عليرضا محمدي
چند روز پيش بود كه كتاب جاده گيلي گادر، زندگينامه داستاني شهيد ماشاءالله استادمرتضي، از سوي انجمن پيشكسوتان سپاس در خبرگزاري دفاع مقدس رونمايي شد. به بهانه انتشار اين كتاب، به گفتوگو با مهدي استاد مرتضي فرزند شهيد پرداختيم تا علاوه بر مروري بر داشتههاي كتاب، شهيد استادمرتضي را بهتر بشناسيم.
رزمندهاي با محاسن سفيدقبلاً عكسهاي شهيد ماشاءالله استاد مرتضي را با آن محاسن سفيد در جمع رزمندگاني كه از نظر سن و سال جاي فرزندانش بودند، ديده بودم. حالا كه 31 سال از شهادتش در تيرماه 1365 گذشته، كتاب گيلي گادر از زندگينامه داستاني او منتشر شده است. روي جلد كتاب تصوير استاد مرتضي كنار شهيد حسن بيات و شهيد اصغر وصالي و جمعي ديگر ديده ميشود. كتاب را ورق ميزنم. فصل اول با يك خواب آغاز ميشود: روي زمين خوابيده بود و توي ذهنش نقشه ميكشيد چطور همهشان را غافلگير كند... به طرفشان رگبار بست... آنها هم سر اسلحههايشان را به طرف او گرفتند و شليك كردند، روي زمين افتاد و از خواب بيدار شد...
در همين ابتداي كتاب معرفي مختصري از محل و تاريخ تولد شهيد آورده ميشود. اما ما بخش معرفي را به اختيار مهدي استاد مرتضي فرزند شهيد ميگذاريم. وي ميگويد: پدرم متولد سال 1315 در بازارچه نايبالسلطنه تهران بود. سال 46 كه با مادرم ازدواج ميكند در خيابان پيروزي ساكن ميشوند. ما در خانواده سه فرزند بوديم. دو خواهر بزرگترم و من كه سال 1350 به دنيا آمدم.
انقلابي قديميآنطور كه از داشتههاي كتاب برميآيد، فاميلي خاص شهيد از اسم پدربزرگش كه استاد مرتضي نام داشت، انتخاب ميشود. به هر روي ماشاءالله استاد مرتضي زير نظر پدرش حبيبالله كه توي بازار تريكوبافي داشت و مردي مذهبي بود، بزرگ ميشود. البته زياد سايه پدر را بالاي سرش نميبيند و پدر در سال 1327 مرحوم ميشود. ماشاءالله شغل پدر را دنبال ميكند و چون تربيتي مذهبي داشت، خيلي زود وارد جريان انقلاب ميشود.
فرزند شهيد ميگويد: بابا از انقلابيهاي قديمي بود. به همراه چهرههايي چون آقاي گرمارودي(شاعر نامآشنا) و آقاي ختني فعاليت ميكردند. آقاي ختني يك بار به منزلمان آمدند و به صورت سربسته از فعاليتهاي عميق و ريشهدار پدر گفتند. همين فعاليتها هم باعث ميشود كه پدرم كار و زندگياش را رها و به شكل ناگهاني به بندرعباس فرار كند. آن زمان ايشان كارخانه تريكوبافي داشت. وقتي به بندرعباس ميرود، مجبور ميشود كارخانهاش را بفروشد تا خودش و خانوادهاش بتوانند گذران زندگي كنند.
در كتاب جاده گيلي گادر ميخوانيم كه قدمت فعاليتهاي انقلابي شهيد به زمان آشنايياش با گروه فدائيان اسلام و شهيد نواب صفوي هم ميرسيد. هرچند كه آن زمان ماشاءالله استاد مرتضي فقط 15 سال داشت و هنوز در مقدمات آشنايي با نهضت اسلامي بود.
بعدها كه با افرادي مثل علي موسوي گرمارودي آشنا ميشود، تفكرات استاد مرتضي دچار تحول ميشود و به نهضت امام خميني گرايش پيدا ميكند: «يكي از اين سازمانها كه عليمحمد ختنيفر در آن عضو بود، تشكيلات پنهاني و حفاظتي كاملي داشت و هر يك از شاخههاي آن حداكثر داراي پنج نفر عضو بودند؛ رئيس، نايب رئيس... ماشاءالله هم به خاطر پشتكارش و هم به دليل آگاهي سياسياي كه نسبت به وضع مملكت داشت مورد توجه اعضاي اين تشكيلات قرار گرفت.»
