کد خبر: 902961
تاریخ انتشار: ۰۱ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۲۲:۰۰
بررسي روش‌شناسي تئولوژيك دكارت و اسپينوزا
رنه دكارت را مي‌توان سرسلسله فيلسوفان مدرن به حساب آورد كه با تجديد نظر اساسي نسبت به فلسفه غرب در دوران‌هاي پيشين (دوران يوناني و دوران كليسا) به پي‌ريزي اصولي اساسي مبتني بر خردگرايي روي آورد.
مصطفي محمودزاده

رنه دكارت را مي‌توان سرسلسله فيلسوفان مدرن به حساب آورد كه با تجديد نظر اساسي نسبت به فلسفه غرب در دوران‌هاي پيشين (دوران يوناني و دوران كليسا) به پي‌ريزي اصولي اساسي مبتني بر خردگرايي روي آورد. يكي از شاگردان و تثبيت‌كنندگان اوليه شيوه فلسفي دكارت نيز باروخ اسپينوزاست كه او نيز با استفاده از شيوه راسيوناليسم دكارتي، مي‌كوشد تا فهم فلسفي از جهان ارائه نمايد. خداشناسي طبعاً يكي از نخستين موضوعاتي است كه فلسفه غرب مدرن و مروجان اوليه آن، درباره آن سخن گفته‌اند. در اين يادداشت با بررسي ديدگاه اين دو فيلسوف متقدم مدرنيته، مسئله خداشناسي در نگاه نخستين متفكران فلسفه مدرن را بررسي نماييم.

تئولوژي در تفكر دكارت

باروخ اسپينوزا را مي‌توان ادامه‌دهنده مسير دكارت در بنيانگذاري روش‌شناختي «خردگرايانه» يا راسيوناليسم دانست. در فلسفه اسپينوزا مسئله‌‌اي غير از تعقل در ساحت شناخت راه ندارد و با وجود اينكه از نگاه او نيز بالاترين درجه علم، شهود و وجدان است اما آنچه او از اين واژگان در نظر دارد مشابه با آموخته‌هاي عرفاني نيست و صرفاً از عقل و خرد نشئت مي‌گيرد. مهم‌ترين نكته در فلسفه اسپينوزا، توجه به طبيعت و تلاش براي شناخت جهان و خداوند از اين دريچه است.
از نظر اسپينوزا، ذات خدا از واضح‌ترين حقيقت‌هاست و فلسفه خود را برخلاف دكارت با رجوع به علت‌العلل آغاز كرده است. در تفكر اسپينوزا، اگر رشته معلول‌ها را نسبت به علل تصور كنيم، نهايتاً به ذاتي مي‌رسيم كه علت غايي است و قائم به ذات خود است. وي در تعريف از ذات خداوند اينگونه مي‌گويد: «من آن را مي‌گويم كه خود علت خود است اوكه ذاتش و ماهيتش مستلزم وجودش است يعنـــــي به عبارت ديگر قائم به ذات وجودش واجب است.»
او از موجود «قائم به ذات» تعبير به «جوهر» مي‌نمايد. او جوهر را چيزي مي‌داند كه تعقل او، احتياج به تعقل چيز ديگري نداشته باشد كه او از آن چيز برآمده باشد. در اثبات ضرورت وجود خداي واحد، از همين تعريف بهره مي‌گيرد. او عقلاً وجود دو جوهر كه علت و معلول همديگر باشند را محال مي‌داند، چراكه اگر جوهر باشند، پس تعقل هيچ كدام نبايد به تعقل ديگري محتاج باشد، و يك جوهر، نمي‌تواند جوهري ديگر را ايجاد نمايد. پس هر دو جوهر (يا دو ذات) بايد داراي دو حقيقت متفاوت باشند و نمي‌شود دو جوهر يا حقيقت واحد داشته باشد «زيرا كه هيچ چيز تعريفش متضمن نيست مگر ماهيتش را و به تنهايي مستلزم تعدد او نيست و هر چيزي وجودش علتي دارد و آن علت يا بايد داخل در ماهيتش باشد يا خارج از آن و چون تعدد داخل در ماهيت چيزي نيست پس بايد علت وجود افراد متعدد از ماهيت آنها بيرون باشد پس آن افراد جوهر نخواهند بود زيرا جوهر بايد خود علت خويـش باشد پس چاره‌اي نيست كه جوهر از نوع خود يعني يكي بيش نيست.»
نهايتاً در نامحدود بودن صفات ذات خدا اينطور مي‌نويسد كه ذات(جوهر) خدا به ناچار بايد نامحدود باشد، چراكه در صورت محدود بودن بايد ذات ديگري كه هم صفت خود اوست، وجودش را محدود كرده باشد و اين مستلزم آن است كه اين دو داراي يك صفت مشترك باشند و چنين مسئله‌اي باطل است. در اين ديدگاه اسپينوزا نيز مسير دكارت را رفته است كه «وجود نامحدود» را همان وجود كامل و متعالي بداند و هر وجودي كه محصور باشد را ناقص بداند و وجود داشتن هميشگي (قائم به زمان نبودن) را نيز جزو لوازم واجب‌الوجود بودن بداند و جاودانه نبودن را به گونه‌اي محدوديت براي علت‌العلل تعبير نمايد كه در وجود او راه ندارد.
اگر بخواهيم از مفاهيم فلسفي فوق عبور كنيم و گزاره‌هاي تئولوژيك يا خداشناسانه اسپينوزا را برشمريم مي‌توانيم به موارد زير اشاره نماييم:
1. در تعريف كلي خدا، اسپينوزا، آن را جوهري مي‌داند كه قائم به ذات و جاودانه و واجب‌الوجود است.
2. خدا موجودي است كه در صفات بيشمار و نامحدود است.
3. وجود خدا جزو بديهيات و مبرهن است.
4. خدا داراي ذات كامل و به دور از هرگونه نقص و كاستي است.
5. حقيقت «اجسام» را امري معقول مي‌داند كه به زعم او گرچه ذات باري منزه از انتساب به آن است اما، از آنجا كه جسم جوهري نيست كه ذاتي مستقل از واجب‌الوجود داشته باشد، به ناچار آن را بايد صفت يا حالتي از خدا دانست.
6. در نظام اسپينوزايي، طبيعت با خدا يكي گرفته شده است و خدا جداي از جهان يا طبيعت نيست بلكه در درون عالم قرار دارد و اسپينوزا هرگونه جدايي خدا از جهان و همچنين آفرينش جهان از عدم را منكر است. از منظر اسپينوزا، تفكيك قائل شدن ميان جهان و خدا، در واقع محدود ساختن خداست. در صورتي‌كه خدا وجود نامتناهي مطلق است كه همان عالم مي‌باشد و چيزي بيرون و خارج از او وجود ندارد. او عقايد سنتي (برداشت‌هاي مسيحي و كليسايي) از خدا را ثمره خيال مي‌داند و نه تعقل. نكته آخر را شايد بتوان يكي از مهم‌ترين وجه تمايزهاي اسپينوزا در تعريف خدا با ديگر فلاسفه عنوان نمود. چه اينكه برخي از فلاسفه قائل به اين هستند كه اسپينوزا با مطرح كردن عدم تمايز ميان طبيعت (جهان) و خدا، در واقع با رويكردي طبيعت‌گرايانه كه در يونان باستان نيز رواج داشت، منكر وجود خداي مستقل از ساير موجودات است. چنانچه هگل در تأييد اين ادعا مي‌گويد: «در فلسفه‌ اسپينوزا تمايزي ميان خدا و جهان گذاشته نمي‌شود. اين يك نوع خداناباوري است. اين فلسفه طبيعت را خداي واقعي مي‌سازد يا خدا را به سطح طبيعت پايين مي‌آورد، به طوري‌كه خدا از نظر محو مي‌شود و فقط طبيعت تثبيت مي‌گردد.» به طور كلي مي‌توان اينگونه گفت كه آنچه اسپينوزا را از ساير فلاسفه تمايز مي‌دهد، نوعي نگاه معطوف به وحدت وجود است. البته اين وحدت وجود الزاماً تناسبي با آنچه در مباحث عرفا و فلاسفه اسلامي به گوش مي‌خورد ندارد بلكه مقصود، اعتقاد او به وحدت سه مفهوم «خدا»، «طبيعت» و «جوهر» است. اين سه مفهوم در سه حوزه محتوايي همواره دغدغه اصلي بوده‌اند. مسئله اصلي «متافيزيك» از زمان افلاطون پرسش درباره جوهر است. فيزيك اما مسئله اصلي خود را در شناخت، طبيعت مي‌داند. (منظور از طبيعت همان فوزيس در اصطلاح يوناني است) و در الهيات نيز همواره سخن از «خدا» رفته است. حال اسپينوزا بين اين سه مفهوم يك علامت تساوي قرار داده و صراحتاً مدعي مي‌شود كه خدا، طبيعت و جوهر يكي هستند. به تعبيري كل طبيعت يا جهان، جوهري واحد و يكپارچه‌اند كه همان خداست.

