زينب محموديعالمي
وقتي با زندگي برخي از شهدا آشنا ميشويم، آنقدر زيبايي در آن ميبينيم كه هر لحظهاش ميتواند مملو از درسهايي براي نسل جوان باشد. داستان زندگي مشترك شهيد سيدحسن عليشاهي با همسرش فاطمه جونيزاده از همين دست ماجراهاست. دو زوجي كه در بسيج با هم آشنا شدند و مراسم ازدواجشان را در يك مسجد برگزار كردند و پا به پاي هم در مبارزه و جهاد شركت داشتند.شهيد عليشاهي معروف به علي امامي از رزمندگان دفاع مقدس بود كه معنويت و تقوايش حكايت از سربازي او براي امام زمان(عج) داشت و به گفته همرزمانش امام عصر را ملاقات كرده بود. سيدحسن قبل از شهادتش حضرت زهرا(س) را در خواب ميبيند و برات شهادتش را از مادر سادات ميگيرد. از شهيد سيدحسن عليشاهي معنويات و خاطرات زيادي به جا مانده كه از زبان همسرشان فاطمه جونيزاده ميشنويم.
از نسل ساداتمن متولد سال 1340 و همسرم سه سال از من بزرگتر بود. اصالتاً اهل بابل هستم و اصالت شهيد به اردبيل برميگردد. پدر بزرگشان دهه 1320 به بابل مهاجرت كردند و سه نسلشان در بابل هستند. جد بزرگوارشان به نام معصوم عليشاهي در اردبيل بارگاهي دارند و مردم آن منطقه به ايشان ارادت دارند. زماني كه سادات را آزار ميدانند، فرزندان عليشاه فرار ميكنند و به بابل ميآيند.
همسرم خانوادهاي سنتي و متدين داشت. هشت برادر و خواهر بودند. پدرشوهرم راننده كاميون بود و بعدها به استخدام سپاه بابل درآمد و در قسمت ترابري مشغول شد.همسرم در محله قديمي و مذهبي ميانكت و سنگپل بزرگ شده بود. با دوستانش در مجالس مذهبي شركت ميكردند و در مبارزات انقلابي فعاليت داشت.حاصل زندگي دو سالهام با همسرم دو فرزند به نامهاي سيدمهدي و سيدمريم است. بچهها سه ساله و چهار ساله بودند كه پدرشان به شهادت رسيد.
آشنايي در بسيجمن سال 59 با سيدحسن آشنا شدم. وقتي امام پيام ارتش 20 ميليوني داد، دانشآموز سال سوم هنرستان در رشته ساختمان بودم كه با فرمان امام خميني براي ثبتنام به بسيج رفتم. حسنآقا آن موقع فرمانده بسيج بود و من اولين گروه آموزشي بسيج در بابل بودم كه از بين 300نفر انتخاب شدم. منزل ما نزديك سپاه پاسداران بود. هر روز مسير منزل تا مدرسه را ميرفتم و سيدحسن قبل از اينكه عضو بسيج بشوم من را همراه دوستانم ديده بود و بعدها ميگفت از حجابت خيلي خوشم آمده بود. از قضا براي ثبتنام بسيج به گرداني كه حسنآقا مسئولش بود، افتادم و آشنايي ما در بسيج شروع شد. تحقيقات كردند و زمينه ازدواج ما فراهم شد. ميلاد امام زمان(عج) در مسجد كاظمبيك بابل عروسي گرفتيم. ازدواج انقلابي و سادهاي داشتيم. اواخرسال 59 ازدواج كرديم و مستقل شديم. من بسيج خواهران را آموزش ميدادم و حسن برادران را آموزش ميداد.
100 روز در كنار همسيدحسن يك دوست صميمي به نام مهدي نياطبري داشت كه سال 62 در جفير عراق به شهادت رسيد.آنها قبل از انقلاب جلسات خصوصي ضدطاغوت داشتند و بعد از پيروزي انقلاب هم همه جا با هم بودند. من گاهي فكر ميكنم سيد بيشتر از اينكه با من باشد، با رفقاي رزمنده و شهيدش بود. تنها 15 روز بعد از عقدمان همسرم به مأموريت كردستان رفت و تا سال 64 كه به شهادت رسيد، شايد 100 روز هم كنار هم نبوديم. سيدحسن در عمليات رمضان و والفجرها حضور داشت. در مبارزه با كوملهها در كردستان ، گرگان ، گنبد و... هم حضور داشت و بارها مجروح شد. سيد يك زخم مربوط به قبل از پيروزي انقلاب داشت كه موقع فرار از خدمت سربازي تير ميخورد. در جبهه هم كه از هر عملياتي جراحتي به يادگار داشت. چند ماهي در لشكر 25 كربلا مسئول آموزش بود و با سردار شهيد طوسي كار ميكرد. حسن 25 سال داشت كه به شهادت رسيد.
ابهت خاص! وقتي با حسن آقا آشنا شدم ابهت خاصي داشت. همه از او حساب ميبردند. در عين حال چهره نوراني و زيبايي داشت كه بر جذبهاش ميافزود. مياناندام و چابك بود و مردم او را به نام چريك امامي ميشناختند.كسي نبود به اندازه ايشان فوت و فن نظامي را بداند. در تخريب، بمبگذاري و آموزش نظامي نادر بود. اگر جايي بمبگذاري ميشد جز ايشان كسي نبود بمب را خنثي كند. موقعي كه در اطلاعات و عمليات بودند براي پاكسازي منافقان خيلي فعال و در تيررس دشمن بود. خودروي جيپي داشت كه در بابل تك بود. همه ميگفتند ماشينت گاو پيشانيسفيد است. منافقان چند بار قصد ترورش را داشتند و مجبور شديم چندين بار محل زندگيمان را عوض كنيم. سيدحسن دغدغه كاري داشت و در وقت كار جدي بود. اما زمان استراحت شوخطبع و خوشاخلاق بود. خيلي باشخصيت بود. بزرگ تا كوچك را لقب ميداد. به همه احترام ميگذاشت و همه دوستش داشتند. به نامحرم نگاه نميكرد. هميشه آماده رزم بود و زهد و تقواي بينظيري داشت. وقتي نماز ميخواند سجده طولاني ميكرد و اشك ميريخت. نماز شبش ترك نميشد. آنچه در ذهنم ماند علاقهاش به حضرت زهرا(س) است. خود سيد از كرامات حضرت زهرا(س) ميگفت و طوري حرف ميزد گويا ايشان را ميديد.به من ميگفت فاطمه فاطمه است الحورالعين فاطمه؛ سوره الرحمن را باز ميكرد و از صفات زنان بهشتي ميگفت كه در بهشت همنشين من هستي و.... من خاطرات خوبي از همسرم دارم. اخلاقش عالي بود. شخصيتش برايم جذاب بود. فكر نميكردم شخصي جايگزين ايشان باشد. روزهاي كمي كه كنارش بودم برايم آنقدر زيبا بود كه تمام خاطرات خوبش ماندگار شده است.
آخر شهيد ميشدهميشه فكر ميكردم از چهره نوراني سيدحسن مشخص است كه آخر شهيد ميشود. وقتي وارد جبهه شد فرماندهي پايگاه المهدي بابل را بر عهده داشت. معاون اطلاعات عمليات سپاه بابل هم بود. در لشكر25 كربلا مسئوليت پرسنلي لشكر را بر عهده گرفت و بعدها معاون اطلاعات عمليات لشكر شد.همسرم از سال 60 تا 64 در جبهه بود. تا اينكه 19 بهمن سال 64 به عنوان يكي از اولين شهداي عمليات آسماني شد.زمان شهادتش به عنوان معاون شهيد طوسي در محور اطلاعات جبهه خوزستان بود.
خبر شهادتش را از طريق خواب به من دادند! شب شهادت حضرت زهرا(س) بود. نصف شب من و فرزندانم با هم از خواب بيدار شديم و مريم و مهدي گفتند بابا را خواب ديديم. من هم در خواب حسنآقا را به صورت فرشته ديدم. از آسمان بال زد و آمد پايين. گفت خانم شما را خيلي اذيت كردم. خيلي برايم اضطراب و نگراني داشتي، حلالم كن. الان دارم ميروم، بچهها را به شما سپردم. وقتي دور ميشد و به آسمان رفت نگاه ميكردم. از خواب بيدار شدم. همين خواب را بچهها هم ديده بودند. نگران شدم و گفتم نكند اتفاقي افتاده باشد. تلويزيون صبح زود مارش عزا داد. مهدي و مريم مشغول گريه بودند و مهدي با زبان بچگانه نوحه ميخواند. در بين مردم پخش شد علي امامي به شهادت رسيده است.
با تقوايي كه سيدحسن داشت ميدانستم عاقبتش شهادت است. اما با علاقهاي كه به همسرم داشتم نميخواستم بپذيرم روزي به شهادت برسد. بهترين مقام را خدا به او داد. اما براي خانواده دوري از عزيزش سخت است. الگوي ما حضرت زينب(س) است. صبوري كرديم و من سعي ميكردم در انظار گريه نكنم تا دشمن شاد نشويم. تا مدتي بعد از شهادت در حالي كه هنوز خبرش به ما اعلام نشده بود،هر شب خواب شهادتش را ميديدم. دو شب بعد از شهادتش خواب ديدم در خانه ما را ميزنند. ديدم همسرم است. گفت: عيال من هستم باز كن. خوشحال شدم. رفتم دم در و ديدم كسي پشت در نيست. دوباره در زدند و باز حسنآقا نبود. بار سوم كه در را زد در را باز نكردم. نگو در همان لحظه كه من اين خواب را ميديديم، پيكر حسن آقا را غسل ميدادند. خلاصه ديدم حسنآقا حوله به دوش بالاي سرم ايستاده است. گفتم: حسن آقا اينجا چه كار ميكني؟ گفت: چرا در را باز نكردي؟ فردا صبح خبر شهادتش را آوردند.
اطرافيانم نميخواستند من اذيت شوم و دير خبر شهادتش را آورده بودند. پيكر شهيدم را شنبه به بابل آوردند و يكشنبه مرا با خبر كردند. برادرم خيلي دستپاچه بود. گفت حسنآقا شهيد شده است. اشك ميريختم اما كسي صداي گريهام را نشنيد. مهدي پسرم مرد كوچك خانهام شده بود. دختر و پسرم خيلي صبوري كردند. وقتي خبر شهادت پدرشان را شنيدند گفتند: ديگر باباجون خانه نميآيد. نامه نميدهد و تلفن نميزند.
ديدار با امام زمان(عج)بعد از شهادت سيدحسن در مورد او با بچهها حرف ميزدم.از خصوصيات پدرشان و شجاعتش تعريف ميكردم. همسرم براي همه افتخار بود. وقتي شهيد شد پشتم خالي شد. اما با همه سختيها فرزندانم را بزرگ كردم. بچهها بزرگ شدند و من تنها شدم. الان هر موقع اراده كنم با شوهرم حرف ميزنم و از او مدد ميخواهم. در زندگي كمك همسرم را ميبينم.من تقواي عيني را در همسرم ديدم كه چطور موقع نماز از هوش ميرفت. هميشه تن خسته داشت و براي اسلام خيلي مجاهدت ميكرد. با وجود همه خستگيهايش هيچگاه در طول زندگيمان ادب را كنار نگذاشت. مثلاً اگر آب ميخواست بعد از عذرخواهي طلب آب ميكرد. ميگفت اگر شهيد شدم به خدا ميگويم حوري نميخواهم! فاطمهام همسر بهشتيام است. هر وقت خواب ميبينم ميگويد عيال؛ من كنار جدم هستم. دستخطي از او هست كه طبق مضمون اين دستخط سيدحسن امام زمان(عج) را ديده است و در عالم رؤيا امام حسين(ع) به او گفته است كه تو شهيد ميشوي. همرزمش شهيد رسولي براي ما تعريف ميكرد كه يك شب قبل از شهادت سيدحسن ديدم بالاي سنگر با كسي حرف ميزند. بعد آمد و به من گفت: امام زمان(عج) را ديدم. اما تا زندهام با كسي حر ف نزن.
همراه در جهادشكر خدا تربيت خانوادگي من طوري بود كه هيچگاه مانع جهاد همسرم نميشدم. خانواده مادريام ثروتمند بودند و من ذاتاً تجملاتي هستم، اما خودم را با شرايط همسرم وفق دادم. همسرم فداي دين و كشورش شد. اگر همسرم زنده شود و برگردد حمايتش ميكنم تا به جبهه برود. شهدا پاك زندگي كردند و پاك رفتند. حسنآقا شب قبل از شهادتش حضرت زهرا(س) را در خواب ميبيند و مادرشان ميفرمايد: فردا شب مهمان ما هستي. وقتي فرماندهشان سردار مرتضي قرباني به همسرم اجازه نميدهد در عمليات شركت كند، سيدحسن گريه ميكند و ميگويد: آن طرف منتظرم هستند. مرتضي قرباني نميخواست بهترين نيرويش را از دست بدهد، اما با اصرار و واسطه قرار دادن اين و آن عاقبت راضي ميشود. سيدحسن هم در حالي كه سرنيزهاي در دست داشت و ميگفت با اين انتقام مادرم را ميگيرم، به اروند ميزند و به شهادت ميرسد. همسرم بخشنده بود و هر ماه كه حقوق ميگرفت سهم آقا امان زمان(عج) و حساب 100 امام خميني را پرداخت ميكرد. عاقبت هم كه جانش را در مسير زيبايي كه انتخاب كرده بود فدا كرد.