تشیع سالها و بلکه قرنهاست از پرسش «آیا پیامبر (ص) علی (ع) را بعد از خود انتخاب کرد» عبور کرده است و الحق والانصاف این عبور کردن مرهون زحمات و مکتوبات بزرگان جهان تشیع است. این به آن معناست که نوع مواجهه جدلی با اهل سنت در مقام اثبات غدیر، مقیاس و پارادایمی تقلیلگرایانه در مقام توصیف غدیر است. فهم ما از غدیر در عین اینکه خلاف واقعیت نیست، تمام واقعیت این حادثه عظیم هم نیست. زاویه فهم عمومی ما نسبت به غدیر، صرفاً مسئله جانشینی امیرالمؤمنین (ع) برای نبی اکرم (ص) است، آن هم به گونهای شبیه تلقی سلطنت موروثی که اسلام از اساس به جنگ آن رفته است، اما وقتی به قرآن و سنت رجوع میکنیم، غدیر و مسئله ولایت به شکل متفاوتی روایت شده است. اولین فقره از آیات شریفه سوره مائده که به حادثه غدیر پرداخته است، با خطابی هشدارآمیز میفرماید: یَا أَیهَا الرَّسول بَلغْ مَا أنْزلَ إلَیْکَ منْ رَبکَ وَإنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رسَالَتَه.
از خطاب این آیه میتوان دریافت که مسئله غدیر و ابلاغ آن امری سهل و ساده نیست و دقیقاً به همین دلیل، مسئلهای پراهمیت است، زیرا ابلاغنشدن آن مساوی با عدمبلوغ رسالت آخرین فرستاده خداست. یعنی نبی اکرم (ص) بعد از بدر و احد و حنین و شعب ابیطالب و فتح مکه و سالها درد و رنج هنوز رسالت و پیام خود را به مردم نرسانده است!
دین چه نیازی به فلسفه یونان و ایران دارد؟
الْیَوْمَ یَئسَ الَّذینَ کَفَروا منْ دینکمْ فَلَا تَخْشَوْهمْ وَاخْشَوْن الْیَوْمَ أَکْمَلْت لَکمْ دینَکمْ وَأَتْمَمْت عَلَیْکمْ نعْمَتی وَرَضیت لَکم الْإسْلَامَ دینًا.
در آیه شریفه فوق نیز غدیر را عامل مأیوس شدن کفار از دین اسلام و رسالت نبی اکرم (ص) و نشانه کاملشدن دین و تمامشدن نعمت بر امت میداند. در آیات یاد شده دیگر نیز تمام سخن از نسبت غدیر با بلوغ و کمال و تامشدن دین است، در حالی که کمترین توجه ما در مسئله غدیر، دینشناسی در نسبت با غدیر است. دینی که غدیر معرفی میکند، دینی کاملشده است یا به عبارتی دارای غنای ذاتی است. پرسش جدی این است که این دین با وصف کمال و خاتم و جامع و غنی چه نسبت و نیازی به فلسفه یونان و ایران دارد؟
برای رسیدن به پاسخ این پرسش باید قدری به قرون ابتدایی تاریخ اسلام برگردیم، در زمانی که منصور دوانیقی با تأسیس شهر بغداد به عنوان پایتخت جهان اسلام و گردآوری دانشمندان و محدثان و فقهای جهان اسلام در این شهر، سعی در ایجاد یک حرکت علمی جدید در جهان اسلام داشت. این دوره مصادف با شکوفایی علمی خیرهکننده تشیع با محوریت تلاشهای علمی امام باقر و امام صادق (ع) است. این رشد طبیعتاً به مذاق دستگاه خلافت عباسی بسیار تلخ و ناگوار آمد، زیرا مرجعیت علمی اهل بیت (ع) زمینه مرجعیت اجتماعی و سیاسی ایشان را فراهم میآورد، از این رو شاهدیم در ابتدای دوره عباسی روش برخورد با اهل بیت (ع)، روشی خشونتآمیز و همراه با زندان، تبعید و خفقان است، اما آرامآرام و با مشاهده آسیبهای برخورد سخت روش تقابل نرم جایگزین آن شد که اوج آن در نهضت ترجمه اتفاق افتاد.