خداشناسي در انديشه دكارت

و اما دكارت براي اثبات خدا، بر خلاف اسپينوزا از خودش - و نه عالَم- آغاز مي‌كند. او مي‌گويد: «من، در خود، تصورى از وجود ازلى كه سرچشمه همه وجودهاى ديگر است دارم؛ زيرا اين تصور، ممكن نيست از تصورات محسوسات خارجى گرفته شده باشد؛ چون آنها تصوراتى محدودند و هيچ كدام مصداق موجود نامتناهى نيستند. همچنين اين تصور موجود ازلى، از وجود خودم هم گرفته نشده؛ چون وجود من هم تصوراتى متناهى و محدود است و مصداق آن نيست. از سلب امر متناهى هم گرفته نشده، همان‏گونه كه سكون از سلب حركت و ظلمت از سلب نور، گرفته شده‏ است؛ چون وجود ازلى قائم بالذات يك امر عدمى نيست؛ بلكه يك امر وجودى است و نمى‏تواند (تصور وجود ازلى) از سلب وجود متناهى گرفته شده باشد. بنابراين قهراً بايد اين تصور وجود ازلى، تصورى فطرى باشد كه در خلقت من حك شده. حكاك آن هم، آن خداوند دانا و حكيم است.»
دكارت براي تصور از خدا، مثالي از رياضيات ارائه مي‌دهد و مي‌گويد درست همانطور كه از تصور مثلث درمي‌يابد كه مثلث ضرورتاً داراي سه زاويه است كه مجموع آنها برابر دو قائمه است، به همين ترتيب پي مي‌برد كه هستي ضروري و ابدي در ذات، تصوري است كه وي از يك وجود كامل دارد و به اين نتيجه مي‌رسد كه تصور وجود مطلقاً كامل، عين وجود است.
دكارت از خود اين پرسش را مطرح مي‌سازد كه آيا ممكن است تصور خدا را، خودم ايجاد كرده باشم؟ من از خدا، جوهري نامتناهي، قائم به ذات، عالم و قادر مطلق مي‌فهمم كه من و هرچيز ديگري را –در صورتي كه وجود داشته باشد- آفريده است. با اين توصيف ممكن نيست اين تصور را خودم ايجاد كرده باشد. چون از آنجا كه من، جوهر هستم، ممكن است جوهر را تصور كنم اما من جوهري متناهي هستم و نمي‌توانم تصوري از جوهر نامتناهي داشته باشم، مگر اينكه جوهري نامتناهي وجود خارجي داشته باشد. اساساً تصور امر نامتناهي از منظر دكارت بايد بر تصور امر متناهي مقدم باشد. چراكه جز از طريق مقايسه خودم با تصور موجودي كامل، نمي‌توانم به محدوديت‌ها و تناهي خودم پي ببرم. لذا با وجود اينكه ماهيت نامتناهي را درك نمي‌توان كرد، اما آن تصوري كه در ذهن نسبت به موجود نامتناهي پديد مي‌آيد، نسبت به هر تصور ديگري متمايز و قوي‌تر و آنقدر واضح است كه نمي‌تواند صرفاً ساخته ذهن من باشد.
در نظرگاه دكارت پيرامون خلقت نكته مهم ديگري نيز وجود دارد و آن اعتقاد دكارت به نوع محتاج بودن مخلوقات به خداوند است. مخلوقات در اين تفكر هم در ذات و هم وجود، به خدا وابسته‌اند و موجودات واجب‌الوجود به ذات نيستند، چراكه ضرورتاً به واسطه ديگري به وجود مي‌آيند.
دكارت در فلسفه خود با گذر از وادي شك و سپس يقين به خود، پس از آن كه به گزاره «مي‌انديشم پس هستم» مي‌رسد، آنجا كه مي‌خواهد به جهان خارج (ابژه) برسد، به عنوان اولين مبحث خداشناسي را آغاز مي‌كند و از «خودباوري» به «خداباوري» مي‌رسد. به عبارتي قضيه «من مي‌انديشم پس هستم» اولين قضيه ضروري در تفكر دكارت است اما، تنها قضيه ضروري نيست. عبارت «خدا هست» نيز جزو همين ضروريات است كه صرف فرض وجودش، بالضرورت وجودش را در خارج اثبات مي‌نمايد.
دكارت از روش برهان وجود، خود را به خدا رسانده است. در اين روش تصوري كه از موجودي در ذهن خود داريم را اثبات مي‌كنيم. ما در ذهن خود تصويري واضح و متمايز از خدا به منزله جوهري نامتناهي و مطلق داريم كه نمي‌توان هيچ كمالي را از آن سلب نمود. «وجود» يكي از اين كمالات است. پس خدا ضرورتاً وجود دارد و نمي‌توان آن را لاوجود تصور كرد. در حالي كه اين تصور در ذهن ما نسبت به هيچ موجود ديگري چنين نيست و همه را مي‌توان موجود يا معدوم فرض نمود. لذا وجود خدا استثنا و غير از وجود همه موجودات ديگر است.

مقايسه تفكر فلسفي دكارت و اسپينوزا

گرچه مي‌توان باروخ اسپينوزا را ادامه‌دهنده شيوه تفكر و استدلال رنه دكارت به حساب آورد كه طريقه جست‌و‌جو و مطالعه در فلسفه را با شيوه خردگرايي و استدلالات با منطق رياضي برگزيده است، اما اين دو در مطالعات فلسفي و تبعاً در نتايج آنها نيز تفاوت‌هايي با يكديگر دارند. در واقع اسپينوزا يك دكارتي بود. او تا حدي روش دكارتي را پسنديد و كم و بيش در ساختن نظام فلسفي‌اش از اين فيلسوف بهره برد. اما با اين وجود در تفكر فلسفي اسپينوزا و دكارت مي‌توان چند وجه تمايز متصور شد. از جمله اينكه دكارت در فلسفه اولي (ما بعدالطبيعه) صرفاً به بيان اصول اكتفا نموده و بيشتر به سراغ ساير شعب فلسفه و علم رفته است. در حالي كه اسپينوزا بيشترين مطالعات خود را به فلسفه اولي اختصاص داده است و به مباحثي چون رياضيات يا علوم طبيعي نپرداخته است.
در حيطه خداشناسي، به رغم دكارت كه قائل به سه وجود متمايز شامل انديشه، خدا و ماده بود (جواهر ثلاث)، اسپينوزا صرفاً به يك جوهر با ويژگي وحدت و يگانگي معتقد بود و حتي تمايزي ميان جهان و خدا قائل نمي‌شود. در نظام انديشه اسپينوزا، خداوند تنها موجود اصلي در رأس موجودات است، اما در تفكر دكارت، خدا تنها ضمانت عيني وجودِ موجودات است. اسپينوزا از خدا آغاز مي‌كند و همه هستي را از وجود او نتيجه مي‌گيرد، در حالي كه دكارت نقطه شروعش را اثبات هستي و وجود خود قرار مي‌دهد و سپس به خدا مي‌رسد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر