احمدرضا صدري
آنچه در پي ميآيد، پارهاي از توصيفات زندهياد محمدتقي بهار معروف به (ملكالشعراي بهار) است كه پس از شهريور 20 و آزادي نسبي مطبوعات، درباره يار ديرين خود شهيد آيتالله سيدحسن مدرس در يكي از مطبوعات قلمي كرده است.اين خاطرات كه از سوي ما تحليل و فصلبندي گشته، از آن روي كه از سوي يكي از نزديكترين ياران مدرس در دوران مواجهه با رضاخان بيان شده، از مدارك دست اول در شناخت آن بزرگوار به شمار ميرود. او در صدر اين مقال، در توصيف مراد ديرين خويش آورده است: «مدرس از هر حيث، چيز ديگري بود. در مدرس جنبه فني و صنعتي و هنري بود كه او را ممتاز كرده بود. علاوه بر اينكه از جنبه علمي و تقديس و پاكدامني و هوش و فكر نيز دست كمي از هيچكس نداشت و سرآمد تمام اين خصال، سادگي و بساطت و شهامت آن مرحوم بود و مهمتر از همه، از خودگذشتگي و فداكاري او بود كه در احدي ديده نشده است.» اميد آنكه تاريخپژوهان و علاقهمندان را مقبول افتد.
مدرس، عالمي فقير!
محمدتقي بهار شاعر بلندآوازه و معاصر ايران، حياتي پر فراز و نشيب داشت. با اين همه وجود خصلت حريت و آزادگي در تمام ادوار حيات در وي، چيزي است كه دست كم ميتوان بخشي از آن را به مصاحبت با شهيد آيتالله مدرس در دوران حضور در عداد اقليت مخالف رضاخان در مجلس نسبت داد. شور و جذبهاي كه پس از سقوط قزاق سوادكوه در كلام وي، در توصيف مراد موج ميزند، شاهدي بر اين مدعاست:
«مدرس به تمام معني عالمي فقير بود. آن فقري كه باعث فخر پيغمبر ما صليالله عليه بود و ميفرمود:الفقر فخري! همان فقري كه عين بينيازي و توانگري و عظمت او بود. مدرس پاك و راست و شجاع بود. او با خرافات دشمن بود. با اصلاحات تازه و نو همراه بود و بالجمله يكي از عجايب عصر خود شمرده ميشد. مدرس مجتهد مسلم بود، فقيه و اصولي بزرگي بود. به تاريخ و منطق و كلام آشنایی داشت و در سخنراني و خطابه در عهد خود همتا نداشت و چون عوامفريب نبود و غرور پاكدامني و ثبات عقيده در او بياندازه قوي بود، هيچگاه درصدد دفاع از خود در برابر حملهها و تهمتهايي كه به او زده ميشد برنميآمد. همچنين هتاك و بينزاكت و مفتري نبود حقايق در افكارش بيشتر متمركز بود تا ظاهرسازي و مردمفريبي. يكي از اسرار موفقيتهاي او در خطابه نيز همين معني بود، كينهجويي در آن مرحوم وجود نداشت. به اندك پوزشي از دشمنان گذشت ميكرد و از آنها به جزئي احتمال فايده عمومي حمايت مينمود و احساسات را در سياست دخالت نميداد. مدرس در مجلس دوم جزو علماي تراز اول و در انتخابات دوره سوم تا دوره ششم از تهران انتخاب شد. شرح زندگاني پارلماني آن مرحوم به اختصار در تاريخ مختصر احزاب سياسي شرح داده شده است.»
