جانبازی خودش افتخار می‌کند و می‌گوید: چند روز پیش پزشک بعد از دیدن تصویر رادیولوژی‌ام با تعجب پرسید این‌ها چیست و جواب دادم این‌ها طلاست. 
ماجرای خانم امین‌اللهی برایم بسیار سنگین بود. دوست داشتم ماجرای زندگی تک‌تک خانواده‌های شهیدان را می‌شنیدم، اما زمان برنامه مجال نداد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار