کد خبر: 874865
تاریخ انتشار: ۱۴ مهر ۱۳۹۶ - ۲۰:۵۴
زنگ كه خورد ،هنوز چند قدم از مدرسه دور نشده بودم كه محسن، دوست و همكلاسيم از پشت سر صدايم كرد. وقتي برگشتم، گفت: «محمود، ميخوام يك كتاب بخرم. با من مياي بريم و برگرديم؟» بدم نيومد.
 حسين كشتكار 
 
زنگ كه خورد ،هنوز چند قدم از مدرسه دور نشده بودم كه محسن، دوست و همكلاسيم از پشت سر صدايم كرد. وقتي برگشتم، گفت: «محمود، ميخوام يك كتاب بخرم. با من مياي بريم و برگرديم؟» بدم نيومد. سوار ماشين كه شديم سر صحبت را با محسن باز كردم و گفتم: «حالا چه كتابي ميخواي بخري؟» گفت: «كتاب نوستر اداموس تو چيزي درباره نوستر اداموس شنيدي؟» گفتم: « بله اسمش آشناست. مال چند سال پيشه كه مردم يه چيزايي مي‌گفتند.» محسن گفت: «درسته. يه كشيش مسيحيه مال قرن 15 ميلادي. اون زمان پيشگويي‌هاي مهمي درباره زمان ما كرده كه همه راست دراومده.درباره جنگ جهاني اول، كشورگشايي ناپلئون، حتي انقلاب ايران...» گفتم: «ولي همه‌اش هم درست از آب نيومده!» محسن با تعجب گفت: «جدي؟ مثلاً؟» گفتم: «يادته چند سال پيش  شايع شده بود پيش‌بيني كرده سال 2012 ميلادي پايان كار دنياست؟ پس كو؟ حالا گيرم يه چيزايي هم درست باشه به چه كار من و تو مياد. محسن! خيلي از اين چيزا خرافاته و من‌درآوردي.» راننده كه تا آن موقع ساكت بود من را خطاب قرار داد و گفت: «نه جوون، اين رفيقت خيلي هم بيراه نميگه. يه خبرايي هست. به چيزايي كه براي ما نامفهومه كه نميشه گفت خرافه.» گفتم: «ولي من معتقدم پيشگويي آدما دروغ  و الكيه.» راننده گفت: «منم تا پارسال همين عقيده رو داشتم تا اينكه يه اتفاق افتاد كه باورم شد. حوصلشو دارين براتون بگم؟» محسن كه حالا ديده بود راننده با او هم‌عقيده است، خيلي مشتاقانه گفت: «بله بفرماييد؛ من باور دارم.» راننده كه با عوض كردن دنده سرعت ماشين را كمتر مي‌كرد شروع به صحبت كرد و گفت: «يه روزي مسافر سوار كردم. از اولش كه نشست از خودش گفت كه من فالگيرم و از اين حرفا. منم كه اصلاً اعتقادي نداشتم همه‌اش نشنيده ميگرفتم. بعد به آخر‌هاي راه كه رسيديم، گفت ماشينتو بزن كنار، نيت كن تا فالتو بگيرم. بعدش دستم رو گرفت و كف دستمو نگاه كرد و فالمو گرفت. اتفاقاً خيلي از حرفاش درست بود. بهش گفتم، من گوشم از اين حرفا پره اگه راست ميگي از آينده‌ا‌م برام بگو! يه نگاهي به كف دستم كرد و بعدش يه كتابي كه معلوم بود كهنه و قديميه رو از تو كيفش درآورد و از روي يك صفحه فال منو ميخوند! ميگفت   فال‌هاشو از خودش نميگه، از اون كتاب خطي قديمي كه از اجدادش به ارث رسيده ميگه. ادعا داشت اجدادش همه اينكاره بودند.» محسن كه خيلي هيجان‌زده بود، گفت: «خب فالتونو كه گرفت درست بود؟» راننده گفت: «بله!» محسن گفت: «ميشه بگين؟ البته اگه اشكال نداره. اين دوستم به اين چيزا باور نداره.» راننده گفت: «نه؛ اشكال نداره، ميگم فقط بگذارين بگيرم كنار چون رسيديم.» راننده ماشين راپارك كرد و  گفت: «فالگيره خيلي چيزايي كه فقط خودم ميدونستم رو بهم گفت. آخرش كه ميخواست پياده بشه يك شماره بهم داد و گفت فردا اتفاق بدي برام ميفته! بعدش گفت اگه مشكلي برات پيش اومد اين شماره منه زنگ بزن به من تا كمكت كنم!» راننده ادامه داد: «من تو دلم اعتقادي نداشتم اما شماره رو گرفتم و رفتم. تا فردا صبح هيچ اتفاقي نيفتاد. دم دم‌هاي غروب بود كه يهو ديدم يه پيكان كوبيد عقب ماشينم و اونو داغون كرد! منم تو اين اوضاع يهو ياد فالگيره افتادم! فوراً بهش زنگ زدم. همين كه گوشيشو برداشت، گفت: اون اتفاقه برات افتاد؟ حالا حقيقت فالتو ديدي، باورت شد؟» محسن كه باورش شده بود به راننده گفت: «گفتين شماره‌شو داريد؟» راننده گفت: «بله!» محسن گفت: « لطفاً، ميشه شماره‌ش رو بدين؟» راننده سريع گوشيشو درآورد و شماره فالگير رو به محسن داد.دو،سه روز بعد موقع تعطيل شدن مدرسه، محسن و سهيل را ديدم كه با هم حرف ميزدند. جلوتر كه رفتم محسن ميگفت: «بابا، با كلي بدبختي اينجا رو پيدا كرديم. تازه آدم معمولي هم نيست از اون گردن‌كلفتاست... اگه تو بياي خيلي چيزا ميفهمي.» من كه كنجكاو شده بودم گفتم: «بچه‌ها منم هستم.»
روزي كه قرار بود پيش فالگيربريم محسن و سهيل يه جورايي چپ چپ نگام ميكردند. قول داده بودم چيزي رو خراب نكنم. جاي ترسناكي بود! تابلوهاي عجيب غريبي توي خونه بود. پنجره‌ها رو با پرده پوشونده و همين باعث شده بود فضاي اتاق نيمه‌تاريك بشه. چند شمع روشن روي ميز ديده ميشد. بوي عجيب و غريبي فضا رو پر كرده بود.
محسن و سهيل خوشحال بودند. فكر مي‌كردند تا چند دقيقه ديگه، فالگير آينده‌شونو شفاف و روشن جلوي چشمشون مياره... چند لحظه بعد يه خانم وارد شد... خيلي جا خوردم. فالگيره شبيه جادوگرا بود.
همينو كم داشتيم تا سوژه تكميل بشه.
بلند شدم كه بيرون بيام. ديدم بهتره بچه‌ها را هم منصرف كنم. حيفم آمد پولشان را بي‌خود تو جيب اين حيله‌گرا بريزند. به بچه‌ها گفتم: «هنوز هم دير نشده. بلند شيم بريم. آخه شما ديگه كي هستين كه آينده تونو ميخواين از اين بپرسين؟»
 خانمه شنيد. بدجوري نگام كرد و گفت: « اگه كسي اعتقاد نداره تو اين اتاق هم نبايد بمونه. كلاً از خونه بايد خارج شه و الا كارم با مشكل مواجه ميشه.»
خنده‌ام گرفته بود... با صداي بلند بهم گفت: «آهاي آقا پسر خنده داره؟ با شما بودم، بفرماييد بيرون.» به ظاهر خنديدم ولي خيلي ناراحت بودم كه خيلي‌ها مفت و مجاني پول زبان‌بسته را تحويل اين فالگيرها مي‌دهند.
 حالم داشت از بوي بخور و انواع بو‌هاي نامطبوع بد ميشد. بايد حتماً يه چيزي مي‌گفتم و بيرون مي‌رفتم.
گفتم: «من واسه شنيدن اراجيف شما نيومدم. ميخواستم به دوستام ثابت كنم اين خرافات همه‌اش سياه‌بازيه. در ضمن آينده رو فقط و فقط خدا ميدونه، نه تو و نه هيچ كس ديگه.»
 از آن اتفاق دو،سه ماهي گذشت. يك روز صبح براي پرداخت قبض آب و برق منزل به بانك رفته بودم. موقع نوشتن فيش واريزي صدايي آشنا من رو متوجه مردي كرد كه چندين بسته اسكناس را تحويل باجه ميداد. مرد درخواست داشت پول‌ها را به حساب خانمش بريزد. هرچه فكر كردم يادم نيومد آن مرد را كجا ديده‌ام. موقع بيرون آمدن از بانك چشمم به تاكسي خورد كه جلوي بانك پارك شده بود. داخل تاكسي خانم فالگير را ديدم. همان موقع ديدم مردي كه به نظرم آشنا مي‌آمد در حاليكه ميخنديد سوار تاكسي شد. با ديدن مرد و زن فالگير تازه يادم آمد مرد را كجا ديده‌ام. همه چيز دستگيرم شد. با خودم گفتم كاش محسن و سهيل هم آنجا بودند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر