کد خبر: 879592
تاریخ انتشار: ۱۲ آبان ۱۳۹۶ - ۲۱:۵۰
ماجرای باورنکردنی سفر به پاسارگاد
دخالت کوروش کبیر در امور کشورهای منطقه کوروش و آزادی اندیشه با ریش!
امروز می‌خواهم برخلاف همیشه در این صفحه به جای اینکه گیر بدهم به فلان نهاد و بهمان مسئول، یک قصه برایتان تعریف کنم که سرگرم شوید. مسئولان عزیز را هم عجالتاً این هفته به حال خود بگذاریم که خوش باشند.
قصه ما دو تا شخصیت اصلی دارد. دو دوست، دو هموطن، دو شخص علاقه‌مند به ایران باستان و تاریخ و فرهنگ و غیره...! بیایید قبل از هر چیز دو تا اسم برای شخصیت‌هایمان انتخاب کنیم: بیژن و بهزاد؛ که اسامی پهلوانان شاهنامه است و به شخصیت‌های میهن‌پرست ما هم می‌آید.
یک روز، در آبان ماه، بیژن و بهزاد تصمیم گرفتند بروند سفر تفریحی. دو تا گزینه داشتند: اولی تور سه روزه آنالیا و مارماریس با ناهار و شام بدون صبحانه؛ دومی تور یک روزه پاسارگاد به صرف صبحانه. با اینکه نظر بهزاد گزینه اول بود اما در نهایت دومی را انتخاب کردند، چون بیژن گفت: «نه به‌خاطر اینکه آنالیا و مارماریس را همین شش ماه پیش رفته‌ایم، و شش ماه قبل‌ترش و شش ماه قبل‌ترترش! نه به‌خاطر اینکه کلاً ما شش ماه یک بار آنجا می‌رویم، بلکه به‌خاطر صبحانه! بله، چون ما جوان‌هایی هستیم که به سلامتی اهمیت می‌دهیم و تور ترکیه صبحانه ندارد. ضمناً شاید در این جای جدید دوستان جدید پیدا کنیم که از دوستان سفرهای قبلی‌مان باوفاتر باشند!»
در نتیجه بار و بندیلشان را بستند و خودشان را آماده یک سفر تفریحی - علمی - جنبشی کردند. مراحل آماده‌سازی این بود: اصلاح و تراشیدن صورت از ته، بستن مچ‌بند میهن‌پرستانه، زدن عینک دودی مارک و از همه مهم‌تر: برداشتن چند جلد کتاب تاریخی! بله، بیژن و بهزاد در تمام سفرهایشان، چه داخلی چه خارجی، چند جلد کتاب تاریخی همراه می‌بردند به دلایل بسیار منطقی: کتاب‌های تاریخی معمولاً قطور هستند؛ برای مخفی کردن بعضی چیزها در وضعیت اضطراری به درد می‌خورند؛ در سفرهای طولانی با انواع وسایل نقلیه، زیر سر خوب جا می‌گیرند (موقع خواب!).
خلاصه، بیژن و بهزاد به پاسارگاد و مقبره کوروش بزرگ رفتند و خیلی بهشان خوش گذشت. واقعاً از چیزهایی که درباره تاریخ ایران می‌شنیدند لذت می‌بردند، البته تا قبل از اینکه با دوستان جدیدشان (منیژه و کتایون) آشنا شوند که تقریباً 5 دقیقه بعد از رسیدنشان بود!
همه چیز تا اینجا عادی بود، اما ماجرای اصلی از وقتی شروع شد که نسکافه‌های صبحانه را آوردند. به محض اینکه بیژن و بهزاد یک جرعه از نسکافه تلخ(!) را نوشیدند، چشمشان سیاهی رفت، آسمان و زمین دور سرشان چرخید و چرخید تا اینکه از هوش رفتند. چشم که باز کردند، در دنیای دیگری بودند. بیابان منطقه پاسارگاد مثل قبل نبود، تبدیل شده بود به یک منطقه پر جنب و جوش. به جای ویرانه‌های اطراف، حالا یک قصر باشکوه بود و دسته دسته سربازان با لباس‌ها و سلاح‌های مختلف در حال رژه رفتن بودند. بیژن دهانش باز مانده بود. بهزاد گفت: «اَاَاَ... این‌ها رو ببین! عجب مراسمی! ای‌ول چقدر خرج کردند این همه آدم رو با لباس‌های اصلی اینجا جمع کردند.»
بیژن گفت: «این‌ها که می‌گفتند یه مراسم مختصر داریم! دمشون گرم! مراسمشون از رژه‌های خود کوروش هم بزرگ‌تره!»
در همین لحظه یکی از نظامیان که لباس مخصوصی داشت به آن دو نفر نزدیک شد و یقه هر دو را با دو دستش گرفت.
- اینجا چه می‌کنید نادان‌ها؟!
بیژن و بهزاد لبخند می‌زدند.
- چقدر واقعی! ای‌ول بابا !
- دیوانه شدید؟ وسط رژه چه غلطی می‌کنید؟ چطور آمدید اینجا؟ مال کدام دسته هستید؟
- ما با تور آمدیم. با اون اتوبوس آبیه.
- اتوبوس آبیه؟! چنین دسته‌ای وجود ندارد!
- داداش! مُرده مرامتم، خیلی توی نقشت فرورفتی، ولی میشه این یقه رو شل‌تر کنی؟ داریم خفه می‌شیم!
- حالا فهمیدم! شما نفوذی رومی‌ها هستید. همین الان می‌برمتان به بارگاه شاهنشاه تا گردنتان را بزند! خائن‌ها... جاسوس‌ها...
بهزاد کمی ترسیده بود ولی بیژن گفت: «Bi cool ، اینا همه‌ش جزء نمایشه! بریم ببینیم تهش چی میشه!»

شخصیت‌های قصه ما را کشان‌کشان بردند تا پرده‌سرای شاه. کسی که آنها را گرفته بود، از «شاهنشاه جهاندار کوروش کبیر» اجازه ورود گرفت و به محض ورود، بیژن و بهزاد را طوری پرت کرد که پیش تخت شاه به زمین افتادند. بهزاد گفت: «هوی چه خبرته؟ دیگه داری شورشو درمیاری. نخواستیم بابا...»
خواست بلند شود که دو تا نیزه روی کمرش گذاشتند و چسباندندش به زمین! در همان حال اطرافش را نگاه کرد. یک عده با لباس‌های پر زرق و برق دست به سینه اطراف پرده‌سرا ایستاده و چندین سرباز با نیزه و شمشیر دور تا دور آنها را گرفته بودند. در میان آنها شاه روی یک تخت پر از نقش و نگار نشسته بود و بالای سرش تاجی بزرگ و زرین آویزان بود. شاه رو کرد به آورنده بیژن و بهزاد و گفت: «بردیا ! چه شده؟ این‌ها کی‌اند؟»
بردیا گفت: «قربانت شوم، دو خائن هستند که با لباس‌های عجیب، خودشان را داخل سپاهیان کرده و به جاسوسی مشغول بودند. حرف زدنشان هم غریب است، گمان می‌برم مأمور امپراطوری روم باشند.»
شاه کوروش گفت: «بردیا جان! پسرم، وقت مرا با این چیزها نگیر. خودت ببر یک گوشه کناری گردنشان را بزن دیگر.» بیژن فریاد زد: «آقا چرا تحریف تاریخ می‌کنید؟ این چه نمایش مسخره‌ایه؟ حداقل یک دادگاه نمایشی برگزار کنید. کوروش کی از این کارها می‌کرد؟ ولم کنید، من ...» یک شمشیر تیز آمد زیر گلویش و مجبور شد ساکت شود! بردیا گفت: «شاه‌بابا جان! آخر من هم باید یک هنری از خودم نشان بدهم! شما فقط کارهای آن کمبوجیه بی‌ادب را می‌بینید. می‌دانم آخرش هم او را شاه می‌کنید و سر من بی‌کلاه می‌ماند!»
در همین لحظه یک صدایی از درِ پرده‌سرا بلند شد: «فرستاده لشکر ایران‌زمین از مرز لیدیه وارد می‌شود.»
فردی داخل شد و پای تخت همایونی را بوسید. بعد از تشریفات و احوالپرسی کوروش به او گفت: «خب بگو ببینیم، از لشکریانمان چه خبر؟ لیدیه را فتح کردید یا خودم باید بیایم کار را یکسره کنم؟»
فرستاده گفت: «سرورم! لشکر عظیم پارس تمام حکومت‌های کوچک و بزرگ در مسیر غرب تا امپراطوری لیدیه را به تصرف درآورده و با افتخار در برابر نیروهای کرزوس صف کشیده و منتظر فرمان حمله است. ولی فرمانده لشکر پیغام داد که کرزوسِ نامرد کشورهای مختلفی را علیه ما متحد کرده و پیروزی در این جنگ فقط به دست خود شاهنشاه میسر است. استدعا دارم سپاهیان جان بر کف خود را دریابید و هر چه سریع‌تر نیروهای کمکی را به آوردگاه گسیل فرمایید.»
