بيژن عبدالكريمي در اين نشست موضوع تفكر و روح مرده دانشگاه ايراني را دستمايه سخن خود قرار داد. وي گفت: اين پرسش كه تفكر چيست و اين پرسش كه كنشگري چيست به هيچ عنوان پرسشهاي سادهاي نيستند. اين دو پرسش به پرسشهاي عميقتري بازميگردند كه انسان چيست و جهان چيست؟ اگر يك امري همهجايي شد و همه راجعبه آن صحبت كردند ناگهان سستي و بيتفاوتي نسبت به آنها به وجود خواهد آمد و به مسائل روزمره و بياهميت ميپردازيم. دانشگاههاي ما با ميراث تاريخي ما نسبتي ندارند و در نتيجه درختي بيريشهاند. ارزشهاي انساني و اخلاق هيچ جايي در دانشگاههاي ما به تبع از دانشگاههاي جهان ندارد. با يك هولوكاست انساني مواجهيم كه جوانانمان را ميسوزانيم و به خانوادههايشان تحويل ميدهيم.
دانشگاههاي ما بازگشت به خويش يك انسان مسلمان را نتوانستند ايجاد كنند. مشكل ما بيتاريخي و فقدان نگرش تاريخي است. وي در ادامه گفت: حال بايد پرسيد چه بايد كرد؟ ما براي حل نظام آموزشي كشور هيچ راهحلي ارائه ندادهايم. در نميدانم گفتن سقراط از تمام نظام فكري هگل اصالت بيشتري نهفته است. نوعي پوپوليسم كل نظام مديريتي ما را در همه عرصهها فرا گرفته است. بحران آموزشي ما جداي از بحران فرهنگي ما نيست و بحران فرهنگي ما جدا از بحران فرهنگي جهان نيست. ما نظريه آموزشي نداريم چون نظريه اجتماعي نداريم. هيچ استراتژي مشخصي نداريم چون هستيشناسي و درك از جهان كنوني نداريم. فهم جهان امري پيش پا افتاده نيست. براي فهم درست جهان موانع بزرگي همچون ايدئولوژيكانديشي و سياسيانديشي و تئولوژيكانديشي داريم.
عبدالكريمي افزود: بنده به هيچ وجه معتقد نيستم كه راهحل را دارم. هر كس اين را ادعا كند هم به خود دروغ گفته است و هم به جامعه. راهحل امر انساني است. اما مهم اين است كه انسان چيست؟ من راهحل را در تفكر و خودآگاهي ميدانم. همه ما ميكوشيم فكر كنيم اما اين اصلاً به اين معنا نيست كه ما تفكر ميكنيم. سوگرداني كه يكي از انديشههاي مهم افلاطوني است درباره غاري است كه افراد در آن زنداني هستند و رو به ديوار دارند. سايهها جهان نمودها هستند كه ما زندانيان را در برگرفته است. مسلمانان در صدر تاريخ خود تحول بزرگي را در زيست جهان خود ايجاد كردند. چرا؟ يك امر انساني در آن دوره وجود داشت كه امروز در ما وجود ندارد. دانشگاههاي امروز ما نميتوانند آن عملكرد را داشته باشند.
وي سپس گفت: ما امروز خانه را گم كردهايم. در نتيجه امنيت و آرامش نداريم. پس وقت نداريم و در نتيجه تفكر و دريافتي از هستي نداريم. دانشگاههاي ما روح ندارند. دانشگاه با امر معنوي زنده است كه اگر آن را داشت ميتوانست به رهبري جامعه بپردازد. دانشگاه ميتواند ايدههاي وحدت بخش بيافريند اما دانشگاههاي ما نميتوانند اين كار را انجام دهند. انحطاط به امري روزمره در زمان ما تبديل شده و به آن اهميت نميدهيم. بايد افقمان را تغيير دهيم. تفكر با امر احاطهكننده ارتباط دارد. آزادي شرط تفكر است اما كافي نيست. امر احاطهكننده ضامن امكانات ناشناخته جهان و ضامن آزادي ماست. تفكر امري خودبنياد است. عبدالكريمي در ادامه عنوان كرد: ما دانشگاه بوعليساز و ملاصدراپرور نداريم. هيچ دانشگاه ادبياتي نداريم كه حافظپرور و مولويآفرين باشد. نيچه ميگويد در روزگار ما هيچ كس تير شوق را به دوردستها نمياندازد. وجود متفكر متضمن عطشي سيرابناپذير است. ما اكثراً با تفكر توريستي و لذتجويانه و استاتيك برخورد ميكنيم و درد تفكر در ما جايي ندارد. چه چيز حافظ را حافظ كرد و ما امروز نميتوانيم؟ تلاش من اين است كه اين نكته را بيابم. آنان آثار خود را تجربه ميكردند و ميزيستند. حقيقت نزد آنان چيزي نبود كه مورد قبول همه باشد يا به كار آيد.
وي در انتها اظهار داشت: صاحب دكتري بودن يك چيز است و صاحب دكترين بودن چيزي ديگر. هيچ كدام از دكترهاي ما دكترين ندارند. چرا در روزگار ما شعر و تفكر هر دو با هم دچار انحطاط شدهاند؟ اما در گذشته همچون دو نوزاد توأمان همراه هم پيش رفتهاند. افلاطون ميگفت تفكر همان عشق است. تفكر حاصل نوعي جنون است كه بايد در جاني قوام يابد تا جنون حقيقت شود. تفكر آن جايي است كه چيزي در جان به سخن بيايد. تنها متفكرانند كه آزادند.