غلامحسين بهبودي
عمليات والفجر8 در شامگاه 20 بهمن ماه 1364 شروع شد اما روزهاي منتهي به آن، يعني همين ايامي كه در آن قرار داريم، سختترين مراحلي بود كه غواصان اطلاعات و شناسايي پشت سر ميگذاشتند. آنها بايد بارها و بارها عرض اروندرود را شنا ميكردند تا در ساحل دشمن اطلاعات دقيقي از امكاناتش به دست آورند. خاطره زير برگرفته از گفتوگويي است كه پيشتر با نادر اديبي و حميد پارسا از رزمندگان لشكر10 سيدالشهدا(ع) داشتيم. اين نوشتار را از زبان جانباز اديبي پيش رو داريد.
براي مقدمات عمليات والفجر8 آموزشهاي لازم را گذرانده بوديم. به عنوان نيروهاي اطلاعات عمليات بايد آموزش غواصي را پشت سر ميگذاشتيم و بعد به مرحله عملي، يعني گذشتن از اروندرود ميرسيديم. والفجر8 به لحاظ حفاظتي رتبه بالايي داشت. ما به صورت كاملاً مخفيانه به خانههاي روستايي رفتيم كه در حاشيه رودخانه قرار داشتند. آنجا با كمترين امكانات و تداركات، كار شناسايي را انجام ميداديم.
تركيب سني بچهها عمدتاً زير 24 سال بود. همه لاغراندام و دچار سوءتغذيه بودند! دليلش هم اين بود كه ميزان فعاليت جسميمان با مقدار غذايي كه ميخورديم سازگار نبود. فرو رفتن در آب سرد اروند آن هم در فصل پاييز و زمستان و شنا در رودخانهاي وحشي كه زير آب جريانش تندتر و به چند جهت تقسيم ميشد، كار سادهاي نبود. ما شبها عرض چند صد متري اين رودخانه را شنا ميكرديم، گاهي فكر ميكرديم وارد سردترين رودخانه دنيا شدهايم! به سختي خودمان را آن طرف ميرسانديم و ساحل دشمن را شناسايي ميكرديم.
عراقيها از موانع خورشيدي در حاشيه اروند زياد استفاده كرده بودند. يا زير آب بشكههاي فوگازي تعبيه كرده بودند كه دكمه انفجاريشان داخل سنگرهاي خودشان بود. همه اينها را شناسايي كرديم. حتي در اواخر دوره شناسايي، بچههاي تخريب را با خودمان ميبرديم تا عيار موانع دستشان بيايد. مثلاً براي انهدام يك مانع خورشيدي چقدر مهمات نياز است و چطور بايد در كمترين زمان آنها را از بين ببرند. شناسايي در والفجر8 با شناسايي در ساير عملياتهاي بزرگ دفاع مقدس تفاوت خاصي داشت. اين بار ما با آب سر و كار داشتيم! گاهي بيشتر روز را در آب ميگذرانديم. فصل زمستان بود و سرما كارمان را مشكل ميكرد. شكل كار به اين ترتيب بود؛ شبها به آرامي داخل آب ميرفتيم، عرض رودخانه را با احتياط شنا ميكرديم و آن طرف از موانع دشمن عبور ميكرديم و خودمان را به سنگرها ميرسانديم، حالا اگر كسي گير ميافتاد، كارش تمام بود! چون دشمن ميدانست كه براي شناسايي آمدهايم و متوجه عمليات ميشد. آن وقت غواص را آنقدر شكنجه ميداد كه اطلاعاتش را لو بدهد. همه اينها خطراتي بودند كه به جان خريده بوديم.
به هرحال هر چه به زمان عمليات نزديكتر ميشديم، تعداد نفراتي كه بايد با خودمان ميبرديم، بيشتر ميشدند. مثلاً همان بچههاي تخريب را ميبرديم يا فرماندهان گروهانهاي خطشكن در اواخر اضافه شدند و... . خلاصه هر چقدر روي سنگرها و ادوات دشمن مسلطتر ميشديم، بايد نيروهاي ديگر را هم توجيه ميكرديم.
لشكر 10 سيدالشهدا(ع) در والفجر8 بايد جزيره امالرصاص را به تصرف درميآورد. بعدها فهميديم كه عمليات ما ايذايي است تا دشمن از هدف اصلي رزمندگان كه تصرف فاو بود، غافل شود. شب عمليات من (نادر اديبي) به عنوان غواص اطلاعات شناسايي همراه غواصان خطشكن و نيروهاي تخريب و... وارد اروند شديم، در ساحل دشمن وارد عمل شديم و سنگرهايي كه كنترل انفجار بشكههاي فوگاز را داشتند، شناسايي كرديم و از كار انداختيم. خيلي از عراقيها در خواب غافلگير شدند. تعدادي را از بين برديم و تعدادي هم به اسارت درآمدند. در همان ساحل من مجروحيت شديدي پيدا كردم.
حميد پارسا كه جزو نيروي دوم بود، همراه ديگر بچهها به ساحل رسيدند و از كنارم عبور كردند اما حميد تا من را ديد پيشم آمد و جوياي احوالم شد. ميگفت هر خواستهاي داري بگو. من هم گفتم الان خيلي گرسنه هستم. تنها چيزي كه ميخواهم يك خوردني مقوي است كه حالم را جا بياورد. بنده خدا جيبهايش را گشت و يك شكلات پيدا كرد. بيتعارف گرفتم و خوردم. تا همين الان كه چند سال از اتمام جنگ گذشته است، هر وقت من را ميبيند، شكلاتش را ميخواهد!