محمد مهر
یادم ميآيد سال پنجم ابتدايي بودم و از طرف مدرسه به آزمون تيزهوشان معرفي شدم. عصر روزي كه آزمون را دادم رفتم لاي قرآن را باز كردم. قرآني در خانهمان بود كه بالاي صفحات آن «خوب» و «بد» نوشته بود. سه بار قرآن را باز كردم و هر سه بار بد آمد. در واقع انگار به زور ميخواستم آن اتفاقي كه قرار بود بيفتد را تغيير دهم اما قرآن هر سه بار آن نقشي كه بر روزگار افتاده بود را نشانم ميداد. يادم ميآيد وقتي هر سه بار بد آمد دست از باز كردن قرآن برداشتم و پذيرفتم قبول نشدهام. جوابهاي آزمون هم كه آمد همان شد، من قبول نشده بودم و قرآن اين را نشان داده بود. گاهي ما ميخواهيم نقش آينده در جايي بيرون از ما بيفتد چون مستأصل هستيم و نميدانيم آينده چه خواهد شد. اما هر چيزي نقشپذير نيست و نقش را نشان نميدهد. شما وقتي ميخواهي خودت را ببيني، فرض كن صبح شده و ميخواهي بروي سر كار، ميخواهي موهايت را شانه كني، طبيعي است كه نميروي جلوي ديوار اين كار را بكني چون ميداني ديوار، مات و نقشناپذير است، ديوار خودش را فقط نشان ميدهد اما آيينه اينطور نيست. هر نقشي كه در آن بيفتد نشان ميدهد، چون آيينه نقشپذير است. آيينه در واقع بيخود شده است و همين بيخودي آيينه به او اجازه ميدهد هر خودي كه در برابرش بايستد نشان دهد. حالا توجه كنيد كه قلب پيامبران و عارفان به اين مرحله رسيده و آنها چون مثل آب و آيينه صاف و زلال هستند به مرحلهاي رسيدهاند كه از آن حجاب خود عبور كرده و به بيخود شدن و بيخود بودن نائل آمدهاند؛ بنابراين آنها ميتوانستند آنچه را كه ما نميبينيم ببينند و نشانههايي كه به چشم ما نميآيد به چشم آنها ديده و رؤيت شود.
در و ديوار در خدمت طالب معرفت
چند وقت پيش به مناسبت روز حافظ، دكتر ميرجلالالدين كزازي استاد برجسته ادبيات به نكته جالبي درباره موضوع فال پرداخته و گفته بود: «فالزني به ديوان حافظ، رفتاري است فرهنگي كه البته تنها در ايرانزمين قرار دارد. از ديد من فالزني، رايزني با آنچه زبانشناسان و به ويژه روانكاوان آن را ناخودآگاه مينامند، است؛ يعني همان رايزني با نهاد. اما چگونه و با چه فال ميزنيم؟ با هر آنچه ميتواند نقش بپذيرد و هر آنچه سخت و افسرده نباشد، ميتوان فال زد. اما اينكه چرا بايد ابزار فال، نقشپذير باشد؟ از اينروست كه نيروهاي نمادين در بند زمان نميمانند و بر اين ابزارها كارساز ميافتند. از همين روست كه ما به ديوان خواجه فال ميزنيم و به عقيده من، نقشپذيرترين ديوان در سخن پارسي است. اما چرا ديوان خواجه شيراز شايسته آن است كه با آن فال بزنند؟ ما هنگامي كه بر سر دوراهي ميمانيم و دودل هستيم، دست در دامان ديوان خواجه شيراز ميزنيم. اينكه چرا ديوان خواجه نقشپذير است، به اين خاطر است كه سرودهها و اشعار او سخت، فشرده و كالبدينه نيست. از ديد من، برترين ويژگي اين سرودهها، چيزي است كه من آن را «آبگونگي» مينامم. «آب» سخت، درشت، فِسُرده و دژم نيست، بلكه روان و بيريخت است و از اين رو در هر ظرفي بريزيد، ريخت همان ظرف را به خود ميگيرد؛ اين همه گفتوگو، كشاكش، ستيز و آويز درباره حافظ و شعر او، ريشه در همين آبگونگي دارد. همين ويژگي است كه به كار فالزني با ديوان حافظ ميآيد.»
آن روز سخن اين انديشمند مرا ياد گفتهاي از آيتالله بهجت انداخت كه «اگر كسي اهليت داشته باشد، يعني طالب معرفت باشد و در طلب، جديت و خلوص داشته باشد، در و ديوار به اذن الله معلمش خواهند بود.» يعني آن حالت آب گونهاي كه آن استاد ادبيات بر آن دست ميگذارند در اين جا در در و ديوار هم خود را نشان ميدهد، به شرطي كه قلب و جان كسي از صافي حق عبور كرده باشد. در واقع در اين جا تأكيد آيتالله بر آيينگي قلب است. چرا همان در و ديوار در شرايط معمول و روزمره زندگي آدمها نميتواند راهنما باشد، اما وقتي كسي در راه حق گام برميدارد همان در و ديوار راهنما ميشود. يعني با همان در و ديوار هم ميتوان فال گرفت، يا به عبارت ديگر آن در و ديوار نشانه راه ميشود. به خاطر اينكه آن در و ديوار هم تسبيح گويان حق هستند، اما كسي ميتواند آن تسبيحها را بشنود و درك كند كه در راه حق باشد و به واسطه همان درك و دريافتاست كه آيتلله ميگويد اگر كسي اهليت داشته باشد در و ديوار به اذن الله معلمش خواهد شد، همچنان كه شما ميبينيد پيامبران الهي اُمي بودند، به عبارت ديگر آنها در جايي و دانشگاهي و نزد استادي درس نخوانده بودند، اما نور حق در قلبشان جلوهگر شده بود و از درخت تا ابر و باد، از باران تا سبزه راه را به آنها نشان ميداد، همچنان كه يكي از عرفا ميگويد: «به صحرا شدم عشق باريده بود و زمينتر شده بود چنان كه پاي به برف فرو شود، به عشق فرو شدم.»
آب و آيينه باشيم تا روشن ببينيم
مولانا در «فيه ما فيه» با ذكر حكايتي به اين حقيقت اشاره كرده است: «يوسف مصري را دوستي از سفر رسيد. گفت: جهت من چه ارمغان آوردي؟ گفت چيست كه تو را نيست و تو بدان محتاجي؟ الا جهت آنكه از تو خوبتر هيچ نيست، آيينه آوردهام تا هرلحظه روي خود را در وي مطالعه كني. چيست كه حق تعالي را نيست و او را بدان احتياج است؟ پيش حق تعالي دل روشني ميبايد بردن تا در وي خود را ببيند.»
در واقع آنچه اوليا و عرفا بر آن تأكيد ميكنند اين است كه ثروت و سرمايه حقيقي انسان وقتي پديدار ميشود كه بتواند آن حالت آبگونگي و آيينگي را در قلب و ضمير خود ايجاد كند تا به واسطه آن آيينگي و آبگونگي نقش حقايق عالم در قلبش بيفتد. اينكه بزرگان فرمودهاند اهل پرهيز باشيد، در واقع به اين معناست كه آرام آرام آن نقوشي كه روي صفحه قلب خود ترسيم كردهايد را پاك كنيد. به آيينهاي فكر كنيد كه اگرچه آيينه است اما هر كسي كه از راه رسيده نقشي بر آن آيينه زده است، هر كسي كه آمده خطي كشيده و چيزي نوشته و نقشي و نقشهاي بر آن انداخته است. آيا ميتوان اميدوار بود اين آيينه بتواند كاري كه برايش ساخته شده انجام دهد. آيا اين آيينه با يك ديوار تفاوت زيادي دارد؟ اگر كسي جلوي اين آيينه بايستد ميتواند اميدوار باشد خود را در اين آيينه ببيند؟ مسلماً كه اين اتفاق نخواهد افتاد. اما حالا فكر كنيد به اينكه كسي بيايد و آن نقشها را بزدايد و بروبد. هرچقدر از آن نقشها كه بر آيينه افتاده و آن جلوهگريها و آن اظهار فضلها و ناراستيها و ناداوريها كم شود به تدريج فرصتي پديد خواهد آمد براي آيينه كه بتواند آيينگي كند. به خاطر همين است كه انبيا و اوليا بيشترين تأكيدشان بر پرهيز است، يعني بر نداشتن نقش جز آن نقشي كه براي قلب ميتواند متصور شد و آن همان نقش است كه حق را نشان دهد.
در اين صورت است كه ميتوان اميدوار بود كه وجود انسان، كانون و بازتابدهنده حقايق باشد. چرا قرآن ميتواند چنين نقشي را عهدهدار شود و مثل آب و آيينه نقشها را در خود نشان دهد به خاطر اينكه منطق او منطق هوا و هوس نيست و هواها و وسوسهها در آن راه نيافته است، بنابراين ميتواند عهدهدار چنين نقشي باشد و در فرازي پايينتر ديوان حافظ را داريم كه آن حالت آيينگي و آب در آن مستتر است و ميتواند به تفألهاي ما جواب دهد.
ناتوان شدهايم به فال پناه ميبريم
اجازه بدهيد اين پرسش را به شكلي ديگر مطرح كنيم كه چرا ما به دنبال فال و بالاتر از آن استخاره ميرويم؟ ما زماني ميخواهيم تفأل كنيم يا به استخاره پناه ميبريم كه از عاقبت امور و بهبود حال خود ناتوان ماندهايم و ميخواهيم به نشانهاي چنگ بزنيم و از طريق آن نشانه راهمان را پيدا كنيم.
اما اينكه كسي بتواند راه خودش را پيدا كند اول از همه بايد در درون خود به وضوح برسد و به هر اندازه كه اين وضوح بيشتر باشد ميتواند راه خود را دقيقتر پيدا كند. از تجربه كودكيام مثال ميزنم. بچه بوديم و در كوچه تيله بازي ميكرديم. گاهي تيلههاي ما در جويهاي آب ميافتاد. جويهاي راكدي كه نصف عمق آنها با لجنها و آشغالها و آب كدر پر شده بود و وقتي اين تيلهها در جوي آب ميافتاد عملاً پيدا كردن آنها از ميان آن همه آشغال و كثيفي و كدري ناممكن به نظر ميرسيد اما ما آن تيلههاي شيشهاي رنگارنگ را از ميان آن همه كدري بيرون ميكشيديم. ترفند ما بسيار ساده و در عين حال جالب بود. ما ميرفتيم از داخل خانه كيسههاي فريزر را پر از آب ميكرديم و آن حجم زلال آب را روي آن آبهاي كدر جلو و عقب ميبرديم. به هر ميزاني كه آن حجم آب زلال در جوي حركت ميكرد كدريها را كنار ميبرد و فضايي براي مشاهده ايجاد ميكرد و به اين صورت ما خيلي راحت تيلهها يا چيزهاي ديگر كوچكي كه در جوي ميافتادند را پيدا ميكرديم.
به نظر ميرسد ذهن و روان ما هم دچار اين حالت باشد، به هر ميزاني كه ما بتوانيم حجمي از زلالي را در ذهن و روان خود پرورش دهيم خواهيم توانست از كدريها و كدورتها عبور كنيم و آن تيلههاي درخشان - نشانههاي راه - را واضحتر ببينيم. در واقع اگر به سخن آيتالله بهجت برگرديم اكنون احتمالاً با روشنبيني بهتري ميتوانيم موضع و نظر ايشان را ارزيابي كنيم. زماني كه انسان به واسطه طي مسير حق در واقع ميتواند به وضوح در خود برسد مثل خودرويي كه در جادهاي حركت ميكند و برفپاككنهايي كه روي شيشه تعبيه شده، ميتواند وضوح رؤيت را در بارندگي و برف و توفان و پاشيدن گِل روي شيشه ماشين تأمين كند. آن وقت رانندهاي كه پشت اين برفپاككن قرار دارد ميتواند نشانههايي كه در كنار جاده تعبيه شده را ببيند و مسير را با ايمني و آرامش طي كند. اما به وضعيتي فكر كنيد كه بارندگي و برف در پيش است، اما برفپاككن كار نميكند و ماشينهاي عبوري حجم قابل توجهي از گل و لاي را روي شيشه خودرو خالي ميكنند، آيا در چنين وضعيتي راننده ميتواند بيرون را ببيند. نشانهها آنجا هستند. اينطور نيست كه نشانهها از كنار جاده غيب شده باشد. آنها همه در كنار جاده حي و حاضر آماده راهنمايي و خدمتند، اما شما ديگر آنها را نميبينيد، چون برفپاككن شما خراب شده است، يعني آن حالتي كه وضوح رؤيت را به شما برگرداند غايب است، بنابراين شما تصور ميكنيد كسي در بيرون به عنوان راهنما و نشانه راه وجود ندارد در حالي كه آن نشانهها به تمام حضور دارند و ميتوانند راهنمايي كنند اگر شما آن حجم شفاف رؤيت را در برابر خود داشته باشيد.
چشم باطن را بايد گشود
شايد كسي در اين دنيا نباشد كه عميقاً درگير اين پرسش نباشد كه راه كجاست؟ اغلب ما درگير اين پرسش بنيادين هستيم و آدمهايي كه ميروند سراغ قرآن و استخاره ميگيرند يا ميروند سراغ حافظ و فال ميگيرند به نوعي ميخواهند راه را پيدا كنند و از آن تاريكي بيرون بيايند. مولانا در مثنوي معنوي در حكايت «فيل در خانه تاريك» به زيباترين وجه ممكن اين ويژگي را در ما شرح ميدهد. فيلي كه در خانهاي تاريك بوده و مردمان آن سرزمين پيشتر فيل نديده بودند ميروند و دست ميسايند بر آن فيل و چون فيل بزرگ بوده و در دست آنها جا نميشده هر كدام به بخشي از فيل ميرسند و يكي بيرون ميآيد و ميگويد كه ناوداني آن جا بود - چون به خرطوم فيل دست زده بود - ديگري بيرون ميآيد و ميگويد بادبزني آن جا بود - چون به گوشهاي فيل دست زده بود - يكي ميآيد و ميگويد من ستوني ديدم - چون به پاي فيل دست زده بود - ، مولانا در ادامه اين حكايت ميگويد: «در كف هر كس اگر شمعي بدي / اختلاف از گفتشان بيرون شدي / چشم حس همچون كف دستست و بس / نيست كف را بر همه او دسترس / چشم دريا ديگرست و كف دگر / كف بهل وز ديده دريا نگر / جنبش كفها ز دريا روز و شب / كف همي بيني و دريا نه عجب / ما چو كشتيها بهم بر ميزنيم / تيرهچشميم و در آب روشنيم / اي تو در كشتي تن رفته به خواب / آب را ديدي نگر در آب آب / آب را آبيست كو ميراندش / روح را روحيست كو ميخواندش.»
در واقع مولانا ما را دعوت به وضعيتي ميكند كه اگر آن مردمان با يك شمع سراغ آن فيل ميرفتند به واسطه آن نور ميتوانستند آن فيل را كه نمادي از حقيقت است ببينند. در واقع راهكار و نسخه مولانا براي اينكه انسان بتواند نشانهها را در زندگي خود ببيند اين است كه ايمان بياورد در پشت اين آب، آبي است كه آن را ميراند و در پشت اين روح، روحي است كه آن را ميخواند و اين تموجها و تلاطمها از ناحيهاي برميخيزد. نسخه مولانا اين است كه اگر انسان بتواند چشم باطن خود را باز كند و از كف - چشم تن - عبور كند و از محسوسات فراتر برود در آن صورت غواص حقيقي دريا خواهد بود و كدام غواصي است كه در بحر حق شنا كند و از آن گوهرها نصيبي نداشته باشد.