بهزاد یواشکی به بیژن گفت: «یک جورهایی داشت باورم می‌شد که به زمان کوروش رفتیم، ولی الان فهمیدم همه‌ش یه نمایش ضعیف و بی‌اساسه. آخه کوروش کبیر، پادشاه روشنفکر، مگه ممکنه لشکرکشی کنه به سرزمین‌های منطقه و در امور داخلی‌شون دخالت کنه؟! پس جانم فدای ایران چی میشه؟!»
بیژن هم زیر لب گفت: «اینا می‌خوان با این نمایش‌ها کارهای خودشونو توجیه کنند! الان من حالشونو می‌گیرم، تماشا کن!» سرش را بالا آورد و گفت: «دروغگوها ! امکان نداره کوروش به کشورهای همسایه نیروی نظامی فرستاده باشه. کوروش کبیر اعلامیه حقوق بشرو امضا کرده! جمع کنید این بازی مضحک رو. من خودم سه تا کتاب تاریخی توی کیفم دارم!»
شاه گفت: «بردیا ! این‌ها که هنوز اینجا هستند و سرشان روی تنشان است! دیدی از پس یک کار کوچک هم برنمی‌آیی آن وقت توقع‌ها داری!»
بردیا گفت: «شاه‌بابا جان! چشم الان ترتیبش را می‌دهم. منتظر یک تشویقی، تحسینی چیزی بودم که دریغ شد.» رفقای ما را از زمین بلند کرد که با خودش ببرد.
بیژن داد زد: «ای بابا ! مسئول تور کجاست؟ دیگه دارم قاط می‌زنما.» از لحن بیژن، شاه به خنده افتاد. باقی حاضران هم به دنبالش قاه‌قاه خندیدند! شاه‌کوروش گفت: «فعلاً بگذار بمانند. خیلی بامزه هستند! این تلخک ما خیلی وقت است جُک‌هایش تکراری شده، ولی از این‌ها خوشمان می‌آید! آفرین بردیاجان!»
بردیا خوشحال شد و آنها را دوباره ولو کرد روی زمین. شاه گفت: «خب بگو ببینیم تلخک تازه! چرا گفتی ما نباید لشکرکشی کنیم؟!»
بیژن با صدای لرزان گفت: «خب آخه... چیزه... یعنی کوروش خیلی پادشاه صلح‌طلبی بوده، اینو مسئول تور می‌گفت. ضمناً دور مقبره که جمع شده بودیم همه شعار می‌دادن: نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران! خب ماها خودمون یک پا کوروش‌شناسیم دیگه، نمیشه که هم این شعارو بدیم هم طرفدار کوروش جنگجو باشیم! پس لابد کوروش هم طرفدار همین شعار بوده دیگه لشکرکشی نمی‌کرده که پول مملکت حروم بشه!»
باز هم شاه و حضار خندیدند! کوروش کبیر گفت: «بدان و آگاه باش که ما خیلی هم صلح‌طلب هستیم، ولی اگر می‌بینی نیرو فرستادیم به شرق و غرب به‌خاطر دفاع از سرزمین خودمان بوده، مثلاً همین کرزوس حاکم لیدیه، خودش اول علیه ما اقدام کرد و با مصر و بابل متحد شد که ما را نابود کند. ولی ما پیشدستی کردیم و لشکر کشیدیم به مرزهای لیدیه تا مجبور نباشیم لب مرز خودمان بجنگیم. تو چه جور کوروش‌شناسی هستی که این چیزها را نمی‌دانی؟! ضمناً هدف دیگرمان هم نجات دادن مردم خداپرستِ مظلومی که در بابل تحت فشار هستند و گسترش آیین یکتاپرستی و حمایت از مستضعفان است.»
بیژن گفت: «خیلی مصنوعی بازی می‌کنی و حرف‌های کلیشه‌ای می‌زنی! مطمئنم این ریشت هم ساختگیه، ولی ما گول نمی‌خوریم. آزادیِ اندیشه، با ریش و پشم نمیشه!»
شاه‌کوروش با خنده گفت: «اتفاقاً ما از اول می‌خواستیم از شما بپرسیم این چه سر و وضعی است که برای خودتان ساخته‌اید؟! با این صورت‌های از ته تراشیده کاملاً شبیه رومی‌ها شده‌اید! آنها دشمنان اصلی ما هستند. شک ندارم که جاسوس آنها هستید. اتفاقاً آنها هم همین حرف‌های شما را می‌زنند. امپراطورشان راه افتاده در دنیا و به همه می‌گوید ایرانی‌ها حق دخالت در منطقه را ندارند! در حالی که خودشان از آن طرف مدیترانه نیرو اعزام می‌کنند به بیخ گوش ما. گیر داده‌اند که ما باید اعلامیه حقوق بشر آنها را امضا کنیم که صلح بشود، ولی ما داده‌ایم اندیشمندان خودمان یک اعلامیه حقوق بشر اساسی بنویسند و در نظر داریم آن را ببریم در بابل نصب کنیم! به محض اینکه آنجا را فتح کنیم این کار را خواهیم کرد. فقط مرددیم که آن را صاف عین بچه آدم بنویسیم یا روی کُره حکاکی کنیم! نمی‌دانم چرا رفته روی مغزمان که کُره باحال‌تر است؟»
بهزاد گفت: «ولی منشور کوروش روی استوانه نوشته شده. این یکی رو روی جلد کتابی که زیر سرم می‌گذارم دیدم! دیدی گفتم اینها هیچی بلد نیستند؟»
شاه‌کوروش: «احسنت! استوانه عالی است! منشور را روی استوانه می‌نویسیم که نه سیخ بسوزد نه کباب!» این را گفت و از جا برخاست. به بردیا گفت: «بس است دیگر، لذت بردیم. حالا ببر گردنشان را بزن!»
بهزاد با ناراحتی گفت: «ای بابا ! ما که کاری نکردیم. تازه یه ایده عالی هم بهتون دادیم. دیگه برای چی می‌خواهید ما رو بکشید؟»
شاه گفت: «ابله! خیال کردید به همین راحتی از گناه جاسوسی‌تان می‌گذرم؟ از آن گذشته، شما را زنده بگذارم که بروید همه جا جار بزنید ایده استوانه مال کوروش نبود، آبروی ما را در تاریخ ببرید؟! عمراً ! بردیا ! حسابشان را برس!»
بردیا آنها را کشان‌کشان تا بیرون از محوطه برد. بیژن گفت: «آقا بسه دیگه، این بازی کثیفو تمومش کنید. اون عینک منم افتاد همون‌جا، برو بیارش ما می‌خواهیم بریم.»
بردیا: «عینک؟! عینک چیست؟ ابزار جاسوسی است؟!»
- داداش عینکو نپیچون! می‌دونی قیمتش چنده؟ مارک اصلیه.
- پس چنین چیز گرانبهایی را همراه خودت این طرف و آن طرف می‌بری، آن وقت به ما ایراد می‌گیری که چرا پول خرج سپاهیان مملکت می‌کنیم؟ اُف بر تو باد!
بردیا شمشیرش را کشید که سرشان را جدا کند. بیژن و بهزاد که دیدند قضیه جدی است به التماس افتادند. بهزاد با گریه گفت: «صد دفعه گفتم بیا بریم مارماریس گوش نکردی! ببین به چه روزی افتادیم؟» بردیا تا نام مارماریس را شنید گفت: «چی؟! مارماریس از بنادر امپراطوری لیدیه است! شک نداشتم اما مطمئن‌تر شدم که شما جاسوس خارجی هستید. بمیرید که حقتان است...» پخخخ.....
  
خیلی دوست داشتم در این قسمت داستان یک اتفاقی بیفتد که بیژن و بهزاد به زمان حال برگردند و از شمشیر بردیا رهایی پیدا کنند، اما خب نشد! بعضی وقت‌ها دیگر کاری از دست هیچ‌کس برنمی‌آید، حتی نویسنده! بنابراین در همین جا با خاطره‌ای خوش از شخصیت‌های عزیز داستان‌مان خداحافظی می‌کنیم و قول می‌دهیم هر سال اوایل آبان‌ماه برویم پاسارگاد برایشان شمع روشن کنیم. روحشان شاد و یادشان گرامی باد!
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر