حسين كشتكار
از مدرسه كه بيرون آمديم، بهروز به من گفت:«براي چي بريم بازار، ميخواي موبايل جديد بخري؟» گفتم:«نهبابا! جديد كدومه. هميني كه دارم خوبه فقط ميخوام بدم نرمافزارهاي جديد به گوشيم اضافه كنه.» در مغازه، متصدي وقتي موبايلم را ديد، گفت:«بايد يه كم صبر كني. حدوداً نيم ساعت طول ميكشه.» گفتم: «آخه با دوستم اومدم. عجله داره بايد زود برگرديم.»گفت:«اگه كار نداري موبايلتو بذار، نرمافزارها رو كه نصب كردم بعداً بيا بگير. »فكري كردم و گفتم:« راه ديگهاي نيست؟» مغازهدار گفت:«چرا اگه ميتوني خودت نصب كني برنامههاشو بهت بدم خودت ببر روي گوشيت نصب كن. منتها دادن برنامههاش هزينه داره ها! مسئلهاي نيست؟»گفتم:«عيبينداره.K»مغازهدارگفت:« فلش(حافظهسيار)داري برات بريزم تو فلش؟» فلشم همراهم نبود. رو كردم به بهروز كه بيرون مغازه منتظرم بود، گفتم:«بهروز فلش همراهت هست؟» بهروز فلش سياه رنگي را به طرف من گرفت و گفت: « امانتهها.» گفتم:«خيلي خب نترس بابا مگه ميخوام چكارشكنم. امشب ميريزم فردا واست ميارم.» مغازهدار فلش بهروز و موبايلم را گرفت و به شاگردش كه پشت كامپيوتر نشسته بود داد و گفت:«جديدترين برنامههاي«اندرويد» براي اين گوشي رو بريز تو اين فلش.»
شب در خانه فلش بهروز را به كامپيوتر زدم و همانطور كه مشغول انتقال برنامههاي موبايل به كامپيوترم شدم، حس كنجكاويام باعث شد تا بقيه محتويات فلش بهروز را بررسي كنم. حافظه پر بود از برنامههاي گوناگون: بازي كامپيوتري، نوشتاري، گرافيكي، موسيقي و ... اما يك پوشه بيشتر توجهم را جلب كرد. پوشهايكهزيرشنوشته شده بود«pic & move». وسوسه شدم تا ببينم داخل پوشه« فيلم و عكس» چيست. در پوشه فيلم وقتي يكي از فيلمها را اجرا كردم، هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه مجبور شدم فوراً فيلم را قطع كنم. از خجالت عرق كردم. فوراً فلش را درآوردم. ياد حرف بهروز افتادم كه گفته بود فلش امانت است. حتماً ميخواست من سراغ ديگر فايلهايش نروم تا پي به شخصيت درونياش نبرم ولي حالا ديگر دست بهروز برايم رو شده بود. اصلاً به او نميآمد اهل اين چيزها باشد. ظاهرش چيز ديگري بود و باطنش متضاد ظاهرش. با خودم گفتم واقعاً نميشود روي ظاهر آدمها قضاوت كرد. او كه در مدرسه يك پسر سر به راه، مؤدب ، درسخوان و به قول همكلاسيها بچه مثبت بود، با آنچه من از او فهميدم كاملاً متفاوت بود. از بهروز بدم آمد. اصلاً فكرش را نميكردم بهروز اينطوري باشد. تصميم گرفتم فردا فلشش را كه دادم ديگر با او قطع رابطه كنم.
صبح احساس خوبي نسبت به بهروز نداشتم. دلم نميخواست با او روبهرو شوم. از آن طرف هم امانتياش پيشم بود و مجبور بودم در چهره يك آدم دو رو نگاه كنم. فكري به ذهنم رسيد. تصميم گرفتم فلش را به دوست صميمياش سعيد بدهم كه او به بهروز بدهد. زنگ تفريح كه زده شد قبل از بيرون رفتن، سعيد را صدا زدم. وقتي پيشم آمد فلش را به او دادم و گفتم:«سعيد ميشه اين فلش رو به ... » هنوز حرفم تمام نشده بود كه سعيد گفت: « عهههه...سهيل اين كجا بود؟» گفتم: « چطور مگه.» گفت:«اين فلشو من به بهروز امانت داده بودم پيش تو چكار ميكنه؟» با شنيدن اين جمله سعيد، انگاركه آب سردي روي آتش كينه من نسبت به بهروز ريخته باشند، با تعجب گفتم:«پس كار بهروز نبود؟ منو بگو بيچاره چه فكرها كه دربارهش نكردم.» سعيد با كنجكاوي گفت:«چه فكري؟واضح حرف بزن ببينم قضيه چيه؟» به فكر فرو رفتم و از اينكه نسبت به او سوءظن پيدا كرده بودم، احساس گناه ميكردم و از طرفي هم خوشحال بودم قبل از اينكه عكسالعملي به بهروز نشان بدهم قضيه برايم روشن شد اما تمام نفرتي را كه به بهروز داشتم حالا از سعيد پيدا كرده بودم. بدون اينكه جوابي به سعيد بدهم اخم كردم و با تندي گفتم:«سعيد واقعاً كه! از تو بعيده، تو و اين چيزا! تو خجالت نميكشي؟ اين مزخرفا چيه كه... » سعيد پريد وسط حرفم و با تندي گفت:«مزخرف چيه؟ واسه چي بايد خجالت بكشم؟ چرا پرت و پلا ميگي.» گفتم:«خودتو به اون راه نزن. خودت خوب ميدوني درباره چي حرف ميزنم.» سعيد كه انگار تازه فهميده بود موضوع از چه قرار است، گفت: «آهان از اينكه گفتم فلش دست تو چكار ميكنه بهت برخورد؟ خب اينكه اينقد عصباني شدن نداره. ديروز اين فلشو من به بهروز داده بودم تا چند تا از مطالب درسي تقويتي رو كه تو كامپيوتر خونشون داره برام بريزه و بياره و حالا تعجبم از اين بود كه فلش دست تو چكار ميكنه. حالا من از بدقولي بهروز دلخورم. تو چرا ازم طلبكاري؟» خواستم قضيه فيلمها را واضح بگم كه يكدفعه سهراب همتي همكلاسي ديگهاي كه رفيق صميمي سعيد بود محكم به پشت سعيد زد، پريد وسط حرف ما و گفت: «چطوري بد قول! مگه قرار نبود فلش منو امروز بياري. كو اون فلش؟» سعيد در حالي كه فلش رو به سهراب ميداد،گفت:«بيا بابا نخواستيم اينم فلشت.» سهراب گفت:« كارت تموم شد. تونستي اون بازيها را رو سيستمت نصب كني؟» سعيد گفت: « نه بابا اصلاً من نتونستم فلش رو خونه ببرم. داده بودمش امانت دست بهروز. باشه دفعه ديگه.» با تمام شدن حرف سعيد نظرم دربارهاش عوض شد. خواستم عذرخواهي كنم و درباره فيلمهاي داخل فلش به سعيد توضيح بدم و بگم كه سهراب چه جور آدمي است كه يكدفعه تلفن سهراب زنگ خورد و سهراب با تندي گفت:«خيلي خب ،باشه محمود چقدر زنگ ميزني؟ به پير به پيغمبر من خودم هنوز نتونستم فلش رو ببرم كپي بگيرم. اصلاً از وقتي اون فلشو امانت دادي يك دقيقه هم پيش من نبوده. اكثر بچههاي كلاس اون متنهاي درسي را ميخوان. همين امروز متنها رو پرينت ميگيرم بهت ميدم.»
گيج شده بودم. داشتم فكر ميكردم كه اشتباه از من بود. اگر رسم امانت را بجا آورده بودم و كنجكاوي نميكردم، اين همه بدبيني در من به وجود نميآمد و قضاوت غلط نمي كردم كه ناگهان دستي به شانهام خورد. برگشتم ديدم بهروز است.بهروز گفت:« سهيل برنامه موبايلت رو ريختي. امانتي چي شد؟»