حسن فرامرزي
در سريال «مرد هزار چهره» مسعود شصتچي عادت جالبي داشت كه انگار اين عادت را از آن بيت مولانا كه ميگويد:« مرد را دردي اگر باشد خوش است/درد بيدردي علاجش آتش است» گرفته بود. مسعود شصتچي هر وقت ميخواست عليه يك بيعدالتي يا تبعيض يا غيرمنطقي و اشتباه بودن اوضاع داد بكشد، اول از همه تقاضاي يك ليوان چاي داغ ميكرد و بعد آن ليوان چاي داغ را روي خودش خالي ميكرد تا خوب دردش بگيرد، نطقش باز شود و بتواند داد بزند چون او ميداند اگر آدمي دردش نگيرد و دردي نداشته باشد آن بيعدالتي و آن تبعيض را نميفهمد و عميقاً با گوشت و پوست درك نكند هرچه هم بگويد از سر بيدردي خواهد بود. بزرگان گفتهاند كه « درنيابد حال پخته هيچ خام»، آدمي تا نسوخته و دردي را نكشيده نميتواند عميقاً فرياد ضعيفترها و پابرهنهها و دردمندان را بفهمد و اين همان چالشي است كه امروز ما در زندگي خود در يك شكل بزرگتر - شكاف زندگيهاي عمومي- به ويژه در تفاوتهاي زندگي و برخورداريهايمان با برخي از مسئولان و مديران جامعه داريم. سطح زندگيها و برخورداريها در جامعهمان گاه چنان از هم دور ميشوند كه انگار در دو منظومه دور از هم زندگي ميكنيم و هيچ دركي از زندگي هم نداريم.
تبعيضهايي كه آدمها را ويران ميكند
بدونتعارف امروز بخش قابل توجهي از جامعه ما درگير بحرانهاي معيشتي است و مطابق آماري كه ارائه شده، يك چهارم ايرانيها زير خط فقر زندگي ميكنند و حدود 11 ميليون حاشيهنشين در كشور وجود دارد كه درگير آسيبهايي همچون بيكاري و اعتياد هستند. گرچه در ميان همين حاشيهنشينها و زير خط فقرها افراد بسياري هم وجود دارند كه با حداقلها همچنان سعي ميكنند كه صورت خود را با سيليهاي متوالي سرخ نگهدارند و آبرومندي و نجابت به خرج دهند.
حال تصور كنيد كه در اين اوضاع و احوال كه بسياري از بازنشستگان حقوقهايي در حدود يك ميليون تا 2 ميليون تومان دارند و گاهي خبر ميرسد كه فيالمثل در فلان شهرستان، فلان جوان فوقليسانس در يك مدرسه غيرانتفاعي با 400 هزار تومان در ماه تدريس ميكند، انتشار گاه به گاه جزئيات دريافتيها و زندگيهاي اشرافي در ميان عامه و مديران و مسئولان چقدر ميتواند براي آدمهاي جامعه ما دردناك باشد.
امروز حتي حاشيهنشينها و روستاييان در روستاهاي دورافتاده به تلفنهاي همراه هوشمند و اپليكيشنهاي پيامرسان دسترسي دارند و خبرهاي راست و دروغ درباره زندگي متفاوت و مجلل در ميان برخي از ايرانيها و مديران و مسئولان جامعه به دست آنها ميرسد. بماند خبرهاي اختلاسها كه اگرچه نشان از ويرانيهاي وسيع در بخشهاي اقتصادي، نظارتي و قضايي ما دارد اما خرابي و ويراني اصلي آنجاست كه به پيكره نحيف و تكيده اعتماد اجتماعي نگاه ميكنيم.
از ياد نبريم چه جوانهايي با چه مختصات و شرايط و تنگناهايي دارند خبرهاي اختلاس و فساد را در جامعه ما ميخوانند. جوانهايي كه براي گرفتن وام 5 ميليوني و 10ميليوني ازدواج به هر دري ميزنند اما با تنگنا مواجه ميشوند، آن وقت همين جوانها در خبرها ميخوانند كه فلان مسئول بعد از اختلاس فلان رقم ميلياردي به خارج از كشور گريخته است. شايد در نگاه اول فرار آن مسئول مثلاً تنها 20 ميليارد تومان به اقتصاد و بيتالمال كشور ضربه بزند اما در واقع ضربه او بسيار فراتر و كاريتر از آن مبالغ اقتصادي است چراكه اين رقم 20 ميليارد توماني در تعداد جوانهايي كه به دنبال يك وام كوچك هستند ضرب خواهد شد. اين اختلاس و نابرابري و رانتخواري در تعداد جوانهايي كه يك ماه كار ميكنند اما بعد از يك ماه كار حقوق اندكشان به تعويق ميافتد ضرب خواهد شد.
امروز مگر كم كارخانه و كارگاه صنعتي در كشور وجود دارد كه حقوق كارگران آنها يك ماه و دو ماه و سه ماه و بيشتر به تعويق ميافتد؟ كم كارگر معدن داريم كه با حقوق يك ميليون در تاريكي و در رطوبت و گرماي زيرزمين در يك هواي نامساعد در سختترين شرايط كار ميکنند اما هنوز عيدي دو سال پيش خود را نگرفتهاند و حقوقشان هم با تعويق سه ماهه پرداخت ميشود؟ شنيدن خبرهايي از اين دست كه يك مسئول به راحتي مبلغ كلاني را اختلاس ميكند و از كشور متواري ميشود با ذهن آن كارگر و جوان ايراني چه خواهد كرد؟ وقتي يك جوان در خبرها ميخواند كه ميزان دريافتي يك مدير در فلان سازمان و نهاد بالغ بر 50 - 40 ميليون تومان ميشود و او اين رقم را با حقوق 2ميليون توماني خود مقايسه ميكند چه آثار و تبعاتي در جامعه خواهد داشت؟
چرا زندگي مقتصدانه و رياضتي را هضم نميكنيم؟
سخن بر سر اين است كه در اين تنگناهاي مالي كه براي عامه مردم وجود دارد وقتي يك مدير حقوق يا هداياي نجومي آن هم از اموال عمومي دريافت ميكند و هيچ برخوردي هم با او صورت نميگيرد تصور نكنيم كه آسيبها و ضررها به اندازه همان مبالغ نجومي يا هداياي سنگين بوده است. ترديد نكنيد كه آسيبها تصاعدي و عجيب رشد خواهد كرد چون افكار عمومي نميتواند چنين چيزي را هضم كند، بنابراين وقتي همين جوان يا كارگر از تريبونها ميشنود و از سوي مسئولي دعوت به يك زندگي مقتصدانه و رياضتي و صرفهجويانه ميشود نميتواند اين زندگي مقتصدانه و رياضتي را هضم كند و بپذيرد حتي اگر در همان لحظه به ناچار تجربهاش ميكند.
اما چرا او نميتواند اين نوع زندگي را با جان و دل پذيرا باشد، با وجود اينكه ممكن است عميقا در همان لحظه در خريدها، در مصرفها و در بدهيهايش تجربه ميكند. شايد اين مثال بتواند قدري اين موضوع را بهتر و سادهتر توضيح دهد. فرض كنيد كه پدر خانواده ميآيد خانه و به فرزندان خانه و اهل و عيال ميگويد به خاطر شرايطي كه پيش آمده مجبوريم كمربندها را محكمتر ببنديم و كمتر مصرف كنيم، آن وقت در همان خانواده برخي از فرزندان را ببينند كه ديگران نه تنها كمربندها را محكمتر نبستهاند بلكه آنقدر ميخورند و منتفع ميشوند كه مجبورند كمربندها را شلتر كنند و گاه حتي كمربند را كامل باز كنند، بلكه راه براي نفس كشيدن باقي بماند. در آن صورت آيا همچنان ميتوان انتظار داشت كه اين نوع زندگي از جانب همه فرزندان خانواده تحمل شود؟
تماسهاي ما چطور بدون فهم درد و عاطفه ميشود؟
زماني در سالهاي دور با نماينده مجلس شهرمان حرف ميزدم. آن سالها تازه خودروي پرشيا آمده بود-حدود 20 سال پيش- و براي خودش ابهتي داشت و خودرويي لوكس به شمار ميرفت. آن سالها به نمايندگان مجلس خودروي پرشيا داده بودند و اين نماينده شهر ما كه طعم اينطور زندگي را پيشتر نچشيده بود و پيشتر كار فرهنگي با يك دريافتي معمول داشت، صادقانه ميگفت آدم وقتي سوار اين خودروها ميشود اصلاً نگاهش به مردم عوض ميشود، يك جور ديگر شهر و آدمهايش را ميبيند و به قول خودش براي اينكه خود را نبازد و در اشرافيگري منحل نشود ميرفت در قهوهخانهها و محلهاي تجمع مردم مينشست تا ببيند مردم چه ميگويند. بعدها از اين نماينده خبردار نشدم كه چه شد و چه كرد اما اصل حرف او در آن زمان درست بود. خوب به خاطر دارم چهرهاش را وقتي ميگفت آدم وقتي در اين خودروها مينشيند اصلاً مردم را يك جور ديگر ميبيند و حق هم همين است. وقتي شما اسباب و اثاثيه و محل زندگي و مسافرتها و تفريحهايت با عامه مردم فاصله بسياري بگيرد، ديگر حرف و درد آنها را متوجه نخواهي شد. حتي اگر هر روز به آنها گوش بدهي و در معرض آن حرفها باشي. اگر من هيچ وقت از اتوبوس و مترو و تاكسي استفاده نكرده باشم در آن صورت چطور ميتوانم از آدمهايي بنويسم كه در گير و دار اين زندگي از دستگيرههاي قطارهاي مترو و اتوبوس آويزان ميشوند و با هر ترمزي كه اتوبوس يا قطار ميكند به گوشهاي پرت ميشوند. من وقتي زندگيام هيچ نقطه اتصالي با اين جماعت نداشته باشد چطور ميتوانم حدس بزنم كه مثلاً وقتي يك دستفروش مترو ميگويد زانوهايم به خاطر اينكه ساعتها در معرض ترمز قطارهاي مترو بوده خراب شدهاند يعني چه؟ من بايد حتي شده عامدانه بخشي از اين درد را چشيده باشم كه بفهمم آن شهروند درباره چه با من سخن ميگويد وگرنه تماس من با آن زندگي يك تماس بدون عاطفه و درد خواهد بود.
رشتههاي انتقال درد ميان زندگي ما و زندگي ديگران
بگذاريد آن عادت مسعود شصتچي را كه ليوان چاي را روي خودش خالي ميكرد تا دردش بگيرد را كنار آن ابيات شگفت سعدي قرار دهيم كه « بني آدم اعضاي يكديگرند / كه در آفرينش ز يك گوهرند / چو عضوي به درد آورد روزگار / دگر عضوها را نماند قرار / تو كز محنت ديگران بي غمي / نشايد كه نامت نهند آدمي.» سعدي در اينجا به ما ميگويد:« چو عضوي به درد آورد روزگار / دگر عضوها را نماند قرار» حرف سعدي در اينجا علاوه بر اينكه حكمت است، بخشي از تجربه روزانه و كاملاً در دسترس ماست و لازم نيست كه اين حرف سعدي را به فلان مكتب روانشناسي يا فلان آزمايشگاه ببريم كه درستياش بر ما معلوم شود. سعدي در اينجا درباره چه عضوي سخن ميگويد؟ چه عضوي است كه وقتي دردش ميگيرد دگر عضوها هم قرار از كف ميدهند و تو به خود ميگويي اين حرف سعدي چقدر به تجربه و دريافت روزانه من نزديك است. دردهاي پيچيده رواني و ذهني را رها كنيد، به يك دندان درد ساده نگاه كنيد. چرا يك درد دندان ساده ميتواند قرار از همه اعضاي ما بگيرد و حتي دست و پا هم به تكاپو بيفتند و ما مثل مار به خودمان بپيچيم و فضاي دهانمان پر شود از اي واي! و آخ! و سر خودمان را از درد به در و ديوار بكوبيم و دستهايمان عصبي و مرتعش و بيقرار در هوا تكان بخورند. فقط و فقط به خاطر يك حفره كوچك يك ميلي متري در دندان. اما كدام دندان؟ دنداني كه در اتصال با اعضاي ديگر باشد. وقتي ما به عنوان يك دندان دردناك از آن رشتههاي عصبي دور بيفتيم، از آن رشتههايي كه نشانههاي درد را در تمام اندام ما ميپراكنند دور بيفتيم، در آن صورت هر چقدر هم كه درد داشته باشيم اعضاي ديگر باخبر نخواهند شد، همچنان كه وقتي تو ناخنهايت را ميگيري اعضاي ديگر باخبر نميشوند چون نشانههاي درد در آنجا نيست، اما به محض اينكه بخواهي ناخن را عميقتر بگيري و ناخنگير به رگها و پوست و رشتههاي عصبي برخورد كند. آن وقت اعضاي ديگر همه باخبر خواهند شد.
ما زماني متوجه گرفتاريهاي ديگران خواهيم بود و تنها زماني دردهاي ديگران را تحويل گرفته، حس نموده و در قبال آن احساس مسئوليت خواهيم كرد كه زندگيمان در پيوند با زندگيهاي ديگر تعريف شود و ما نه به شكل شعاري كه به صورت واقعي در رفت و آمد ميان مردم در جريان احوال آنها قرار گرفته باشيم وگرنه آن رشتههاي انتقال درد ميان زندگي ما و زندگي ديگران از ميان خواهد رفت.