فاطمه بيضائي
شهيد 19ساله حسين ياوري هم از همان دهه هفتاديهاي جبهه مقاومت اسلامي است. شهيدي كه هرچند چهره و ظاهري امروزي داشت، اما مثل رزمندگان دفاع مقدس كمر همت براي گسترش اسلام ناب محمدي بست و در همين جبهه نيز به شهادت رسيد. حسين از شهداي آزادسازي بوكمال سوريه است. همان شهري كه بعد از آزادياش، پيام سردار سليماني مبني بر نابودي كامل داعش اعلام شد. اين نوشتار حاصل گفتوگوي «جوان» با علي جان ياوري پدر اين شهيد مدافع حرم است كه رابطه عميقي با خواهر پنج ساله معلولش داشت.
كارگر روزمزد خرداد سال 1389 براي كار به ايران مهاجرت كرديم. هفت فرزند دارم. سه دختر و چهار پسر كه يكي از فرزندانم به نام حسين ياوري شهيد مدافع حرم شد. حسين 28 آبان ماه 1396 به شهادت رسيد. هنگام شهادت فقط 19 سال داشت. من و پسرم هر دو كارگر بوديم. حسين در افغانستان پيش پدربزرگش بود. بعد كه به ايران آمد او هم كارگري كرد. كارگر روزمزد بود، اما به يكباره تصميم گرفت كه برود و مدافع حرم شود.
دفاع از حرم يكروز پيش ما آمد و گفت ميخواهم به سوريه بروم و مدافع حرم شوم. گفتم نه نرو من طاقت ندارم، اما اصرار كرد. وقتي مخالفت من و مادرش را ديد، گفت: ميخواهم شهيد شوم. گفتم ما تحملش را نداريم. مادرت بيمار و خواهر پنج سالهات هم فلج است. من دست تنهايم. گفت من از جوانان بني هاشم بالاتر هستم كه تاب نبودن و شهادتم را نداريد؟ وقتي اين را گفت من و مادرش سكوت كرديم. گفتم حرفي زدي كه من ديگر نميتوانم با آن مخالفت كنم. ما شيعيان به خاندان اهل بيت ارادت ويژهاي داريم و روا نيست آنچه آنها انجام دادند را براي خودمان روا ندانيم.
برايم دعا كنيدحسين خيلي خوب بود. از زماني هم كه به جبهه رفت بهتر هم شد. مدام از من و مادرش ميخواست برايش دعا كنيم. يك بار از سوريه زنگ زد و گفت برايم دعا كنيد. ما هم گفتيم خدا پشت و پناهت باشد. نميدانستيم از ما ميخواهد تا آمين گوي دعاي شهادتش باشيم. ما هم دعا ميكرديم حاجت روا شود.
6 بار اعزامپسرم پنج،شش بار اعزام شد. بار اول، تير ماه سال 1395 بود. سه ماه در سوريه بود بعد به مرخصي آمد. در اعزامهاي بعد هم دو ماه ميماند و بعد مرخصي ميآمد و مجدد راهي ميشد. مرتبه آخر از او بيخبر بوديم كه بعد از يك ماه بيخبري با ما تماس گرفتند و گفتند حسين مجروح شده است. كمكم خبر شهادتش را به ما دادند.
خاطرات جبههحسين وقتي به مرخصي ميآمد برايمان از جبهه مقاومت اسلامي ميگفت. يك بار هم خاطرهاي تعريف كرد و گفت پشت تيربار بودم كه خمپاره زدند و من ميان انبوهي از خاك و آوار مدفون شدم. بچهها متوجه من نشدند و رفتند. خودم تلاش كردم و از زير خاك بيرون آمدم. من كه اين حكايت را شنيدم به حسين گفتم با اين وجود دوباره ميخواهي بروي؟ گفت من مسلمانم و به عشق بيبي(س) ميروم. اگر قسمت من شهادت باشد و بيبي زينب قبول كند شهيد ميشوم و اگر قرار نباشد اتفاقي براي من بيفتد، سالم برميگردم.
خواهري كه داغدار برادر استاز نحوه شهادتش اطلاع دقيقي ندارم، اما آنطور كه دوستانش براي ما تعريف كردند گويي براي شناسايي و عقب آوردن پيكر شهدا رفته بودند كه موفق ميشود پيكر شش شهيد را به عقب برگرداند و بعد هم در اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت ميرسد. از خدا ميخواهم كسي مرگ جوان نبيند. خيلي سخت است براي مادر و خواهر بيمارش. اين روزها خيلي سخت ميگذرد. حسين نسبت به خواهر فلجش همچون پدري مهربان بود و خيلي دوستش داشت. اين روزها دخترم نبودنهاي برادرش را خيلي حس ميكند. اگر چه پنج سال بيشتر ندارد اما به او سخت ميگذرد. حسين برايش هديه ميخريد و دلش را شاد ميكرد و هميشه لباسي كه به حرم بيبي زينب(س) و حضرت رقيه متبرك كرده بود ميآورد تا شفاي خواهرش را بگيرد. سه هفتهاي است كه از تدفينش در گلزار شهداي بيبي سكينه(س) صفا دشت كرج گذشته و برايش مراسم ميگيريم. بارها و بارها مادرش خوابش را ديده كه به خانه ميآيد و سر ميزند و ميرود. همين جا ميخواهم كه مسئولان به من كمك كنند تا دخترم را تحت درمان قرار دهم تا انشاءالله سلامتياش حاصل شود.