مدرس و انتخابات مجلس ششم
نوع تعامل شهيد آيتالله مدرس با رويدادهاي سياسي كشور، خصال ممتازي از وي را نمايان ميسازد، بسان هوشمندي، خستگيناپديري و نستوهي. اين مدعا را از خاطراتي كه بهار از كردار مدرس هنگام انتخابات هفتمين دوره از مجلس شوراي ملي نقل ميكند، ميتوان دريافت:
«بعد از ختم دوره ششم مجلس، دولت و شهرباني و شهرداري شروع به تجهيزاتي كردند و وكلاي دولتي دستهبنديهايي آغاز نمودند كه تهران را هم مانند ايالات و ولايات در زير يوغ اطاعت خود درآورند. مدرس از احمدشاه راضي نبود. او به سردار سپه نيز روي خوش نشان نداد. سردار سپه مجلس مؤسسان را انتخاب كرد و در آن مجلس مدرس و اقليت رفقاي او انتخاب نشدند و هيچكدام در آن مجلس شركت ننمودند و آن مجلس رأي به پادشاهي او داد و تاج پادشاهي ايران زينتافزاي فرق رضاخان شد. بعد از پادشاهي او، مدرس گفت:
اين كار نبايد ميشد، ولي سستي و اهمال هموطنان كار خود را كرد، ما هم تا جايي كه بشر بتواند تقلا كند سعي كرديم و حرف خود را گفتيم و كشته هم داديم!مدرس در انتخابات دوره ششم به شاه نصيحت كرد كه در انتخابات مردم را آزاد بگذارد. اين پيشنهاد در ايالات مؤثر نيفتاد اما در شهر تهران نتوانستند از آزادي نسبي مردم جلوگيري نمايند. افكار عمومي در نتيجه مشاهده فداكاريها و شهامتهاي بيمانند جمعي قليل در برابر آن قدرت بيباك و وسيع متوجه مدرس و ياران او بودند، مدرس 9 نفر از دوستان خود و اعضاي فراكسيون اقليت را كانديدا كرده بود. روزي شاه به او گفته بود: رفقاي شما نبايد از تهران انتخاب شوند، بهتر آن است كه از ولايات آنها را انتخاب كنيم. او گفته بود: كانديداهاي من اگر انتخاب نشوند، بهتر است تا به زور دولت وكيل شوند. هفت تن از 9 تن كانديداي مدرس از تهران انتخاب شدند و يك تن از آنها آقاي زعيم از كاشان انتخاب شد و مجلس ششم افتتاح گرديد.»
روزي كه به مدرس تير زدند
ويژگي مثبت خاطرهنگاري بهار از مدرس، در آن است كه وي در ادوار خطير و سرنوشتساز در كنار «مرد قانون» بوده و هم از اين روي، از كردار او در آن روزهاي پرفشار، رواياتي خواندني نقل كرده است. او روزهايي كه مدرس در عين مماشات سعي داشت رضاخان را از در افتادن به ورطه ديكتاتوري بيشتر باز دارد ، بدين شرح گزارش ميكند:
«روزي از روزهاي تابستان روز پنجشنبه بود و مدرس با شاه، صبح زود ملاقات كرده بود. مدرس به من گفت: امروز به شاه گفتم مردم راجع به تهيه ملك و جمع پول، پشت سر شما خوب نميگويند، شما پول ميخواهيد چه كنيد؟ ملك به چه كارتان ميخورد، اگر شما پادشاه مقتدر و محبوبي باشيد ايران مال شماست. هر چه بخواهيد مجلس و ملت به شما ميدهد ولي اگر به پولداري و ملكگيري و حرص جمع مال شهرت كنيد، برايتان خوب نيست. مردم كه پشت احمدشاه بد گفتند، براي اين بود كه گندم ملك خود را يكسال گران فروخت و شهرت داشت كه پول جمع ميكند و چون مردم فقيرند بالطبع از كسي كه پول زياد دارد بدشان ميآيد ـ شما كاري نكنيد كه مردم از شما بدشان بيايد. طوري رفتار كنيد كه اين حرفها گفته نشود، قدري پول به بهانههاي مختلف خرج كنيد، جايي بسازيد، مدرسهاي، مريضخانهاي، كاري كنيد كه بگويند، اگر پولي هم داشت براي اين كارها بود و بعد از اين مخصوصاً به املاك مردم كار نداشته باشيد. ملكداري حواس شما را پرت ميكند. روزي به مدرس چند تير زدند و قلب او را نشانه گرفتند ولي به دست چپ اصابت كرد و به قلب وارد نيامد. صبح سر آفتاب تلفن كردند كه مدرس را زدهاند و او را به مريضخانه نظميه بردهاند. من با عجله درشكه گرفتم و به مريضخانه رفتم. مرحوم مدرس روي آمبولانس دراز كشيده بود و از دست چپ او خون جاري بود و هنوز نبسته بودند. مدرس مرا ديد و گفت: مترس طوري نشده است. بعد گفت: به شاه تلگراف كن و بگو نزديك بود دوست شما از ميان برود اما خدا نخواست.
