کد خبر: 870932
تاریخ انتشار: ۱۸ شهريور ۱۳۹۶ - ۲۱:۴۴
قطار مترو كه ايستاد، جمعيت حاضر مثل اينكه از جلوي توپ جنگي فرار مي‌كنند، به سمت در‌هاي قطار هجوم بردند؛ در همان ثانيه‌هاي اول واگن‌ها پر شد از آدم‌هايي كه سعي داشتند زودتر از ديگران صندلي خالي تصاحب كنند
حسين كشتكار

قطار مترو كه ايستاد، جمعيت حاضر مثل اينكه از جلوي توپ جنگي فرار مي‌كنند، به سمت در‌هاي قطار هجوم بردند؛ در همان ثانيه‌هاي اول واگن‌ها پر شد از آدم‌هايي كه سعي داشتند زودتر از ديگران صندلي خالي تصاحب كنند. سالن پر بود از مردمي كه نشسته يا ايستاده بودند. چند دقيقه از حركت قطار كه گذشت جمعيت از همهمه افتاد و هركسي مشغول به كار خودش شد. عده‌اي كه صندلي گير آورده بودند و اكثراً جوان و بعضاً قوي‌هيكل بودند، با خيال راحت نشسته بودند و به جمعيت ايستاده نگاه مي‌كردند. شايد در دل به زرنگي خود افتخار مي‌كردند، اما كساني كه نتوانسته بودند صندلي‌اي براي خود دست و پا كنند اغلب يا ميانسال و بزرگسال بودند يا نوجوان و كم سن و سال. در ميان جمعيت همه نوع آدم با تيپ و فرهنگ‌هاي مختلف ديده مي‌شد؛ آدم‌هايي كه از نوع پوشش و لباسشان مي‌شد فهميد در چه سطح از طبقه جامعه قرار دارند؛ شهري يا روستايي، متمول يا ضعيف. جواني كه هدفون در گوش داشت با حركات موزون سرش، همراهي‌اش را با ريتم موسيقي كه مي‌شنيد نشان مي‌داد. كسي ديگر در آن تنگاتنگ جمعيت مطلبي را در تلفن همراهش مي‌خواند. مرد ميانسالي كه دستانش را به ميله واگن گرفته بود خيره خيره به تابلوي راهنماي مسير چشم دوخته بود تا مقصدش را پيدا كند. در همان موقع صداي يك پيرمرد لاغر با كت و شلوار مرتب كه به عصايش تكيه داده بود و معلوم بود به زور خود را نگه داشته از ميان انبوه جمعيت، همهمه‌ داخل قطار را در هم شكست:
«انصاف هم خوب چيزيه!»
 بلافاصله ديگران نيز به حالت تصديق سرشان را تكان دادند و گفتند: «بله درسته؛ واقعاً انصاف چيز خوبي است...»
پيرمرد كه تأييد جمعيت را ديد دوباره گفت: «از خود گذشتگي ديگه فراموش شده.»
 جمعيت دوباره به نشانه تأييد سر تكان دادند. از لابه‌لاي جمعيت يكي گفت: « بله حاج آقا؛ درست ميفرماييد.»
مردي كه روي صندلي پايش را روي پايش انداخته بود، در همان حال گفت: «‌اي پدرم گل فرمايش مي‌دهيد‌ها! كو انسانيت؟ اين چيزا رو ديگه تو قصه‌ها بايد شنيد.»
 پيرمرد دوباره گفت: «بله دوره و زمونه بدي شده؛ قبلاً آدم يه سرفه‌اي، عطسه‌اي مي‌كرد همه مي‌گفتند:  خيره، عافيت باشه ، بد نباشه، بلا به دور، تنت سلامت... اما الان بيفتي و بميري هم حتي كسي نگاه ‌آدم نمي‌كنه.»
 دوباره جمعيت حاضر سرشان را به نشانه تأييد تكان دادند. از ميان جمعيت كسي نچ نچ كرد. مرد سبيلويي كه روي صندلي طوري لم داده بود كه انگار روي مبل سلطنتي نشسته ، روزنامه‌اش را پايين آورد و گفت: «جداً عجب روزگاري شده.»
 پيرمرد نگاهي به اطرافش كرد و دوباره گفت: «عيبي نداره؛ اگه اتفاقي نيفته و دور از جون همه، مريضي‌اي، سرطاني، تصادفي، مرگي، چيزي نياد ايشالله روزي همه دوران پيري رو تجربه مي‌كنند. ما هم كه جوون بوديم...» صداي تاييد جمعيت دوباره بلندشد. جوانك تبلت به دستي كه روبه‌روي پيرمرد نشسته بود گردنش را كشيد تا پيرمرد را درست ببيند، گفت: «خدا اون روز رو نياره حاج آقا! اين فرمايشات چيه؟ هنوز جوونيم و هزار آرزو داريم. شما رو نميدونم ولي ما كه حالا حالا‌ها بناي مردن نداريم.» مرد شيك‌پوشي كه آن‌طرف‌تر با فاصله نشسته و مشغول روزنامه خواندن بود به جوانك گفت: «اين چه جور حرف زدن با بزرگ‌تره؟! شما همه را با خودتون قياس مي‌كنين! چه خوب گفته‌اند كه: كافر همه را به كيش خود پندارد .» تعدادي از مسافرين داخل قطار سرشان را به نشانه تصديق تكان دادند.
مردي كه يك دستش به ميله  واگن بود و با دست ديگرش بسته بزرگي را محكم به خود چسبانده بود و عرق پيشاني‌اش نشان از خستگي‌اش مي‌داد، گفت: «بله؛ واقعاً حاج آقا راست ميگه! كو ديگه انسانيت؟ كو مردونگي؟ كو گذشت و انصاف؟ همه به فكر خودشونن. يكي بيفته بميره كسي نمي‌پرسه چه مرگته؟ اين پيرمرد جاي پدر همه ماهاست؛ اين همه وقته داره با زبون بي‌زبوني ميگه بابا يه جونمرد پاشه جاشو بده اما همه انگار صندلي ارث باباشونه.»
با آهسته‌تر شدن حركت قطار كساني كه قصد پياده شدن در ايستگاه را داشتند كم‌كم خودشان را آماده كردند. جوانكي كه روبه‌روي آن پيرمرد نشسته بود بلند شد و به پيرمرد تعارف كرد كه بنشيند. پيرمرد تشكر كرد و همانطور ايستاد. جوانك باز اصرار كرد و گفت: «شما جاي پدرم هستيد، خواهش مي‌كنم بنشنيد، من رسيدم. ميخوام پياده بشم.» پيرمرد با خنده كنايه‌آميزي گفت: « خيلي ممنون جوون؛ ديگه لازم نيست، منم رسيدم.»
به محض باز شدن در قطار هجوم مسافران به سمت بيرون و فشار جمعيت بيرون به سمت داخل باعث برخورد شديد به همديگر شد. هر كسي چيزي مي‌گفت و صدا‌هاي اعتراض برخي در ميان ناسزاهاي عده‌اي بي‌پاسخ ماند. در اين ميان پيرمرد به ناچار براي اينكه از ايستگاه باز نماند عصازنان و با احتياط خود را به سمت در قطار كشاند. اما فشار جمعيت اختيار حركت را از او گرفت و با فشار و ضربه هاي جمعيت به طرف بيرون هدايت كرد.
قطار كه حركت كرد عده‌اي كه نتوانسته بودند با زور وارد واگن شوند، منتظر رسيدن قطار بعدي شدند. پيرمرد با تكيه بر عصا به سمت خروجي مترو از كنار تابلويي مي‌گذشت كه روي آن نوشته شده بود:
پيامبر اكرم (ص): از ما نيست كسي كه بزرگسال ما را احترام نكند و به خردسال ما مهرباني نكند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر