محمدرضا كائيني
دكتر رضا داورياردكاني اگرچه با جلال آلاحمد نوعي خويشاوندي فكري دارد، اما به لحاظ خصال شخصي و شخصيتي با او يكسان نيست. مانند جلال با جوش و خروش حرف نميزند و ايدههاي خويش را با مايههايي بيشتر از استدلال و نشانه و البته با ظرافت و زيركياي كه از خصال ذاتي اوست، بر زبان ميآورد.با اين همه آلاحمد در جلسات خصوصي و در خلال بحثونظرها، چند كلمه قصار به او گفته كه در ذهنش حك شده است و ظاهراً در شكل دادن به منش و روش او نيز تأثيري شگرف دارد. با دكتر داوري در دفترش در فرهنگستان علوم به گفتوگو نشستيم به اميد شنيدن خاطراتش از جلال كه شمس آلاحمد روزي آرزوي نگارش آن را كرده بود. با اين همه او ترجيح داد بيشتر به تحليل ميراث فكري جلال بنشيند؛چيزي كه حلاوت آن از خاطرهگويي وي كمتر نبود.
سؤال نخست ما اين است كه حضرتعالي از چه دورهاي و چگونه با مرحوم جلال آلاحمد آشنا شديد؟
من گاهي ايشان را در بعضي از جلسات ميديدم. يك بار در منزل دكتر مصطفي رحيمي با هم بحث كرديم و ايشان گفت:جوان! تلاش كن زينتالمجالس نشوي! اينجور حرفها را اگر كس ديگري ميزد، خيلي به انسان برميخورد، ولي آلاحمد ميتوانست و ميزد. يك بار هم در محفلي كه دكتر ساعي حضور داشت و در گفتوگويي، طرف مرا گرفت و آلاحمد به او گفت: «تو هم دكان دو نبش باز كردهاي!... »البته بايد بگويم كه ساعي هر عيبي كه داشت، دكان دو نبش نداشت. من ديگر مرحوم آلاحمد را كمتر ميديدم تا آخرين بار كه جوري از ما خداحافظي كرد كه انگار قرار نبود ديگر همديگر را ببينيم! وقتي خبر درگذشتش را شنيدم، به ياد آن خداحافظي معنادارش افتادم. ويژگي بارز آلاحمد اين بود كه ابداً با كسي تعارف نداشت.
از رابطه آلاحمد و دكتر احمد فرديد چيزي به ياد داريد؟
آنها از نظر فكري، خيلي به هم نزديك نبودند. يادم هست كه آن روز آلاحمد به دكتر فرديد گفت: «حيف كه آنچه را كه گفته، در جايي نوشته نشده است.» ميگفت: «شما هم به خودت ظلم كردي، هم به من، چون فقط ما دو نفر بوديم كه ميتوانستيم از اين چيزها بنويسيم.» زیر آن روز بود كه معني حرفش را كه گفت« زينتالمجالس نشو» فهميدم كه واقعاً از سر دلسوزي و نصيحت گفته بود، نه از سر ملامت. شايد تندي آن روز آلاحمد كمي هم به جواني و بيتجربگي من برميگشت، چون ايشان بسيار صريح بود و آداب و تشريفات را رعايت نميكرد. خودش ميگفت يك بار جواني آمد كافه فيروز و به من گفت مدتهاست به اينجا ميآيم كه شما را زيارت كنم و من هم گفتم زيارت قبول! در حالي كه قاعدتاً كسي با موفقيت اجتماعي جلال آلاحمد، اگر دنبال سمپات جمع كردن باشد، چنين برخوردي نميكند. شايد اقتضاي فكر و عمل او همين صراحت بود كه گاه به تندي ميزد و بنابراين من اين را عيب او نميدانم.
مخالفت با آلاحمد در بين روشنفكران امروز ما به مد تبديل شده است، در حالي كه در زمان حياتش نزديك شدن به او نشانه روشنفكري بود. تحليل شما از اين شرايط چيست؟
هر دو اقتضاي شرايط و زمانه است. آن روزها كسي روشنفكر تلقي ميشد كه مخالف خفقان و استبداد و اوضاع فرهنگي روز جامعه بود. به همين دليل افرادي با افكار متفاوت در يك طيف قرار ميگرفتند، چون در اين نقطه اشتراك داشتند بنابراين شما براهني ، ساعدي ، آلاحمد و فرديد را در يك طيف ميبينيد، درحالي كه اينها از نظر فكري در يك رده قرار نميگيرند. اينها بازي است، خيلي جدي نگيريد!
دليل محبوبيت آلاحمد در بين گروههاي مختلف روشنفكران به چه چيزي برميگشت؟به عبارت ديگر در منش و رفتار او چه چيزي وجود داشت كه در ديگران نبود؟
قدرت و توانايي روحي و اخلاقي از يك سو و توانايي ادبي و زباني از سوي ديگر و شجاعت كمنظير و زبان و ادبيات خاص آلاحمد، به او شخصيت ويژهاي داده و او را براي طيفهاي مختلف اجتماعي تبديل به شخصيت جذابي كرده بود. او فقط يك نويسنده نبود، بلكه به يك معنا، مديريت فرهنگي هم ميكرد. يادم هست كه دو شماره كيهان ماه را منتشر كرد كه انصافاً از نظر فرم، مضمون، تنوع مطالب و همكاري طيفهاي مختلف روشنفكري آثار ماندگاري شدند. هرچند كه مؤسسه كيهان مانع شد كه شماره سوم درآيد.
شيوه رفتاري آلاحمد نيز از جمله عوامل جذابيتآفرين براي او بودند. به نظر شما در اين منش كرداري، چه عناصري وجود داشت كه به او تشخص ويژهاي ميداد؟
غير از تشخص ادبي و زباني، آلاحمد سماجت آميخته با تندي خاصي داشت. در عين تندي، بسيار پرحوصله بود و مخصوصاً بر خلاف خيليها هم كه نقد را برنميتابند، حتي اگر جواني هم آثارش را نقد ميكرد، با حوصله تمام گوش ميكرد. با اينكه خودش هم سني نداشت و شايد در آن دوره نهايتاً40 يا41 ساله بود، اما سخنان مرا- كه از او جوانتر بودم- تحمل ميكرد و عصباني نميشد. اگر هم منتقدان حرف تلخي ميزدند، به روي خودش نميآورد. به نظر من او يك روشنفكر دوستداشتني بود.
در شرايطي كه شايد شرايط سياسي و مبارزاتي اقتضا ميكرد آلاحمد در برابر برخي از
روشنفكران سكوت اختيار كند، چرا اين كار را نكرد و در واقع به نوعي خودزني دست زد؟
انسان وقتي به درك و دريافتي ميرسد، بايد آن را بيان كند. آلاحمد در مورد غربزدگي به برداشتي رسيده بود و حس ميكرد كه كشور با غربزدگي پيشرفت نميكند. دكتر فرديد هم اين را گفته بود، منتها مبناي شناخت آن دو با هم فرق داشت. فرديد غربزدگي را عارضهاي نميدانست كه بتوان آن را با تدبير سياسي درمان كرد. آلاحمد چارهاي جز بيان آنچه به آن رسيده بود، نداشت. آلاحمد با اينكه غربزدگي را بيماري ميدانست، اما سياست و صرف اقدامات سياسي را براي نجات از غربزدگي كافي نميدانست، در حالي كه روشنفكران، گرفتاري جامعه را در وابستگي سياسي ميديدند. در غربزدگي آلاحمد، علاوه بر فشار سياسي، فقدان و خلئي كه نهايتاً پريشاني سياست را به همراه آورده است، هم مطرح ميشود. به نظر آلاحمد ريشه پريشاني سياست در جاي ديگري است و اين خانه از پاي بست ويران است. آيا اين پاي بست اخلاقي و ديني است يا فلسفي، فرهنگي و تاريخي؟ تك تك اين موضوعات قابل بحث هستند، منتها اهميت قضيه در اين است كه آلاحمد واقعاً به اين موضوع پيبرده بود.
دكتر شريعتي هم معتقد است كه بايد به ريشه و اساس سياست پرداخت. اينطور نيست؟
همينطور است. اين دو وجوه مشترك زيادي با هم دارند و هر دو گرچه سياسي هستند، ولي ميتوانند از وراي سياست، چيزهاي ديگر را هم ببينند. تفاوت روشنفكران ديگر با اينها اين بود كه آنها به اساس سياست توجه نداشتند و فقط به سياست مشغول بودند. به نظر من مهمترين وجه امتياز آلاحمد و ديگر روشنفكران، همين توجه و آگاهي به ريشههاست.
برخي به تعريف آلاحمد از روشنفكر كه يعني فردي كه بايد همه چيز را بداند و با تمام وجودش، وضع موجود را به وضع مطلوب تبديل كند موافق نيستند و ميگويند روشنفكر چنين توان و جرئتي ندارد. شما موضوع را چگونه ميبينيد؟
من هم تعريف آلاحمد از روشنفكر را قبول ندارم، اما به نظر او به عنوان كسي كه اساساً اين بحث را به شكل جدي مطرح كرد، احترام ميگذارم. اگر آلاحمد باب اين بحث را نميگشود، اساساً بحثهاي بعدي مطرح نميشدند. آلاحمد در تعريف از روشنفكر، خودش را با بقيه سنجيده است. او در واقع ميخواست به صراحت بگويد كه چرا ديگران مثل من صراحت ندارند و مقالههاي اعتراضي نمينويسند. براي او سؤال بود كه وقتي خودش با بقيه تعارف ندارد و در اوج خفقان هم به سياستهاي موجود ميتازد، چرا بقيه اين كار را نميكنند. او حتي از اينكه در مجالس رسمي دولتي به خود شاه هم بتازد، ابائي نداشت. شايد بشود گفت كه از اين حيث، خود را به نوعي ميزان روشنفكري ميدانست.
تعريف خود شما از روشنفكري چيست؟
من روشنفكري را مستقل از تاريخ نميدانم و هر عالم و صاحبنظري هم به نظرم روشنفكر نيست. البته اين بدان معنا نيست كه اينها ارج و ارزش روشنفكر را ندارند. مثلاً انيشتين فيزيكدان بود و غزالي متفكر ديني، ولي هيچ كدام وارد حيطه روشنفكري نشدهاند، اما مثلاً برشت شاعر و نويسنده و روشنفكر بود. روشنفكر، فيلسوف نيست، كما اينكه كانت فيلسوف بود، اما روشنفكر نبود. سارتر روشنفكر است، اما نه به دليل اينكه فيلسوف است. روشنفكر شغل سياسي ندارد، اما به سياست نقد دارد و راه سياسي نشان ميدهد. روشنفكر آدمي است در فاصله سياست و فلسفه كه اگر وارد حكومت شد، ديگر روشنفكر نيست.
شايد به همين دليل بود كه آلاحمد روشنفكران را از ورود به عمل سياسي و حكومت منع ميكرد.
بله، همينطور است، ولي به نظر من دايره مشمول روشنفكري، اين همه كه آلاحمد ميگويد نيست. شك دارم كه مبارزه سياسي به شكلي كه آلاحمد ميگفت، واقعاً وظيفه روشنفكر باشد.
به اين ترتيب امثال چهگوارا روشنفكر هستند يا نيستند؟
چهگوارا از وقتي كه به سراغ كار چريكي رفت روشنفكر نبود، بلكه وقتي كه سخنراني ميكرد و قلم ميزد روشنفكر بود. برتراندراسل با جنگ ويتنام مخالف بود و با مبارزان ضداستعمار همراهي ميكرد. اين كارها روشنفكرانه هستند، ولي وقتي كتاب بزرگ منطق مينويسد يا كتابي را كه با همكاري وايهتد نوشت يا نوشتههاي فلسفي او، ديگر ربطي به روشنفكر بودن او نداشت.
پس به نظر شما، عليالقاعده روشنفكر كسي است كه با حكومت از در«نقد» وارد ميشود و تأييدگر نيست.
ظاهراً همينطور است و روشنفكر قرار نيست حكومت را دربست تأييد كند. او به حكومت ميگويد كه چه كارهايي را بايد بكند و چه كارهايي را نبايد بكند يا چه كارهايي بايد بشوند و چه كارهايي نبايد بشوند.روشنفكر معمولاً مدافع عدالت است و صورتي از عدالت را در ذهن دارد و ظلم را با آن ميسنجد. شايد بشود گفت كه روشنفكر به نوعي صداي اعتراض ملت است.
پس روشنفكر اساساً يعني مخالف حكومت؟
نه، هر مخالفتي به معني روشنفكري نيست، اما روشنفكران معمولاً مدعي حكومتها هستند. روشنفكر با تمسك به اصول و موازين مورد قبول خود، به حكومتها اعتراض ميكند. به همين دليل گاهي روشنفكر را با فيلسوف اشتباه ميگيرند. البته گاهي روشنفكر ميتواند فيلسوف هم باشد. شايد بهتر است بگوييم روشنفكر يعني تضاد. هر جا نقدي نباشد، روشنفكري معنا ندارد.
با اينكه آلاحمد در مقدمه كتاب غربزدگي اشاره كرده كه فقط اين اصطلاح را از دكتر فرديد گرفته و نظرش با او تفاوت دارد، ولي باز هم عدهاي اصرار دارند بگويند آلاحمد غربزدگي را تحت تأثير دكتر فرديد نوشته است. تحليل شما چيست؟
يكي از نكات جالب در مورد دكتر فرديد اين است كه مخالفانش او را بيشتر مطرح ميكنند تا دوستانش و عجيب هم اصرار دارند اثبات كنند كه آراي او فاقد اعتبار است! سؤال اين است كه اگر نظر يك فرد اعتبار ندارد، اين همه حساسيت نسبت به او چه معنا دارد؟ لابد در نظر و سخن او چيزي هست كه نميتوانند انكارش كنند. به نظرم ايشان هم از جمله شخصيتهايي است كه از سوي جوانان ما دچار افراط و تفريط شده است. من نميدانم تفاسير عجيب و غريبي مثل «فاشيست» و «معلم خشونت» بودن دكتر فرديد را برخي از كجاي افكار ايشان كشف كردهاند. اينها كه خودشان را پيرو ليبراليسم ميدانند، چگونه است كه در دشمني حدي براي خود قائل نيستند؟
نكته ديگر هم اين است كه وقتي كسي شاگرد كسي است، دليل ندارد حرفهاي استاد را عيناً تكرار كند. انسان ميتواند آرا و سخنان همه را بشنود و تحليل كند و آنچه را كه با منطق خود مطابق ميبيند، بپذيرد، از جمله دكتر فرديد. گاهي تأثير يك استاد در شاگردش از طريق نفي است. من هم در مورد دكتر فرديد همه اثباتها را قبول نكردهام، بلكه برخي از نفيهاي ايشان را پذيرفتهام. البته اين امر پيچيدهاي است. چون نفي و اثبات درهم تنيدهاند. مرحوم آلاحمد هم قلباً به دكتر فرديد علاقه داشت و بسيار هم تحت تأثير ايشان بود، ولي نميشود گفت كه فرديدي است. شاگرد خوب هم، شاگردي نيست كه هر چه استاد بگويد مو به مو تكرار كند، بلكه شاگرد خوب آن است كه در گفتهها و تعاليم معلم، نكات راهنما را درك كند و خود به نظر برسد. آلاحمد حرفهاي دكتر فرديد را شنيد و فكر كرد، اما حرف خودش را زد. آثاري از افكار دكتر فرديد را ميتوان در آثار آلاحمد ديد، اما هر دو ميدانستند كه فكر و عملشان از هم جداست. آلاحمد بيآنكه ذرهاي اهل تملق و تعارف باشد، از فرديد به عنوان سرور خود ياد ميكرد، هر چند او اديب بود و فرديد فيلسوف.
در غربزدگي هم آلاحمد بيشتر مسئله را در اجتماع و سياست بررسي كرده، ولي فرديد غربزدگي را حوالت تاريخي سراسر جهان مدرن ميدانست. آلاحمد غربزدگي را صفت مردم جهان توسعه نيافته و استعمارزده تلقي ميكرد.
