حسين كشتكار
من عاشق دوچرخهسواري هستم. طبق معمول، روزهاي هفته را به درس و كلاس گذرانده و منتظر مانده بودم تا جمعه شود و كل روز را به تمرينات دوچرخهسواري بگذرانم. طبق برنامهريزي ساعت هشت صبح بعد از خوردن صبحانه و پوشيدن لباسهاي دوچرخه سواريام از خانه خارج شدم. به ياد دارم كه آن روز تصميم گرفتم به جاي داخل شهر به جادههاي اطراف بروم و مسافتي را طي كنم. خيلي خوشحال و سرحال بودم. ركاب زدن را آهسته شروع كردم تا بدنم گرم شود. تقريباً به بيرون شهر؛به جادهاي كمربندي كه خيابان نسبتاً عريضي بود رسيده بودم. تصميم گرفتم زياد از شهر دور نشوم.10 كيلومتر را حدود يكساعت طي كردم و برگشتم. همانطور مشغول ركاب زدن بودم كه احساس كردم موتورسواري از پشت سر به من نزديك ميشود. ابتدا فكر كردم شايد ميخواهند سبقت بگيرند و هنوز در دنياي تخيل و عالم شاد خود بودم كه موتورسوار كه دونفر بودند با سرعت از كنارم رد شدند و ناگهان هردو به طور هماهنگ جيغ و فرياد بلندي كنار گوشم كشيدند و بلافاصله جلويام پيچيدند. من كه با سرعت در حال ركاب زدن بودم با اين حركت آنها نتوانستم خود را كنترل كنم و با سرعت به زمين خوردم. دوچرخهام به يك طرف افتاد و من با چند بار غلتيدن به وسط خيابان پرت شدم. موتورسوار و همراهش كه كلاه ايمني بر سر نداشتند دو جوان تقريباً همسن و سال خودم بودند. جواني كه پشت سر راننده موتور سيكلت بود برگشت و همانطور كه ميخنديد برايم دست تكان داد و به سرعت دور شدند. خوشبختانه در آن لحظه ماشيني عبور نميكرد وگرنه معلوم نبود چه حادثهاي برايم اتفاق ميافتاد. هنوز در شوك بودم و نميدانستم كه چه اتفاقي افتاده كه درد بسيار شديدي در ناحيه كمر و زانويم احساس كردم. تنها كاري كه توانستم در آن لحظه انجام دهم اين بود كه به سرعت و زور خودم را به كنار خيابان رساندم و دوباره بر زمين افتادم. نميدانم چه بلايي بر سرم آمده بود؟! دقت كردم ببينم جايي از بدنم نشكسته باشد. در ظاهر خوني ديده نميشد، اما در قسمت ساق پايم خراشيدگي شديد و كمي خونمردگي ديده ميشد. اول مطمئن نبودم كه ساق پايم شكسته يا نه، نميدانستم چه بايد انجام دهم! مدتي گذشت. به خودم انرژي و انگيزه دادم و از سرجايم بلند شدم و گفتم با راه رفتن معلوم ميشود كه پايم شكسته است يا نه. لنگ لنگان چند قدمي راه رفتم. با اينكه درد شديدي داشتم اما ظاهراً پايم سالم بود. هر طور بود سوار دوچرخه شدم و آهسته ركاب زدم و به راهم ادامه دادم. سعي كردم به اتفاقي كه افتاده است فكر نكنم. هر چه سعي ميكردم كه فكرم را جمع و جور كنم نميشد، خشم و عصبانيت تمام وجودم را فرا گرفته بود. سؤالات بيجواب ذهنم كلافهام كرده بود. اينكه چرا كساني از آزار و اذيت ديگران لذت ميبرند؟ چرا به عقوبت كارشان فكر نميكنند؟چرا جان ديگران برايشان اينقدر بيارزش است؟اگر در همان لحظهاي كه من وسط خيابان افتاده بودم ماشيني با سرعت از پشت سرم ميآمد چه اتفاقي ميافتاد؟و... ياد تمام خبرهاي بدي ميافتادم كه براي دوچرخهسواران رخ داده بود، تصادف، سانحه و...
درد زانويم چنان شدت گرفته بود كه به سختي ركاب ميزدم. دوست داشتم در آن لحظه كه بسيار برايم غمانگيز ، تلخ و دردآور بود با كسي درددل كنم. نيم ساعتي ركاب زدم. غرق در همين افكار بودم كه صداي آژير آمبولانس و ماشين پليس كه با سرعت از كنارم رد ميشدند افكارم را پاره كرد. همين طور ركاب زدم و حدوداً يك كيلومتري كه جلوتر رفتم ، از دور متوجه شلوغي جاده شدم. يك كاميون، آمبولانس و ماشين پليس در وسط جاده ايستاده بود. مأموران انتظامي ماشينها را به سمت كنار جاده هدايت ميكردند. نزديكتر كه شدم دوچرخه را در گوشه جاده پارك كردم و به سوي جمعيتي كه اطراف كاميون را احاطه كرده بودند رفتم. يك موتورسيكلت زير كاميون ديده ميشد. در كنار كاميون جواني كه دستش را به سينه چسبانده بود در حال صحبت كردن با مأموران پليس بود. جوان ميگفت:« همينطور كه ميرفتيم كاميون بوق بلندي زد كه باعث شد دوستم كه رانندگي ميكرد بترسه و يكدفعه دستش بلرزه نتونه تعادلشو حفظ كنه و بعدش ديگه نفهميديم چي شد.» مردكه معلوم بود همان راننده كاميون است پريد وسط حرف جوان و گفت:«ببين سركار! من داشتم با سرعت معمولي ميرفتم تو حال خود بودم كه يهو ديدم اين دوتا با سرعت وسط جاده چپ و راست ميرن و هي جلوي كاميون ويراژ ميدن. منم مجبور شدم بوق بزنم تا كنار برن كه يكدفعه اومدن جلوي كاميون. البته من فوراً زدم روي ترمز، اما ديگه خيلي دير شده بود.» با ديدن جوان احساس كردم چهرهاش خيلي برايم آشناست. با خودم فكر كردم او را كجا ديدم كه ناگهان يادم افتاد. بله خودش بود. اين همان جواني بود كه پشت سر موتورسوار وقتي به زمين خوردم برايم دست تكان ميداد. كنجكاو شدم ببينم راننده موتور كجاست. نگاهي به دور و بر انداختم. امدادگران در حال انتقال مجروحي به داخل آمبولانس بودند.گرچه قلبا از اين اتفاق خوشحال نبودم و اين حادثه در نتيجه بي احتياطي خودشان بود اما اميدوار بودم از اين حادثه درس عبرت گرفته باشند.