آيدين تبريزي
اگر دقت كنيد بخش قابل توجهي از انرژي رواني ما صرف مواجهه تنش زاي ما با آدمها ميشود. از سادهترين تا پيچيدهترينها. از خانه ميآييد بيرون و كسي جلوي خودروي شما ميپيچد، ميرويد پاركينگ خودرويتان را پارك كنيد كسي بيتوجه به اينكه شما قبل از او آنجا بودهايد ميآيد و خودرويش را پارك ميكند. يكي به شما گفته فلان ساعت محل قرار حاضر ميشود، نيم ساعت از زمان قرار گذشته، اما او هنوز آنجا نيست. وسيلهاي را براي تعمير به تعميرگاه دادهايد و كلي هزينه هم كردهايد،اما وقتي ميخواهيد از آن استفاده كنيد ميبينيد همان عيب و نقص را دارد و درست نشده است. با شريكتان پروژهاي را شروع ميكنيد، اما اواسط كار او همه سرمايه را بالا ميكشد و فرار ميكند. وقتي ما با اين رخدادها در زندگي مواجه ميشويم آرزو ميكنيم كه اي كاش غاري چيزي بود كه ميرفتيم و در آن غار به تنهايي زندگي ميكرديم. آرزو ميكنيم كه كاش هيچ نيازي به انسانها نداشتيم، اما خودمان وقتي آرام ميشويم ميبينيم كه راه ديگري جز زندگي با آدمها وجود ندارد.
تصور كن فقط تو روي زمين مانده باشي
اما اگر اندكي منصف باشيم ميبينيم كه فقط حواشي ارتباطي انسانها با ما در زندگي ما حضور ندارند. بسياري از اتفاقات خوشايند و البته نامرئي زندگي ما ماحصل حضور انسانها هستند. فرض كنيد كه يك صبح از خواب بيدار شويد و ببينيد جز شما كسي ديگر روي زمين وجود ندارد. ميرويد نانوايي براي صبحانهتان نان تهيه كنيد ميبينيد كه نانوايي در كار نيست و به تبع آن ناني هم وجود ندارد. شما بايد چكار كنيد؟ اگر اينترنتي مانده باشد برويد سرچ كنيد ببينيد چطور ميشود يك نان را پخت؟ اگر شانس بياوريد و خيلي بااستعداد باشيد شايد بعد از يك هفته تلاش بتوانيد ناني كه قابل خوردن باشد بپزيد، اين همه در حالي است كه شما بعد از صرف زمان و انرژي قابل توجهي فقط يك نان براي صبحانه درست كردهايد. البته با اين پيش فرض كه سوخت نانوايي برقرار است، آرد نانوايي برقرار است، برق و لوازمي كه يك نانوا به آن نياز دارد همه فراهم شده است.
اعتصابها نمونهاي از مرئيسازي دوباره خدمات
حالا نگاه كنيد به طيف وسيعي از خدماتي كه در زندگي ما انسانها وجود دارد. خدماتي كه اگرچه شما در ازاي پرداخت مبالغي آنها را دريافت ميكنيد،اما همچنان كه اشاره شد ميتوان متصور بود كه پول در جيب شما باشد ولي نتوانيد از آن خدمات استفاده كنيد. درست مثل حالتي كه كاركنان يك بخش به خاطر اعتراض به دستمزدهايشان يا اعتراضهاي صنفي تصميم ميگيرند كالايي را توليد نكنند يا آن كالا را دور بريزند. مثلاً دامداران فرانسوي ميآيند به جاي آنكه شيرهاي توليدي شان را به كارخانهها بدهند آنها را وسط جاده خالي ميكنند، در اين صورت پول در جيب شما وجود دارد، اما عملاً آن پول نميتواند تبديل به كالا – شير - شود. يا شما رفتهايد فرودگاه و منتظر پرواز هستيد. پيشتر پول بليتتان را هم پرداختهايد،اما ناگهان باخبر ميشويد كه خلبانها و كادر پرواز به خاطر اعتراض به پايين بودن دستمزدها دست به اعتصاب زدهاند و به خاطر همين بسياري از پروازها لغو شده است. اينها مثالهايي از واقعيتهاي پيراموني ماست كه نشان ميدهد ما در زنجيره پيچيدهاي از خدمات قرار داريم و انسانها صرفاً براي ما حاشيه ايجاد نميكنند بلكه آنها در يك زنجيره عظيم خدمات قرار دارند و وجود آنها براي تداوم حيات و زندگي ما يك اصل ضروري است،بنابراين معقول و منطقيتر آن است كه با افق وسيعتري به حضور آدمها در زندگيمان نگاهي بيندازيم و صرفاً مثالهاي تلخ را به ياد نياوريم. شايد مهمترين اشتباه ما در اين جا آن است كه حضور مثبت و گرهگشاي آدمها در زنجيره خدمات را يك امر بديهي تصور ميكنيم. فرض ما اين است كه اساساً بايد اينگونه باشد،اما از آن سو حاشيههاي منفي حضور آدمها در زندگيمان را يك امر ناپذيرفتني به حساب ميآوريم.
