ليلا مقدمفر
سالها پيش از آنكه بفهميم جامعه يعني چه، گذشتگان ما در خانوادههايي زندگي ميكردند كه خودش يك اجتماع بود. تعداد قابلتوجهي آدم در كنار هم، زير يك سقف يا در يك محدوده مشخصي به اسم محله زندگي ميكردند كه با هم خواهر و برادر بودند. اين اجتماع كوچك را بزرگترهايي مثل پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ، خاله، عمه، عمو و دايي بسته به موقعيت هدايت ميكردند. يكي كه بيشتر ميدانست بيشتر ياد ميداد و آنكه صبورتر بود در جايگاه قضاوت مينشست. كارها انجام ميشد و از آن چيزي بر زمين نميماند. خيلي چيزها هم نبود، كم بود، آزاردهنده بود.
در اين اجتماع، جنگ و جدال و محبت و همدلي خودش را بهموقع نشان ميداد، اما چيزي كه مهم بود، اين بود كه كسي ديگري را ناديده نميگرفت. خوبها و بدها هويت داشتند و بودنشان براي بقيه پذيرفتهشده بود. كسي سرش را در لاك تنهايي فرو نميبرد و ديگران قدرت اينكه سر زير برف كنند، نداشتند، چون آنها خانواده و فاميل و همخون بودند. آنها از بچگي سر يك ظرف غذا خورده بودند و موقع برداشتن لقمه پشت دستهاي يكديگر را به نشانه برادري و خواهري لمس كرده بودند. هر روز همديگر را ميديدند و نديدن يكي از بين همه اين شلوغيها نگرانشان ميكرد.
روزگار تغيير كرد. دانش و بهداشت و پيشرفت فناوري، ميل به رفاه را بيشتر كرد. بين خانوادهها ديوارهاي بيشتري روييد. پشت ديوار كسي از بيماري ديگري خبردار نشد، اما پزشك حاذق خبردار شد و درد را درمان كرد. پشت ديوار، نگرانيها و اضطرابها شروع شدند و البته روانشناسها بودند كه به شناسايي دردها كمر بستند. حالا پشت ديوارهاي پر از رفاه چيزهايي كم شده كه اجتماع بزرگ هم آن را به ما نميدهد. خشتها فاصلهشان را با ما كم كردهاند تا جا براي خيلي چيزها نباشد و به جاي آن رفاهي به دست آوريم كه پيش از اين نداشتهايم. اينجا درباره خوبيها و بديهاي كم شدن تعداد اعضاي خانواده نگاهها را كاويدهايم. سه داستان واقعي را روايت كردهايم كه در تكتك جملاتشان پيامهاي ساده، اما مهمي دارد.
داستان اول: الهام شصت و هفتي، يك خواهر و دو برادر دارد
خوبي تعداد زياد بچه اين است كه وقتي از چيزي ناراحتي، ميتواني با خواهر و برادرت صحبت كني چون با آنها دوست هستي. البته اين بستگي به خانواده و نوع بزرگ شدن تو و روابط خانوادگيات دارد؛ اينكه مادرت به تو چطوري ياد داده باشد كه با خواهر يا برادرت دوست باشي. اگر ياد داده باشد كه با آنها دوست باشي مسلماً حس خوبي داري. من دوستاني دارم كه برادر دارند ولي با برادرشان خوب نيستند، حتي خانوادهاي هستند كه زيادند و علاوه بر اينكه با هم بد هستند رابطه خوبي ندارند و از هم دورند، با هم صحبت نميكنند و محبت را در بيرون از خانواده جستوجو ميكنند.
دوست دارم بچههاي زيادي داشته باشم
من ازدواج كردهام و ميبينم خواهرم با تمام وجود به من كمك ميكند و تمام دغدغهام را به دوش ميكشد. تمام كارهاي ازدواجم را خواهرم انجام داد. ميدانستم بهتر از خودم انجام ميدهد. با اينكه دوستان صميمي زيادي داشتم، اما ديدم دوستم به اندازه خواهرم برايم دلسوزي نميكند. تمام سعيام را ميكنم كه همين روندي كه در خانوادهام بوده داشته باشم و مثل مادرم رفتار كنم. به همين خاطر دوست دارم تعداد بچههايم زياد باشد.
دوران بچگي ما همه چيز فرق داشت!
الان همه چيز خيلي فرق كرده، ما در زمان كودكي خيلي به خودمان متكي بوديم. من تمام كارهايم را به خواهر يا برادر بزرگترم ميگفتم و خيلي كمكم ميكردند. از طرفي مادرم تمام مسئوليت برادر كوچكترم را به من سپرده بود. اينطوري من مسئوليتپذير بار آمده بودم. نكته ديگر اينكه ما ميتوانستيم برويم بيرون بازي كنيم، ميتوانستيم در خانه تنها باشيم ولي الان اوضاع فرق كرده است. با توجه به پيشرفت تكنولوژي نميشود يك بچه را تنها در خانه گذاشت يا اجازه داد كه تنها بيرون برود. بايد از همه زوايا بچه را كنترل كرد. الان محيط ناامن شده يا شايد پدر و مادرها بياعتماد شدهاند كه نميتوانند بچهها را تنها بگذارند. ديگر اينكه الان بچهها خيلي باهوش شدهاند و ما به پاي آنها نميرسيم، چون بيشتر با تكنولوژي در ارتباط هستند. اين موارد مانع زياد بچه داشتن است.
تكفرزندي فاجعه است
داشتن دو بچه باز قابل قبول است اما يكي به نظرم نه. در فاميل ما همه تكفرزند هستند. اين بچهها متفاوت از ما بزرگ شدهاند. با اينكه همسن هستيم اما من از پس كارهايم بيشتر برميآيم، صبورترم و خجالتي نيستم ولي هر كدام از آنها به يك نحوي مشكل دارند. كساني كه در خانوادههايي با تعداد زياد بزرگ ميشوند ناخودآگاه يك چيزهايي را ياد ميگيرند، چون در جمع بزرگ شدهاند و توجه پدر و مادر روي آنها پخش ميشود، در نتيجه بايد يك چيزهايي را خودت از آنها بگيري، حتي محبت را. نه اينكه به تو محبت نكنند ولي محبتشان پخش است؛ به عنوان مثال تو بايد خيلي درس بخواني تا مادرت به تو بگويد آفرين دخترم ولي بچه تكفرزند هميشه مورد تشويق است و كمتر تنبيه ميشود. اين فرد وقتي ازدواج ميكند از همسرش هم چنين توقعي دارد و نياز دارد همسرش به او بيش از اندازه توجه كند. فكر نميكنم تكفرزندها آدمهاي خوشحالي باشند. آنها كارشان را هم دوست دارند به تنهايي انجام دهند. بچههاي خانوادههاي تعداد بالا تفريح و خنده و در جمع بودن و كارهاي گروهي را بيشتر دوست دارند. تكفرزندان در جامعه به فردگرايي و فضاي مجازي گرايش پيدا ميكنند. گاهي هم از موضوعي ناراحت ميشوند كه نه به پدر ميتوانند بگويند، نه به مادر، چون يكسري حريمهايي هست كه هرچه پدر و مادرت هم با تو دوست باشند نميتواني به آنها بگويي. البته در تكفرزندي استثنا هم داريم و ميبينيم گاهي خيلي پيشرفت ميكنند. اين به خانواده و اينكه بچه در جامعه شانس بياورد با چه آدمهايي بگردد، بستگي دارد.
پدر و مادرهايمان كودكي سختي داشتهاند
پدر و مادرهايمان هم به نظرم در كودكيشان كم و كاستيهاي زيادي داشتهاند. آنها خيلي سخت بزرگ شدهاند. هرچه رو به جلو ميرويم شرايط براي بچهها بهتر ميشود. در زمان كودكي پدر و مادرمان كه تعداد بچهها زياد بوده، خانوادهها نميتوانستهاند همه بچهها را حمايت كنند يا همه را نميتوانستند به مدرسه بفرستند؛ يكي باسواد ميشده، يكي بايد بقيه را مواظبت ميكرده. آنها هم مشكل خاص خود را داشتهاند.
بچه تو خمير تو نيست!
اينكه الان پدر و مادرها ميخواهند بچه كمتري داشته باشند به اين دليل است كه فكر ميكنند چون تعداد خودشان زياد بوده با كمكردن فرزند زندگي بهتري خواهند داشت. فكر ميكنند همه امكاناتي را كه ميخواستهاند داشته باشند حالا بايد به بچه بدهند، انگار بچه را به دنيا آوردهاند كه جاي خودشان زندگي كند، ولي نميدانند فرزندشان هم يك آدم است و خودشان يك آدم ديگر. در حالي كه با به دنيا آوردن فرزند تو فقط ميتواني به او كمك كني و نميتواني شخصيت او را تغيير دهي. بچه خمير تو نيست اما آنها ميخواهند بچه تمام آرزوهاي برآورده نشدهشان را برآورده كند.
داستان دوم: حميد شصتي، بزرگ شده
در خانواده 6 فرزندي، خودش 2 فرزند دارد
دو تا بچه دارم و فكر ميكنم براي داشتن بچه بيشتر اعصابم نميكشد چون وضعيت فرق كرده است. قبلاً زندگيها آرامتر بود. ما در كودكي خانه 140 متري داشتيم كه زيرزمين وسيعي داشت و يك حياط كه باعث ميشد به پر و پاي مادرم نپيچيم. درحياط بازي ميكرديم يا زيرزمين. البته نكته ديگري هم بود. مادر من بين بچهها در كار خانه رقابت ميگذاشت. ما با هم دعوا ميكرديم كه جارو كنيم يا سفره را جمع كنيم يا ظرفها را ببريم. دعواي ما اين چيزها بود. اين به زرنگي مادرم برميگشت و اينكه تيم تكميل بود و ميشد از اين رقابتها گذاشت. خواهر و برادرهاي من متولد سالهاي 52، 55، 59، 60، 66، 68 بودند، اينطور بود كه دوتاي اول به مادر كمك ميكردند. يادم ميآيد در بچگي كش شلوار و دكمه ميدوختيم. حتي لباس و شلوار ساده خواهر و برادر كوچكترمان را ميدوختيم. اين كارها سرگرمي ما بود.
زندگي فشردهتر شده است
زندگي ما الان فشردهتر است. ديشب تا برسم خانه، پسرم خواب بود، با دخترم هم كه بيدار بود حال نداشتم بازي كنم. شرايط كلي جامعه اينطور شده، هم سرعت بيشتر است هم اينكه جبر جامعه تو را در ترافيك نگه ميدارد، از يك طرف مقدار زيادي از وقتت ميرود و به جاي آن خستگي برايت ميماند. دغدغههاي مالي هم هست، كوچك بودن خانه هم هست. ما گشتيم براي پيدا كردن خانه و شانس آورديم همسايه پاييني و بغلي نبودند تا بچهها براي دويدن و بازي، دستكم در واحد خودمان مشكلي نداشته باشند يا دكور را جوري چيدهايم كه فضاي خالي براي تحرك بچه وجود داشته باشد، اما بچه حياط و فضاي سبز را نميبيند. چقدر ميشود بچه را برد پارك؟ بازي كردن در كوچه هم نميشود چون كوچه امن نيست. با اينكه با خانواده همسرم در يك محل هستيم من با ترديد اجازه ميدهم بچهام خودش برود خانه مادربزرگش. بافت جامعه و سبك شهرسازي امنيت محله را كم كرده است. همه اينها باعث ميشود سخت با بچه سر و كله بزني، از طرفي بچهها واقعاً انرژي زيادي دارند.
بچههاي زياد، حامي هم هستند
با كم شدن تعداد بچهها، حمايتي كه ميتوانند از هم داشته باشند، ديگر وجود ندارد. جامعه همسال در بحث تربيت خيلي مهم است. ما آنقدر گشتيم براي مهدكودك كه بچه را بگذاريم آخر هم راضي نشديم. چون محتواها خوب نبود و به بچهها آسيب ميزد. اين روزها فاميلها هم كوچك شده، خانواده هم كه كوچك باشد سر و كله زدن با جامعه همسال خيلي كم ميشود، در حالي كه وقتي تعداد جامعه همسال بالا ميرود حمايت از همديگر اتفاق ميافتد. به عنوان مثال ما يك تصادفي در خانواده داشتيم كه از هم به خوبي حمايت كرديم. آنقدر زياد بوديم كه بتوانيم اين كار را بكنيم.
داستان سوم: زهرا هفتاد و يكي، يك برادر دارد
من دختري بودم كه با فاصله شش سال صاحب برادر شدم، اول اينكه خواهر نداشتم. خواهر كسي است كه به تو مشاوره ميدهد، حامي توست و تو از او حمايت ميكني. چيزهايي كه به مادر نميتواني بگويي به خواهر ميگويي. اينها براي من وجود نداشت و تا آخر زندگي حسرت داشتن خواهر به دل من ميماند. از طرفي به خاطر تفاوت سنياي كه با برادرم داشتم، نتوانستيم با هم تعامل داشته باشيم.
دخترخالهام شب عروسياش هيچ كسي را نداشت
در كل تكفرزندي به نظرم فاجعه است، چون در خانواده هميشه يك طرف سفره مال اينها بوده، يك اتاق هميشه مال اينها بوده است. هيچ وقت كسي جايشان را تنگ نكرده كه بخواهد كنارش بنشيند. هيچ وقت سر اسباببازياش با كسي دعوا نكرده، هيچ موقع با خانوادهاش سر داشتن چيزي چالش نداشته. در نتيجه اين آدم دچار تفردي ميشود كه در جامعه هم نميتواند تحمل كند ديگري وجود دارد و نميتواند از اين حق بگذرد، نوعي خودخواهي در اين بچه ميماند.
عروسي دخترخالهام بود، دو تا برادر داشت كه يكي خارج از كشور بود، در واقع اين آدم شب عروسياش هيچ كس را نداشت. شايد الان خندهدار به نظر بيايد. از طرفي در يك سني پدر و مادر دوست دارند بچههايشان دور و برشان باشند، اما وقتي كم باشند اين اتفاق نميافتد يا چون همه تمركز روي همين بچه است، اگر اتفاقي بيفتد خانواده كل سرمايهاش را از دست ميدهد. به لحاظ رواني هم به نظرم بچههاي تكفرزند بيشترشان خلأ عاطفي دارند.
دنيا از فرهنگ كمفرزندي ديگر حمايت نميكند
زماني در جهان فرهنگي راه افتاد كه تعداد فرزندان را كم كند، ولي الان این نگاه عوض شده است. جمعيت جهان دارد پير ميشود، ما هم روزي پيرترين كشور ميشويم. به نظرم ما مشكل فرهنگي داريم تا اقتصادي چون توقعاتي را به زندگيمان اضافه كردهايم كه مسئلهساز شده است. اين توقعات به نظرم بيشتر ميل هستند تا نياز، چون ميل نياز ذهني است، مثلاً بچه من بايد فلان مدرسه درس بخواند يا فلان تغذيه را داشته باشد در حالي كه ميشود در مدرسه سادهتري هم درس بخواند. ما حتي شكل خانوادهمان را براي خانوادههاي كمفرزند آماده كردهايم. مشخص است كه نميشود در آپارتمان 60 متري چند بچه داشت. وقتي زيرساخت براي جمعيت بيشتر وجود ندارد چطور ميشود بچه بيشتري داشت. ما خانههايي درست كردهايم كه جا براي سالمند و بچه ندارد.