دربهدري در بندرعباسدوران دو ساله فرار شهيد استاد مرتضي به بندرعباس نقطه عطفي در زندگي اوست. علت اينكه استاد بندرعباس را براي فرار از دست مأموران طاغوت انتخاب ميكند، آشنايياش با چند نفر مسافر بندرعباسي بود كه در تهران به آنها كمك كرده بود. فرزند شهيد در خصوص دوران فرار پدر به بندرعباس ميگويد: «زماني كه انقلاب پيروز شد، من هفت سالم بود. تقريباً دو سال قبلش براي پيدا كردن پدر همراه مادرم به بندرعباس رفتيم. البته چيز زيادي از اين خاطره به ياد ندارم، اما بنده خدا مادرم خيلي اين در و آن در زده بود تا بابا را پيدا كند. ما بعد از اين ديدار به تهران برگشتيم و پدرم مجبور بود تا حوالي پيروزي انقلاب، غم غربت را تحمل كند. خود بابا از دوران حضورش در بندرعباس تعريف ميكرد: براي اينكه شناسايي نشم مجبور بودم خيلي شبها توي تانكر آب بخوابم، يا پشت فرمون ماشينم آماده به فرار چرت بزنم. دو سال تموم خاك غربت خوردم و دربهدري كشيدم.»
در جمع دستمالسرخهابعد از انقلاب شهيد استاد مرتضي همچنان در خط نهضت امام ميماند و وارد كميته انقلاب اسلامي ميشود. در كميته مركزي خيابان بهارستان، در واحد شناسايي ساواكيها با اصغر وصالي آشنا ميشود: «وصالي از مبارزان قبل از انقلاب و مدتي هم در زندان شاه بود. بعد از پيروزي انقلاب انتظامات زندان قصر و اوين را تشكيل داد... ماشاءالله و امير منجر كه از اقوامش بود چند وقتي در زندان قصر مسئوليت داشتند.»
ورود به جمع دستمالسرخها از ديگر نقاط عطف زندگي شهيد استاد مرتضي است. البته ماشاءالله بيشتر به كارهاي ستادي ميپرداخت و گاه داوطلبانه به جمع رزمندههاي حاضر در كردستان ميپيوست. يكي از همين موارد حضور در مهاباد است. آنجا استاد مرتضي به گردان پنجم سپاه پادگان حضرت وليعصر(عج) ميپيوندد و در كنار شهيد اصغر وصالي و دستمالسرخها حضور مييابد.
خروج از سپاهسال 1360، سال خروج شهيد استاد مرتضي از سپاه است، اما استاد هيچ وقت جبهه و رزمندگي را رها نميكند. فرزند شهيد ميگويد: حوالي سال 60 مسائلي پيش ميآيد كه باعث ميشود پدرم از سپاه خارج شود. اما همچنان به صورت بسيجي به جبهه ميرود و در يك مقطع نيز جانشين معاون اطلاعات عمليات لشكر10 سيدالشهدا(ع) ميشود. شهيد استاد ماشاءالله رزمنده لشكر 10 سيدالشهدا(ع) و لشكر 27 محمدرسول الله(ص) بود و بيشتر در جبهه جنوب خدمت ميكرد.»
يك بخش حائز اهميت كتاب جاده گيلي گادر پرداختن به اختلافنظرهايي است كه باعث ميشود استاد مرتضي از سپاه خارج شود. از اين حيث شايد بتوانيم بگوييم كتاب گيلي گادر اطلاعات ارزشمندي دارد كه در كمتر كتابي ميتوانيم نظيرش را ببينيم. در اين كتاب حتي نامه شهيد استاد مرتضي به فرماندهان سپاه در سال 1360 نيز عيناً آورده ميشود. نامهاي كه در آن استاد مرتضي در خصوص اختلاف عقايدي كه در بين پاسدارها پيش آمده ابراز نگراني ميكند و ميخواهد كه مسئولان به اين اختلافات توجه داشته باشند و براي پايانش تلاش كنند.
«(بعد از خروج از سپاه) ماشاءالله برگشت به كار تريكوبافي. چند نفر از دوستانش كه اخراج شده بودند در جهاد كشاورزي مشغول فعاليت شدند. از جنگ جدا نشده بودند و اخبار را كم و بيش پيگيري ميكردند. اوضاع جنگ كه خراب شد ديگر تاب ماندن نداشتند. در همان زمان آيتالله محلاتي نماينده حضرت امام در سپاه به مرتضي رضايي دستور داد و گفت: واجبه برگردي سپاه، فرماندهي سپاه را به محسن رضايي داده بودند. مرتضي رضايي را هم برگرداندند و فرماندهي اطلاعات را به او سپردند. ماشاءالله هم كه بيش از اين نميتوانست پشت جبهه بماند لباس بسيجي پوشيد و به بهانه كمكرساني به منطقه غرب رفت.»
شهادت با 14 گلولهدوران رزمندگي شهيد استاد مرتضي در جبهه به عنوان يك بسيجي شروع ميشود و تا سال 1365 ادامه مييابد. همان سالي كه شهيد ماشاءالله استاد مرتضي به جاده گيلي گادر و شهادت ميرسد: «روز 23 تيرماه 1265 قبل از روشنايي هوا بعضيها تازه از خواب بيدار شده و آماده خواندن نماز شدند. ماشاءالله به نگهبانها گفت:
- شما نمازتون رو بخونين، من نگهباني ميدم. در همين موقع تيري به پاي راستش اصابت كرد و درد تمام وجودش را گرفت... يك گردان 100 نفري دموكرات از چهار طرف به آنها حمله كردند... ماشاءالله با چفيه پايش را بست... پايگاه مخفي نبود و كلاً چند تا چادر بود، دشمن پشت هم آرپيجي ميزد و چادرها آتش گرفت...»
اتفاق نادري كه در خصوص شهادت استاد مرتضي ميافتد اين است كه وي نحوه شهادتش را در خواب ديده بود. همان خوابي كه ابتداي كتاب با آن شروع ميشود: «ماشاءالله دمر روي زمين افتاده بود و به نظر ميرسيد با شليك همان آرپيجي به شهادت رسيده است. توي ذهنش نقشه ميكشيد چطور همهشان را غافلگير كند... از جا بلند شد و رگبار گرفت و غافلگيرشان كرد. فرمانده، معاون و چندين نفر از گردانشان را كشت و شاديشان را زايل كرد. يكي از تيرهايش توي چشم فرمانده دموكرات فرو رفت. آنها كه هول و دستپاچه شده بودند، سر اسلحههايشان را به طرف او گرفتند و هركدام به سمتش شليك كردند. همزمان چند نفر به سمت او آتش گشودند. در آن لحظه خوابي كه ديده بود يادش آمد. 14 تير از هر طرف به بدنش اصابت كرد و او غرق در خون روي زمين افتاد. دموكراتها كه تا حد جنون عصباني و ناراحت شده بودند، بندهاي دست و پاي ماشاءالله را با چاقو و سرنيزه از هم جدا كردند.»
شهيد 50 سالهشهيد ماشاءالله استاد مرتضي روز 23 تيرماه 1365 در سن 50 سالگي به شهادت ميرسد. خون سرخش محاسن سفيدش را خضاب ميكند. او كه ميتوانست سابقه فعاليت انقلابي را دستاويزي براي پشتميزنشيني كند، هيچ وقت زمينگير نشد و تا شهادت پيش رفت. فرزند شهيد ميگويد: «بابا وقتي كه بار آخر به منطقه جنگي ميرفت، عين نحوه شهادتش را در خواب ديده بود. ميگفت در خواب ديدم كه من را با 14 گلوله به شهادت رساندند. حتي تعريف ميكرد كسي كه من را كشته پيراهن آبي داشت. وقتي بابا به شهادت رسيد، مادرم به دادسراي نقده رفته بود. آنجا يك تعداد از ضدانقلاب را گرفته بودند. يكي از دو نفري كه در رابطه با شهادت بابا و همرزمانشان دستگير شده بود، پيراهن آبي داشت. مادرم ميگويد همانجا فهميديم خواب آقا ماشاءالله رؤياي صادقه بود و طبق خوابش با 14 گلوله به شهادت رسيد.
پدرم چون يك آدم مذهبي بود، وصيتش به من و دو خواهرم هم رعايت امور شرعي و خواندن نماز و رفتن به نماز جمعه بود. ايشان همه وجودش را وقت انقلاب كرد. تقريباً از سال 1342 وارد جريان انقلاب شد و بعد هم در كميته و سپاه و بسيج خدمت كرد. افرادي مثل آقا ماشاءالله بودند كه با دلسوزي و احساس تكليف بار انقلاب را به دوش كشيدند. او حتي وقتي مورد بيمهري قرار گرفت و مجبور به ترك سپاه شد، جهاد را ترك نكرد و باز راهي جبهه شد. آنقدر رفت تا سعادت شهادت را براي خودش خريد.»