دستگاه توجيه تراشيتان را درباره ديگران هم فعال كنيد
بارها وقتي در برابر نگاه سرزنش آميز ديگران قرار گرفتهايم، بارها وقتي از ما پرسيده شده شما چرا دست به آن خطا زدي و آن رفتار از شما سر زده متوسل به جمله «انسان جايزالخطاست» شدهايم. در واقع اين حق را درباره خودمان قائل شدهايم كه انسان ميتواند خطا كند و در معرض خطا باشد. ممكن است دقايق طولاني هم در اين باره و در توجيه اشتباهمان سخنراني كرده باشيم كه مسير زندگي انسان از دالان و تونل آزمون و خطاها ميگذرد، اما ما كمتر از همين قابليت براي ديگران استفاده ميكنيم. يعني كمتر ميآييم همان سيستم توجيهتراشي را در خطاهاي ديگران هم فعال كنيم، بنابراين رنج ما در اين باره افزون ميشود.
فرض كنيد شما وارد بزرگراهي شدهايد و ناگهان خودرويي مقابل شما ميپيچد. شما دستتان را روي بوق ميگذاريد و تا پرده گوش 10 ميليون تهراني پاره نشود و چندين هزار نفر دچار تنش عصبي نشوند دستتان را از روي بوق برنميداريد. چرا اين كار را ميكنيد؟ چون اين منطق در ذهن شما قوي است: مگر من چه كرده بودم كه جلوي من بپيچند. به چه حقي جلوي خودروي من پيچيد؟ حالا فرض كنيد شما خودتان آن كار را ميكرديد. به احتمال زياد اسمش را ميگذاشتيد «حواسم نبود.» يعني وقتي به پيچيدن خودتان جلوي خودروي ديگران نگاه ميكنيد اسمش را ميگذاريد حواسم نبود يا حتي بدتر از آن «نه من كجا پيچيدم. او خودش آمد و جوري قرار گرفت كه احساس كرد من جلوي او پيچيدهام.»اما وقتي ديگران همان كار را انجام ميدهند زاويه ديد شما كاملاً متفاوت ميشود.
چطور ميشود كه ما وقتي به اشتباهات خود نگاه ميكنيم موضع نرمتري درباره اشتباهمان داريم. مثلاً ميگوييم حواسم نبود، يا مثلاً طرف مگر نميداند كه من عجله دارم يا بچهام مريض است و ميخواهم او را به كلينيك ببرم يا حالا ما بعد از مدتها داريم ميرويم عروسي و ديرمان شده است. يا نه آنقدر سرم درد ميكند كه اصلاً نميتوانم چشمهايم را خوب باز كنم. چرا آدمها اينقدر بيرحم هستند و به آدمي كه چشمهايش از زور درد باز نميشود هم رحم نميكنند. چرا آدمها تا اين حد بيرحم هستند و اجازه نميدهند و راه را باز نميكنند كسي كه بعد از مدتها ميخواهد برود عروسي به كارش برسد. چرا آدمها اينقدر عاطفه سرشان نميشود كه اجازه دهند پدر يك كودك، بچه مريض خود را زودتر به كلينيك برساند. ما واقعاً گاهي دچار اين افكار ميشويم،اما وقتي كسي جلوي ما ميپيچد هيچ كدام از اين احتمالات را در باره او در ذهنمان نميآوريم و احضار نميكنيم. مثلاً احتمال نميدهيم كه او هم مريض شده و از زور درد نميتواند چشمهايش را خوب باز كند يا او هم بعد از مدتها ميخواهد برود عروسي يا كودك او هم مريض شده است و ميخواهد او را زودتر به كلينيك برساند. موضوع اين جاست كه اگر ما ميخواهيم در زندگي با آرامش بيشتري زندگي كنيم احتمالاً راهش اين است كه همانطور كه به خودمان در ارتكاب به اشتباهات حق ميدهيم و با بيشترين مدارا نسبت به خطاهاي خود رفتار ميكنيم و حتي دست به فرافكني ميزنيم و مثلاً ميگوييم اصلاً ژن من اينطور است كه زود از كوره دربروم و عصباني شوم چه اشكالي دارد پاي همين ژن را در توجيه خطاهاي ديگران هم وسط بكشيم؟ مگر فقط شما و من ژن داريم؟ اگر من زمين و زمان را به خدمت ميگيرم كه خطاي خود را توجيه كنم چرا نبايد در برابر ديگران هم رفتار مشابهي داشته باشم؟ چرا نبايد همان احتمالهايي را درباره رفتار ديگران مطرح كنيم كه از همان احتمالها در علت تراشي براي رفتار خود استفاده ميكنم.