نهضت ترجمه
نهضت ترجمه دورهای است که متون علمی یونانی و سریانی به زبان عربی ترجمه شدند و در مجامع علمی اسلامی رواج یافتند تا با سرریز کردن این آثار در جهان اسلام بتوانند در برابر مرجعیت علمی اهل بیت (ع) رقیب و بدیلی بسازند، آن هم رقیبی از جنس فکر و علم نه زور و شمشیر!
اینچنین فلسفه یونان در بستر جهان اسلام متولد میشود و اندکاندک جای خود را در میان علوم دینی پیدا میکند تا جایی که امروز سخن گفتن از دین و توحید و نبوت و هستی و معرفت، بدون فلسفه امکان ندارد.
جالب این است که فلسفه دقیقاً درباره موضوعاتی سخن میگوید که از قضا دین خاتم جامع کامل باید در آن حوزه سخن گفته باشد و سخن نیز گفته است! اما در ادبیات الهیاتی امروز استفاده از روش قرآنی یا حدیثی بسیار کمرنگ و کمرونق است و حتی متفکران بزرگ معاصر مانند حضرت آیتالله خامنهای علت بیارتباطی بین مفاهیم دینی با عینیت جامعه را همین دوری از منابع اصیل و پناهبردن به فلسفه در حوزه تبیین و توصیف اعتقادات میدانند: سرگرم شدیم به استدلالات خشک بیروح بیاثر بیمسئولیت در زمینه توحید. چه بحثهای فلسفی بیاثر و خشک. ببینید چقدر درباره توحید بحث کردند متکلمین و چقدر این بحثها در تشکیل و ایجاد یک جامعه توحیدی بیاثر بود. اگر چنانچه درباره یک مسئلهای که مربوط با زندگی است، ۱۰۰ سال بحث شود، مگر ممکن است بعد از ۱۰۰ سال در زندگی یک اثری نبخشد. صدها سال به صورت خشک، به صورت فریبنده از لحاظ ظاهر و بیمغز از نظر باطن، به صورت مجرد، فارغ، فارغ از ارتباطات با دنیای واقعیت و خارج، بحث کردند، اما الان که ما برای بنای یک زندگی نو میخواهیم از توحید مدد بگیریم، وقتی نگاه میکنیم به آن بحثها میبینیم هیچ ارتباطی ندارد... آن همه بحثها، آن دور و تسلسل و آن حرفها و خب حالا از این توحید ما میخواهیم برای دنیای خارج استفاده کنیم، چه داریم؟! در حالی که اگر به قرآن برمیگشتیم، اگر توحید را از قرآن میخواستیم، قرآن ابعاد و رویهها و اندامهای مختلف این پیکر و این هیکل را، این بنای توحید را در ضمن صدها آیه با بهترین بیان، با رساترین شیوهها بیان کرده است. (طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن ص ۲۲۸)
و در مقدمه کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن این دوری از منابع اصیل را از آفات جدی طرح بحثهای دینی میدانند: قرآن- سند قاطع و تردیدناپذیر اسلام- در بیشترین موارد، سهمی در روشنگری و راهگشایی نیافته و به جای آن دقتها و تعمقات شبهعقلی یا روایات و منقولات ظنی و گاه با اعتباری بیشتر میداندار و مسئول شناخته شده است... (طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن، صص ۳۴-۳۳).
با وجود فلسفه، چه نیازی به انبیا (ص) باقی میماند؟
اساساً علمی که خود، جهان را اثبات میکند و خدای این جهان توصیف میکند و به پرسش معرفت بشر پاسخ میدهد و نبوت انبیا (ص) را توضیح میدهد و در مقام عمل خودش سیاست، اخلاق و تدبیر منزل و تجویز عملی دارد، یک دین است و این حرفی است که فیلسوفان بر زبان نمیآورند، اما در عمل آن را جاری میسازند. آخر با این فلسفه که همه کار میکنند، دیگر چه نیازی به دین وجود دارد؟ دیگر چه نیازی به انبیا (ص) باقی میماند که جناب ارسطو، افلاطون و سقراط به آن پاسخ ندادهاند؟ مگر اینکه بگویید ابراهیم و موسی و عیسی (ع) و محمد (ص) برای چند حکم جزئی فرعی فقهی آمدهاند! و تمام حرفهای اساسی و تعیینکننده حیات بشر را به فیلسوف واگذار کردهاند. گویا عقل ارث پدری فیلسوفان است و قرآن و انبیا (ص) که فریادشان این است: «هَذه سَبیلی أَدْعو إلَى اللَّه عَلَى بَصیرَه أَنَا وَمَن اتَّبَعَنی وَسبْحَانَ اللَّه وَمَا أَنَا منَ الْمشْرکینَ» و «لیَهْلکَ مَنْ هَلَکَ عَنْ بَینَه وَیَحْیَى مَنْ حَیَّ عَنْ بَینَه» و «ادْع إلَى سَبیل رَبکَ بالْحکْمَه وَالْمَوْعظَه الْحَسَنَه» همه مردم را مجبور میکردند و همه مردم نیز تعبداً به سخن ایشان تمکین میورزیدند و هیچ نسبتی بین انبیا (ص) و حکمت و خرد و تفکر نبوده! آیتالله خامنهای در قسمتی دیگر از کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن به این نکته اشاره میفرمایند که کار انبیا (ص) کاری نیست که فیلسوف بتواند انجام دهد: «آیا عقلهایی مثل عقل ارسطو، افلاطون و سقراط توانستند بشر را اداره کنند؟ افلاطون متفکر بعد از آنی که مینشیند فکر میکند، مشورت میکند، مطالعه میکند، تحقیق میکند، مدینه فاضلهای ترسیم میکند که این مدینه فاضله فقط به درد ذهن و داخل صندوقخانه خود جناب افلاطون میخورد، به دلیل اینکه یک لحظه در عالم این مدینه فاضله عملی نشد و شما امروز مدینه فاضله افلاطون را که نگاه کنید، با ترتیبات دنیای زمان به نظرتان چیز غیرقابل قبول و مسخرهای میآید. شما ببینید مکتبهای عقلی را و فلسفی را که چطور در مقابل هم صفآرایی میکنند. ببینید که انسانیت تا به یک نقطهای و مبدأیی فراتر و بالاتر و عمیقتر از خرد انسان متصل نباشد، نمیتواند راه به هدایت و سعادت برساند.» (ص ۳۱۴)
و در ادامه برای پرهیز از اتهام ضدعقل بودن، به بیان نسبت دین و عقل میپردازند: «او (دین) میآید تا عقل را راهنمایی کند، تا عقل را پرورش بدهد، تا عقل دفن شده را از زیر خروارها خاک بیرون بیاورد، دین که میآید برای کوبیدن عقل نمیآید، برای نسخ کردن عقل و بیرون راندن عقل از زندگی نمیآید، دین میآید برای چی پس؟ برای هدایت عقل، برای دستگیری عقل، عقل هست، اما وقتی هوس در کنارش باشد نمیتواند درست قضاوت کند.»
دین با ولایت کامل شده و ولایت است که با سرپرستی عقل و حس و قوای ادراکی انسان، آنها را شکوفا میکند و حکمت و خرد متناسب با وحی را تولید میکند، چنین مینماید که نسبت دین و عقل نه مکمل که سرپرستی رشد است و دینی که توان اثبات و توصیف و دفاع از خود را نداشته باشد، دینی نیست که غدیر معرفی کرده که دین فیلسوفان است.