در مجلس بعد از اين واقعه هنگامهاي راه افتاد! در همان روز تيرخوردن مدرس من وارد اتاق درگاهي رئيس شهرباني شدم، جمعي آنجا بودند. رئيس نظميه عقيدهاش اين بود كه اگر دولت مصونيت را از بعضي افراد بردارد ايشان دست قاتل حقيقي مدرس را گرفته و به عدليه تحويل خواهد داد. بعضي هم در كريدورهاي مجلس گفتند كه داور وزير عدليه رضاخان محرك اصلي است!
اين واقعه كدورتي بين شاه و مدرس ايجاد كرد و ديگر ملاقاتهاي روز پنجشنبه موقوف گرديد و كابينه حاج مخبرالسلطنه به روي كار آمد و اطرافيان براي پيشرفت خود بار ديگر مدرس را لولو قرار دادند و او را به مخالفت مجبور ميكردند اما مدرس ديگر آن دل و دماغ سابق را نداشت و بوي دورويي و فساد و علائم ظلم و اجحاف را از در و ديوار ميديد و رفقايش روز به روز كاسته به چند تن انگشتشمار منحصر گرديد. من و يكي و دو نفر افتخار داشتيم كه تا ختم مجلس و بلكه تا شبي كه مدرس را بردند نسبت به او وفادار مانديم و به نصيحت مكرر تيمورتاش وزير دربار رضاخان كه آينده را كاملاً پيشبيني ميكرد توجه ننموديم چون به زندگي در زير سلطه قدرت اراذل چندان علاقه نداشتيم. مدرس در خانه نشست و بعضي به اروپا گريختند مانند آقاي زعيم، بعضي به كارهاي شخصي و ملكي پرداختند مثل آقاي دكتر مصدق و بيات و آشتياني. به بعضي هم كارهاي عمده و مهم از قبيل ايالت و سفارت و وزارت دادند مثل تقيزاده و علاء و من هم به تأليف و تصحيح كتاب و تدريس پرداختم و بعد از يكسال به زندان رفتم!
مدرس ميفرمود: با سستي و عدم لياقت دربار و ناداني وليعهد، اصول ديانت و اخلاق و هر كس كه پيرو ديانت و اخلاق بود به باد رفت و به قول مستوفي الممالك طوري اخلاق را فاسد خواهند كرد كه 100 سال مجاهدت و زحمت و تأليف كتب و رسالات نخواهد توانست اين فساد را مرتفع سازد. بنابراين اين مرد عجيب شبها خوابش نميبرد، با آنكه در صورت ظاهر شكست خورده بود ولي باز هم روح قوي او بيكار نمينشست، ميخواست جلوي اين فتنه را يكه و تنها سد كند. به هر چيز فكر ميكرد و عاقبت كسي نفهميد چه كرد.»
لحظات حركت از تهران به سوي تبعيدگاه خواف
رضاخان در آغاز چالش با مدرس بر اين گمان بود كه ميتواند همچون بسياري ديگر، با تطميع و تهديد، او را وادار به سكوت كند و از تداوم راه مبارزه منصرف سازد. اين سياست نهايتاً ابتر ماند و رضاخان دريافت كه مدرس از جنس ديگر كسان نيست و نميتوان وي را به سازش و سكوت سوق داد، بنابراين براي قزاق پادشاه شده، راهي جز توسل به خشونت نماند:
«سرتيپ محمدخان درگاهي رئيس شهرباني عداوت و بغض به خصوصي با مدرس و ماها داشت و در انهدام بنياد حيات ما ساعي و جاهد بود! او مدرس خانهنشين را نتوانست سلامت ببيند. پروندههايي ساخت و شبي با چند تن دژخيم وارد خانه سيد شد ـ آقا سيدجلالالدين تهراني قبلاً آنجا بوده است ـ محمد درگاهي وارد ميشود و دشنام به مدرس ميدهد ـ مدرس به او تعرض ميكند ـ درگاهي خود را روي پيرمرد مياندازد و او را كتك ميزند. در اين حين فرزند او سيدعبدالباقي از اتاق ديگر ميرسد و با درگاهي طرف ميشود. سپس امر ميدهد دژخيمان سيد را سربرهنه و يكلاقبا دستگير كنند و اتاق او را هم تفتيش كرده و 4 هزار و 800 تومان وجهي كه باقي مانده 5هزار تومان نامبرده بود از زير تشك مرحوم مدرس بود بر ميدارند و به او ميگويند: اين پولها را از كجا آوردهاي؟ لابد از خارجيها گرفتهاي؟! و با توهينهاي زياد او را از خانه بيرون ميبرند. كيسه كرباسي كه آماده كرده بودند بر سر آن مرحوم مياندازند ـ و او را از ميان افراد پليس و صاحب منصب پليس كه قدم به قدم مخصوصاً در دكاكين گذر گماشته بودند، عبور داده و به ماشيني كه مهياي اين كار بود ميرسانند و شبانه او را به دامغان ميبرند ـ و چون عمامه مرحوم در تهران مانده بود، بين راه كلاهي پوستي سياه رنگ مندرس براي آنكه سرش برهنه نباشد و كسي هم او را نشناسد بر سر او ميگذارند و به اين صورت او را به يكي از قلاع مخروبه خواف در جنوب خراسان كه اتاقي نيمه خراب و سراچه و دو درخت توت داشته ميبرند و در آنجا حبس ميكنند!
دو نفر عضو آگاهي و 10 نفر امنيه و يك اتاق خراب مجموع زندان و زندانبانان او را تشكيل ميداده است. تا مدتي كسي به فكر غذا و اسباب زندگي آنها نبوده ولي بعدها مصارف همه اينها را ماهي 15 تومان معين كردند. در واقع اين مبلغ براي خرج سيد بوده است، اما بديهي است ژاندارمها و دو عضو آگاهي تا سير نشوند به محبوس بيچاره چيزي نخواهند داد!»
نامه مدرس از تبعيدگاه براي شيخ احمد بهار
كساني كه روزهاي حضور مدرس در تبعيدگاه را مشاهده و نقل كردهاند، اوضاع وي را رقتبار دانستهاند؛ چيزي كه خاطرهنگاري محمدتقي بهار نيز مؤيد آن است:
«روزي ورقه كوچكي به خط مرحوم مدرس در شهر مشهد به دست آقا شيخ احمد بهار مدير روزنامه بهار (داييزاده حقير) ميرسد. اين ورقه را يك نفر از آن امنيهها محض رضاي خدا آورده و به آقاي بهار داده بود. مدرس در آنجا نوشته بود كه زندگي من از هر حيث دشوار است، حتي نان و لحاف ندارم. اين ورقه رقم قتل آن امنيه و آن كسي بود كه ورقه به نام او بود. آقاي بهار آن ورقه را به اعتماد مردانگي و وجدانداري به آقاي اميرلشكر جهانباني ميدهد و از او اصلاح اين ناهنجار را درخواست ميكند. جهانباني قول اصلاح ميدهد و به تهران مينويسد و گفته شد كه قدري حالش از حيث غذا بهتر شد، اما كسي چه ميداند، زيرا ديگر نامهاي از مدرس به احدي حتي به فرزند محبوبش هم نرسيد! همه ميدانند كه مدرس در اواخر قليان نميكشيد و به چاي هم معتاد نبود و غذاي او غالباً نان و ماست بود. بايد ديد با اين مرد قانع چه رفتاري ميكردند كه با آن استغناي مناعت و اين نخوت و قناعت نامه محرمانهاي را توسط يك نفر از آن امنيهها به مشهد نزد آقاي شيخ احمد بهار نوشته و از بدي معيشت خود شكوه كرده است!نوايي ميگويد: من به ديدن او به خواف رفتم. يك چشمش نابينا شده و موي سر و ريشش دراز و ژوليده و پشت او خميده بود!به تهران گزارش دادم، امر كردند سلماني برود و سر و صورتش را اصلاح كند!
يكبار پسرش با شيخ احمد دوست آن مرحوم، به ديدن پدر رفتند. در بازگشت ما نتوانستيم خبري جز عبارت: سلامتند، از ايشان كسب كنيم. فقط يك مشت توت خشكيده كه آن مرحوم به دست خود از درخت محبس چيد و براي من به ياد بود فرستاده بود از دستمالي سفيد بيرون آوردند و به نام آن مرد بزرگ به آخرين دوست او دادند!آقا سيدعبدالباقي اظهار ميدارد كه رئيس شهرباني تربت حيدريه -كه چندي مأمور مدرس بوده و به او عقيده داشته- يادداشتهايي در شهر تربت هنگام عبور به سوي خواف به من داد ولي من نتوانستم با خود ببرم و گمان ميرفت كه تفتيش كنند و بگيرند، بنابراين گفتم در مراجعت از شما خواهم گرفت، ولي در مراجعت نتوانستم او را ملاقات كنم و آن يادداشتها نزد مشاراليه باقي ماند و هنوز نزد آن شخص باقي است. يادداشتهاي آن مرحوم كه هنوز به دست نيامده است.»
يادداشتهاي مدرس در تبعيدگاه
ازجمله روايات نزديكان و مرتبطان مدرس در تبعيدگاه، نگارش يادداشتهايي روشنگر به قلم او درباره تاريخ و اخلاق است كه طبعاً مجموعه نفيس را تشكيل ميدهد. در ساليان اخير، اثري تحت عنوان«گنجينه خواف»منتشر شد كه برخي آن را همين يادداشتها و جمعي ديگر نيز آن را فاقد اصالت دانستند. بهار چند و چون نگارش اين يادداشتها را اينگونه توصيف كرده است:
«مرحوم مدرس 65 سال داشت كه دستگير شد و 9 سال زنداني بود و در زندان با بدن نحيف و دل شكسته روز ميگذرانيد و گاهي چيز مينوشت و اوقاتي به مأموران شهرباني درس فقه ميداد و كسي كه يادداشتهاي مدرس نزد او مانده است، از شاگردان آن مرحوم بود. اين بود احوال مردي بزرگ كه به سختترين احوال او را در زندان نگاه داشته بودند و حتي نان و ماست را هم درست به او نميدادند!آيا چنين مرد بزرگواري كه 9 سال زجر ديده، پير شده و نابينا گشته و 73 سال از عمرش گذشته چه خطري داشت؟ كجا را ميگرفت؟ اگر هم او را رها ميكردند مگر چه ميكرد!چرا به او نان نميدادند؟ چرا او را به حمام نميفرستادند؟ميگويد: گزارش دادم كه اين شخص خطرناك نيست ـ اما خدا عالم است كه راست ميگويد يا نه؟! بدون شك او وضع بدبختي مدرس را از خود نساخته است؛ زيرا مسموعات ديگر اين سخن نوايي را تأييد مينمايد. مدرس در قريه روي از قراء خواف در سراچهاي ويران كه دو درخت توت و يك دو اتاق گلي نيمه خراب از يك سلسله عمارت قلعه ارك قديم باقي مانده بود زنداني بوده است هر چند گاه موكلان او را از كارمندان آگاهي تا امنيه عوض ميكردند ولي مخارجي منظور نشده و تا قريب يكسال تكليف معلوم نگرديده بود و ماهي 15 تومان چنان كه اشاره كرديم بودجه اين جمع را ماليه وقت ميپرداخت».
و تاريخ قضاوت خواهد كرد...
بهار در پايان روايتنگاري خويش از مدرس با بياني تلويحي، تاريخ را به داوري درباره زندگي و زمانه مدرس فراخوانده و البته به شهادت قرينه سياق، حق را نيز به وي ميدهد:
«گناه مدرس نصايحي بوده كه به شاه ميداد و تاريخ قضاوت كرد كه حق با او بوده است. آيا سزاوار بود به اين جرم او را در سرگذر گلولهباران كنند و چون نمرد او را هشت سال با گرسنگي به زندان افكنند و باز چون نمرد او را بدان وضع فجيع بيندازند و زهر بخورانند و بعد
خفه كنند؟!»