کد خبر: 876945
تاریخ انتشار: ۲۵ مهر ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
گفت‌وگوي «جوان» با مادر شهيد عباس جوانكي
شهيد عباس جوانكي وقتي به جبهه مي‌رفت گفته بود: «من اگر زودتر رفتم به مادرم بگوييد سرت سلامت، آن ديگري هنوز هست.»
 فريده موسوي
شهيد عباس جوانكي وقتي به جبهه مي‌رفت گفته بود: «من اگر زودتر رفتم به مادرم بگوييد سرت سلامت، آن ديگري هنوز هست.» عباس متولد سال 46 در تهران بود كه درست 20 سال بعد در سال 66 در منطقه سومار به شهادت رسيد. عباس از بچه‌هاي جنوب شهري بود كه به خاطر فوت زودهنگام پدرش با سختي بزرگ شد و معناي خوب زندگي كردن را آن طور آموخت كه سر و كارش به جهاد و عاقبتش به شهادت ختم شد. بخش‌هايي از زندگي او را در گفت‌وگو با ربابه نژادرودكي مادر شهيد پيش رو داريد. مادري كه با وجود كهولت سن لحظات وداع با دردانه‌اش را با جملات زيبايي توصيف مي‌كند.

عباس‌آقا چند سالش بود كه پدرش را از دست داد؟
سال 52 همسرم مرحوم شد. آن موقع عباس فقط شش سال داشت. من او را به سختي بزرگ كردم. كار مي‌كردم و خرجي خانواده را تأمين مي‌كردم. عباس از همان بچگي معني فقر و تنگناي مالي را درك كرد. اين‌طور بود كه توانست انساني خودساخته بار بيايد.
خود عباس‌آقا هم كار مي‌كرد؟
بله، كمي كه بزرگ‌تر شد در مغازه جوشكاري مشغول شد. با عرق ريختن و سختي نان حلال درمي‌آورد. پسر خيلي خوبي بود. حتي سرش را بلند نمي‌كرد به كسي نگاه كند. كاري به كار كسي نداشت. همزمان درسش را هم مي‌خواند و اتفاقاً دانش‌آموز زرنگي بود. تا كلاس نهم درس خواند و بعد هم قضيه جبهه رفتن‌هايش پيش آمد.
شما كه با سختي پسرتان را بزرگ كرده بوديد چطور راضي شديد به جبهه برود؟
اول راضي نبودم اما وقتي عباس اصرار كرد گفتم راضي هستم به رضاي خدا. عباس چند بار به جبهه رفت و من هر بار خيلي نگرانش مي‌شدم. يك بار كه مي‌خواست برود حرف بدي به او زدم كه خودم ناراحت شدم. گفتم ديگر جبهه نرو. اگر مي‌خواهي بميري خب همين جا هم مي‌تواني بميري. همه جا مرگ هست. بعد خيلي ناراحت شدم. گفتم چرا بايد چنين حرفي مي‌زدم؟ رضايت دادم و عباس باز به جبهه رفت.
پس عباس‌آقا ماه‌ها در جبهه حضور داشت؟
بله خيلي مي‌رفت. از وقتي كه سنش براي اعزام قد داد تا وقتي كه به شهادت رسيد، مرتب به مناطق عملياتي مي‌رفت. هر بار كه مي‌رفت مي‌ترسيدم اين رفتن بازگشتي نداشته باشد. چند بار بسيجي اعزام شد تا سال 66 كه زمان سربازي‌اش بود. گفت هم سربازي‌ام را مي‌گذرانم و هم به جبهه مي‌روم. اقدام كرد و خدمتش به كردستان افتاد. آنجا كارش تخريب مين بود. با عباس زرگر كه ايشان هم به شهادت رسيده همرزم و دوست بود. هر دو با هم به جبهه مي‌رفتند و الان هر دوي‌شان جزو شهدا هستند.
بار آخري كه به جبهه مي‌رفت را يادتان مي‌آيد؟
بار آخر من دلشوره عجيبي داشتم. تا صبح نماز مي‌خواندم. بعد از نماز صبح خوابم برد. بيدار كه شدم ديدم عباس صبحانه را آماده كرده و صبحانه‌اش را خورده است. گفتم عباس‌جان بيدارم مي‌كردي خودم برايت صبحانه درست مي‌كردم. بعد ديدم دارد آماده رفتن مي‌شود. ما كه صبحانه را خورديم ديديم عباس آماده رفتن است. وقتي مي‌خواست از در خارج شود خم شد و پايم را بوسيد. بلندش كردم بوسيدمش. خيلي گريه كردم. قرآن بالاي سرش گرفتم و آب پشت سرش ريختم. وقتي داشت مي‌رفت نگاهش كردم. انگار نسيم صبحگاهي عطرش را در فضا پخش كرده بود. بوي عطر تنش همه جا را پر كرده بود. پسرم براي هميشه رفت.
از شهادتش چه شنيده‌ايد؟
منطقه‌اش و روزش را خوب يادم نيست ولي سالش را يادم است كه 1366 بود. پسرم آرپي‌جي‌زن بود كه از ناحيه گردن گلوله خورد و به شهادت رسيد. ما تا 20 روز خبر نداشتيم كه شهيد شده است. بعد از 20 روز پيكرش را آوردند. وقتي پارچه رويش را كنار زدم (مثل هميشه) مانند گل مي‌خنديد. صورتش گل انداخته بود. رويش را بوسيدم و براي آخرين بار او را نگاه كردم و به خدا سپردمش. خدايا اين دسته گل را از ما قبول كن.
خاطره شهدا زيباست، اما در ميان زيبايي‌ها هم زيباتر وجود دارد، زيباترين خاطره‌تان از شهيد چيست؟
عباس هيچ وقت صدايش را روي من بلند نمي‌كرد. سربه زير بود و كاري به كار كسي نداشت. علاوه بر اينكه نماز و روزه‌هايش ترك نمي‌شد، نماز شب‌هاي زيبايي هم مي‌خواند كه هميشه در ذهنم ماندگار است. پسرم در وصيتش نوشته بود مبادا در شهادتم گريه كنيد كه دشمن شاد شود. توصيه كرده بود پيرو ولايت فقيه باشيد. من همين جا دوست دارم از طريق رسانه شما به مسئولان بگويم بين شهدا و خانواده شهدا فرق نگذارند. آنها همه براي كشور و دين‌شان رفتند و نبايد بين شهدا فرقي قائل شوند.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار