سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: عباس شعف به زیاد مجروح شدن در دوران دفاع مقدس معروف بود به همین خاطر به او لقب «ضدگلوله» داده بودند. بارها مجروح شد و بلافاصله بعد از درمان و گاهی قبل از درمان کامل دوباره راهی جبهه میشد. تا سرانجام در عملیات آزادسازی خرمشهر به درجه رفیع شهادت رسید. روایت لیلا شعف خواهر شهید را از زندگی برادر شهیدش میخوانید.
مجروحیت چشم
عباس متولد سال ۱۳۳۸ شیراز بود که از کودکی به تهران آمد. پدرش را خیلی زود از دست داد. دبیرستان را که تمام کرد، مشغول کار شد تا به عنوان فرزند بزرگ کمکخرج خانواده باشد. جوانی پرتلاش و مسئولیتپذیر بود. نسبت به حوادث پیرامون خانوادگی و اجتماعی نمیتوانست بیتفاوت باشد. سال ۵۷ با اوجگیری وقایع انقلاب اسلامی در فعالیتهای انقلابی مشارکت داشت.
اعلامیه توزیع میکرد و در تظاهرات علیه رژیم شاه حضور مییافت. تا جایی که در جریان درگیری با عوامل رژیم در روز ۱۱ شهریور ۵۷ از ناحیه دهان مجروح شد. بعد از پیروزی انقلاب وارد سپاه شد. وقتی که شیپور جنگ نواخته شد، به جبهه اعزام شد. چندین بار جراحات شدید یافت. چند بار هم تا مرز شهادت پیش رفت. در عملیات آزادسازی ارتفاعات بازیدراز از ناحیه چشم مجروح شد و یک چشمش را از دست داد، اما پس از درمان نسبی مجدداً عازم جبهه شد.
مهربان و شجاع
عباس در عین اینکه فوقالعاده مهربان و دلسوز و متعهد بود، طبق اظهارات همرزمانش فردی دلیر، بیباک و اهل توکل به خدا بود. در تمام عملیاتهای شناسایی هیچ نوع سلاحی با خود حمل نمیکرد. فقط تسبیح در دست داشت و میگفت: این سلاح من است. کوچکترین حرکتی که حاکی از خودنمایی باشد از خودش بروز نمیداد.
خاطره نجات
شهید خودش در خاطراتش گفته بود: شب دوم اردیبهشت ۶۰ به خط اول پدافندی کماندوهای بعثی رسیدیم. درگیری خیلی سختی بود. آن شب من به همراه نیروهای دستهام تا عمق مواضع دشمن نفوذ کردیم. دشمن از همه سمت ما را زیر آتش گرفته بود. لحظهای رگبار گلولهها و آتش خمپارهها قطع نمیشد و ما مقاومت میکردیم. ناغافل ضربهای محکم به سینهام خورد. دود و بوی باروت همه جا را پر کرد. من خودم را میان زمین و آسمان دیدم و بعد به زمین کوبیده شدم. از همه جای بدنم خون جاری بود. چشمهایم جایی را نمیدید و دست و پایم به فرمان من نبودند. فقط صداهایی را میشنیدم که میگفتند: بچهها! برادر شعف شهید شد. بعثیها دارن میان، عقبنشینی کنید. مجروحها را به عقب ببرین. دیگر چیزی نفهمیدم. بعثیها بالای سرم آمدند. یکی از آنها میخواست تیر خلاصی به من بزند، اما دیگری لگدی به پهلویم زد و با پوتین دست شکستهام را فشار داد. درد تمام وجودم را گرفت، ولی صدایی از دهانم بیرون نیامد. همین کار باعث شد تا به من تیر خلاص نزنند، اما چقدر مشتاق آن تیر خلاص بودم. آنها که رفتند، سرما و درد به سراغم آمد. یکی از پاهایم خرد شده بود، دست راستم شکسته بود، ترکشی پهلویم را سوراخ کرده و چند تا ترکش ریز و درشت هم سر و صورتم را غرق خون کرده بودند. در آن ظلمت شبانه، خودم بودم و خدا. غرق مناجات بودم که از دور شبحی دیدم. اول فکر کردم دوباره بعثیها هستند. نزدیک که شد، دیدم محسن وزوایی است. فکر کرده بود من شهید شدم و آمده بود تا جسدم را به عقب ببرد. آخر من تک پسر بودم و مادرم مرا به دست او سپرده بود. اول کلی گریه کرد و بعد یک سجده طولانی انجام داد. جنازه مرا روی دوشش انداخت و از میان خطوط پدافندی بعثیها عقب برد و به دست نیروهای معراج شهدا سپرد. غافل از اینکه من هنوز زنده بودم و توفیق شهادت نصیبم نشده بود. در معراج شهدا علائم حیاتی را در من دیدند و سریع مرا به بیمارستان منتقل کردند و بعد از مدتی بهبودی حاصل شد. دیگر محسن را ندیدم تا اینکه یک روز آمد بیمارستان ملاقاتم.
محل شهادت
عباس بعد از آن مجروحیت سخت، به بیمارستانی در تهران منتقل شد و مادرمان شش ماه از او پرستاری کرد. مادر میگفت: به من الهام شده که اینجا محل شهادت تو نیست و تو در جبهه جنوب به شهادت خواهی رسید. هنوز زخمهای عباس التیام نیافته بود که مجدداً راهی جبهه شد. این بار در منطقه عملیاتی جنوب کشور از ناحیه شکم و رودهها به شدت دچار مجروحیت شد و بدن نیمهجانش را دوباره به تهران منتقل کردند. باز هم بعد از یک هفته در حالی که هنوز بخیه روی زخم شکمش داشت دوباره به جبهه بازگشت تا در عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کند.
این بار در روز دوم خرداد سال ۶۱ در ۲۳ سالگی پس از شهادت وزوایی و پیچک، به عنوان فرمانده گردان میثم از لشکر حضرت رسول (ص) انتخاب شد و در آخرین مرحله و در آستانه پیشروی به سوی آزادسازی نهایی خرمشهر، در منطقه عملیاتی شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره آسمانی شد.