هنوز در و دیوار خانههای آبادان بوی دلتنگی میدهد و مملو از خاطرات فراموشناشدنی شهدا است. خاطراتی که باید از قفس سینهها برون آید و برای آیندگان به یادگار بماند. منیژه خانی خواهر شهید هوشنگ خانی از شهدای جنگ تحمیلی در آبادان است که در گفتوگو با «جوان» خاطره زیبایی از آخرین دیدار با برادر شهیدش بیان میکند. هوشنگ خانی در دوازدهم آبان ۱۳۵۹ بر اثر اصابت ترکش خمپاره در سن ۲۳ سالگی به شهادت رسید.
ما خانوادگی در تمامی راهپیماییها شرکت میکردیم. برادرم که فرزند بزرگ خانواده بود در این راه جلوتر از بقیه حرکت میکرد. شهید در ضمن انجام خدمت سربازی به فعالیتهای سیاسی و مذهبی علیه رژیم شاه میپرداخت. مواقع مرخصیاش در تظاهرات شرکت میکرد. یک بار مأمورها هوشنگ را در کوچهای بنبست دستگیر کردند. ۲۴ ساعت از او بیخبر بودیم تا اینکه از طریق یکی از آشنایان متوجه بازداشتش شدیم. چون برادرم سرش را تراشیده بود، مأمورها متوجه میشوند سرباز است. او را به شدت کتک میزنند. وقتی هوشنگ را ملاقات کردیم بدنش از شدت شکنجه کبود شده بود. تا مدتی نمیتوانست روی کمر بخوابد، ولی بعد از آزادی دوباره به مبارزهاش ادامه داد.
بعد از پیروزی انقلاب، هوشنگ عضو جهاد سازندگی شد. علاقه زیادی به خدمت در روستاهای دورافتاده اروندکنار مثل چوئبده، حیر، نهریوسف و... داشت. حتی با وسیله شخصی خودش را به این روستاها میرساند و به امور محرومان رسیدگی میکرد. در بیشتر مواقع شاهد بودیم که با دیدن اوضاع مردم این مناطق، اشک در چشمانش حلقه میزد و گریه میکرد.
خاطره من مربوط به روز شهادت برادرم میشود. ۱۲ آبان ۱۳۵۹ آبادان همچنان زیر شلیک توپ و خمپاره دشمن میلرزید. من به عنوان امدادگر در بیمارستان شهید بهشتی شرکت نفت به همراه جمعی از خواهران مشغول امدادرسانی به مجروحان بودیم. آن روز خبردار شدم برادرم در حالی که یک اسلحه ژ.۳ در دست دارد، کنار در ورودی بیمارستان ایستاده است. سراسیمه به سمت او رفتم. بعد از کمی احوالپرسی پرسیدم اتفاقی افتاده که این وقت صبح اینجا آمد؟ هوشنگ چهره نگران و گرفتهای داشت. با دست به مینیبوسی اشاره کرد و گفت: «امروز وضعیت آبادان بحرانی است. هر لحظه ممکن است نیروهای عراقی وارد شهر شوند. من به مادرمان قول دادم که از شما محافظت کنم. منیژه از تو میخواهم برای یکی دو روز هم که شده از شهر خارج شوی تا من با خیال راحتتری به خط مقدم بروم. فکر اسارت شما تمام ذهن و فکر من را مشغول کرده است.»
به هیچ عنوان تمایلی به خروج از شهر نداشتم و با هوشنگ کلی بحث کردم. تا اینکه دست من را گرفت و با اصرار به سمت مینیبوس برد. به اجبار سوار شدم. سرنشینان دیگری هم حضور داشتند. از جمله خواهرانم مریم و ناهید و افراد دیگری که در طول مسیر به هم ملحق شده بودند. وقتی سوار ماشین شدم کنار خواهرم نشستم. در حالی که خیلی ناراحت بودم نقشه فرار در زمان مناسب را در ذهنم طراحی میکردم، ولی از نگاه برادرم متوجه شدم که به شدت مراقب رفتار من است. برادرم نزدیک در ماشین ایستاده بود. مینیبوس بعد از حرکت در مسیر راه توقف کوتاهی کرد تا مسافر دیگری را سوار کند. با پیاده شدن برادرم فرصت را غنیمت شمردم و با شتاب از ماشین پیاده شدم. هر چه توان داشتم در پاهایم جمع کردم و به طرف بیمارستان دویدم. نگاهی به پشت سرم کردم. دیدم همانطور که من سراسیمه فرار میکنم، برادرم هم به دنبال من میدود. بالاخره به من رسید و از پشت مقنعهام را گرفت و گفت: «کجا فرار میکنی؟ خواهش میکنم فقط برای یکی، دو روز از شهر بیرون برو. قول میدهم دوباره برمیگردی.» در چهرهاش التماس بود.
به ناچار دوباره به مینیبوس برگشتم و کنار پنجره نشستم. با چشمانی پر از اشک و قلبی گرفته به ویرانیهای شهر خیره شده بودم. بعد از طی مسافتی به آخرین توقفگاه در منطقه چوئبده رسیدیم. آنجا محلی برای نقل و انتقال رزمندگان، مجروحان و افراد عادی به خارج از شهر با هلیکوپترهای جنگی بود. موقع پیاده شدن برادرم دستم را محکم گرفته بود تا مبادا دوباره فرار کنم. خواهرانم به دنبال ما حرکت میکردند. بعد از مدتی انتظار به سمت هلیکوپتری رفتیم. خواهرانم بعد از خداحافظی از هوشنگ به نوبت سوار هلیکوپتر شدند. قبل از اینکه من وارد هلیکوپتر شوم، برادرم در آغوشم گرفت، پیشانیام را بوسید و در گوشم گفت: ببخش از اینکه به اجبار تو را به خارج از شهر میفرستم. من فقط به فکر سفارش مادر بودم. در آن لحظه احساسی بر من غلبه کرد که گویا چیز باارزشی را از دست میدهم. اشک از چشمانم جاری شد و غم و اندوه تمام وجودم را گرفت. هوشنگ آخرین وداع را با خواهرانش انجام داد و گفت: به زودی در اولین فرصت مرخصی میگیرم و نزد مادرمان به اصفهان میآیم.
با بلند شدن هلیکوپتر به سمت آسمان، تکان دادن دست هوشنگ را میدیدم. احساس کردم از خیلی چیزهایی که دلبسته و وابستهاش بودم به سرعت دور میشوم. وقتی به بندر ماهشهر رسیدیم، به سمت بیمارستان شهر رفتیم. هنوز چند ساعتی از حضورمان نگذشته بود که با تماس تلفنی که گرفته شد از شهادت برادرم باخبر شدیم. آن روز هوشنگ پس از بازگشت به محل مأموریتش به همراه یکی از همرزمانش مورد اصابت ترکش خمپاره به سر قرار گرفته بود. من و خواهرانم در بندر ماهشهر منتظر انتقال جسد ماندیم. پیکر پاک برادرمان آمد و بعد با همراهی جمعی از جهادگران به سمت اصفهان بدرقه شد. در روز جمعه در مراسم پایانی نماز جمعه طی مراسم باشکوهی در محل تکیه شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. من و خواهرانم بعد از مراسم خاکسپاری دوباره راهی آبادان شدیم تا به دفاع از شهر و کشورمان ادامه دهیم.