گفتهاند كه دكتر فرديد از غربزدگي آلاحمد عصباني بود. درست است؟
دكتر فرديد اصولاً از همه چيز عصباني بود! ولي عصبانيتش به معني «بهدرد نميخورد» و «چيزي نيست» نبود. يك بار من و دكتر جليلي حرفهاي ايشان درباره شرق را نوشتيم. وقتي خواند، گفت: «من اينطور نگفتهام». حتي اگر خودش هم مينوشت، قبول نداشت! دائماً خودش را هم نقد ميكرد. البته با كسي بد نبود و اگر به كسي بد ميگفت، معنايش اين نبود كه با شخص او بد است. البته كس ديگري جرئت نداشت در حضور او به شما بد بگويد، اما خودش هر چه دلش ميخواست، رك و پوست كنده ميگفت. اين از جمله خصلتهاي او بود.
شايد همين عصبانيتها و برخوردهاي تند باعث شده كه ايشان را تئوريسين خشونت بدانند. ارزيابي شما از اين نسبت چيست؟
كسي كه دائماً در حال تفكر است، خيلي نميتواند پايبند به تشريفات و آداب و رسوم بماند. فرديد هم مثل آلاحمد اهل تعارف نبود. ظاهر و باطنش يكي بود و هيچ نقابي به چهره نداشت. حرفي را به دليل اينكه ممكن است اسباب ناراحتي كسي شود، در دل نگه نميداشت. مطلقاً خود را سانسور نميكرد و واكنشهايش كاملاً طبيعي بودند. اين شيوه چه ربطي به خشونت و استبداد دارد؟ و مگر يك فيلسوف اساساً ميتواند طرفدار استبداد باشد؟ فلسفه يك علم بحثي است و تا به حال هم فلسفهاي نيامده كه بگويد اين آخرين حكم فلسفي است و تمام شد! هيچ فيلسوفي هم چون خود اهل تفكر است، نميتواند مانع فكر كردن ديگران بشود. حال اگر فيلسوفي با يك جريان سياسي تماس پيدا كرد، اين ديگر ربطي به فلسفهاش ندارد و به سليقه و زندگي شخصي او مربوط ميشود.
از منظر جنابعالي جرم دكتر فرديد چيست كه اين همه در سيبل مخالفت و بدگويي قرار گرفته است؟ او چه گفته يا چه كرده كه مستحق چنين حملاتي شده است؟
چون و چرا در اصول مدرنيته، چون منتقدان مدرنيته عليالقاعده با ليبراليسم هم موافق نيستند. مدافعان مدرنيته با نقد فاشيسم مشكلي ندارند، اما با نقد ليبراليسم مشكل دارند، در حالي كه در نگاه يك منتقد مدرنيته، سوسياليسم، فاشيسم، ليبراليسم و نازيسم مظاهر مدرنيته هستند،بنابراين همه آنها را يكجا نقد ميكند. در تمام دنيا سعي ميشود چهره منتقدان مدرنيته زشت نشان داده بشود، غافل از اينكه همين يعني نفي آزادي و پايان مدرنيته.در همه جاي دنيا اينطور است و اختصاص به ايران ندارد. به نظر من چون فرديد ليبراليسم را نقد ميكرد، نقد او را مترادف با تأييد فاشيسم و خشونت گرفتهاند، در حالي كه به هيچ وجه اينطور نيست. اين روزها ديگر نيازي به نقد فاشيسم و نازيسم نيست، چون ميتوان به نام ليبرال دموكراسي هر نوع ظلم و تعدي وجودي را مرتكب شد و آزادي و حقوق مردم را پايمال كرد. خاصيت فاشيسم اين بود كه هم ظاهرش زشت بود هم باطنش، در نتيجه هيچ آدم عاقلي آن را تأييد نميكرد، اما ليبرال دموكراسي در حالي كه اگر بيشتر جنايت نكرده باشد، كمتر جنايت نكرده، اما ظاهرش زشت نيست. به همين دليل همه از زشتي آشویتس[اردوگاه کار اجباری نازیها در لهستان] ميگويند، ولي ميخواهند بر زشتي واقعه ناكازاكي و هيروشيما پرده بكشند.
برخي شما را از وارثان تراز اول انديشههاي دكتر فرديد ميدانند. براي اين عده چه جوابي داريد؟
فيلسوف وارث ندارد! همه ميتوانند از فلسفهاي بهره ببرند يا با آن مخالفت كنند. من هم مثل بسياري ديگر، مدتي شاگردي دكتر فرديد را كردم. كساني كه صحبت از ارث و ميراث ميكنند، ميخواهند اين نكته را القا كنند كه تفكر دكتر فرديد مثل يك جريان يا حزب سياسي بوده كه عدهاي طرفدار داشته و حالا آنها ميخواهند مشي او را تبليغ كنند. من همواره مسئوليت نوشتهها و سخنان خود را پذيرفتهام و هرگز چيزي را به كسي، از جمله دكتر فرديد منتسب نكردهام. من متكلم نيستم، بنابراين كارم در حيطه علومنقلي نيست. كتاب فقه و تاريخ هم نمينويسم كه ملتزم به نقل دقيق مطالب ديگران باشم. فلسفه علم منقول نيست. من از16سالگي استادان فراواني داشتهام، منتها شايد چون فرديد مطالب جديدي آورد، تأثيرش آشكارتر بوده باشد. ايشان نخستين كسي بود كه مسائل ادوار تاريخي و تاريخي بودن فكر، تاريخ تجدد و تجددمآبي و غربزدگي و برخي از مسائل مهم زمان را مطرح كرد. امروز مسائلي مثل مدرنيته و سنت و تجدد براي ما عادي شدهاست، ولي دكتر فرديد اين مسائل را در نيم قرن پيش، يعني وقتي كه حتي در اروپا هم مباحث جديدي بودند، در ايران مطرح كرد. غربزدگي در آن زمان مسئله روز ما بود. به هر حال شاگردان دكتر فرديد راه خود را رفتند و درك خود را از همه مسائل دارند بنابراين خودشان مسئول گفتهها و نوشتههايشان هستند، نه دكتر فرديد. كساني كه ميخواهند فيلسوفي را وارث فيلسوف ديگري معرفي كنند، فلسفه را در حد بحثهاي ايدئولوژيك روزمره تنزل ميدهند. شايد اينها نيت سوئي هم ندارند، بلكه نگاهشان به اغراض و سودهاي سياسي آميخته و حداكثر اعلاي تفكرشان همين قدر است، بنابراين همه كس و همه چيز را با خود قياس ميكنند. بايد حوصله داشت و به زمان فرصت داد تا قضايا روشن شوند، كما اينكه بسياري از مسائل را گذر زمان روشن كرده است.
آلاحمد به هر حال در عرصه غربشناسي راهي را آغاز و طي كرد. نگاه شما به ميراث او در اين زمينه چيست؟
به نظرم كار آلاحمد آنطور كه بايد، دنبال نشد. روشنفكران طرح آلاحمد را نپذيرفتند و صاحبنظران ديني هر چند از او تجليل كردند، ولي طرحش را ادامه ندادند. به عبارت ديگر درصدد بسط و تعميق آنچه او گفت، برنيامدند. ما متأسفانه بعد از انقلاب به عمق حوادثي كه در كشور رخ دادند، نپرداختيم و در بسياري از مسائل اساساً عميق نشديم. يكي هم همين راهي بود كه آلاحمد باز كرد. حتي در آثار بعضي از نزديكان آلاحمد هم نوعي سطحينگري ديده ميشود. مثلاً من در يكي از آثار خانم دانشور- كه بسيار هم مورد احترام من بودند- ديدم كه دكتر فرديد را مسخره كردهاند. اين خيلي اسباب تعجب من شد، چون ايشان اصولاً اهل مسخره كردن تفكرات كسي نيستند. يادم هست كه خودشان هم به بحثهاي دكتر فرديد بيعلاقه نبودند. به نظرم عجيب آمد كه ايشان چطور از پس ظاهر زمخت و خشن و حتي شايد بيادبانه دكتر فرديد، متوجه اهميت مطلبي كه مطرح كرده بود، نشدند. شايد اگر دكتر فرديد همين مطلب را با رجوع به اتيمولوژي نميگفت، مورد تمسخر هم قرار نميگرفت، كما اينكه ليوتار و ماركوزه عيناً گفتند و حرفهايشان بسيار هم جدي تلقي شد. به نظر من نقد غرب و غربشناسي را دكتر فرديد آغاز كرد، اما اشارات فلسفي طبيعتاً نميتوانست به يك طرح پژوهشي يا فرهنگي تبديل شود. غربشناسي كار دشواري است، زيرا شناخت هر چيزي موكول و مشروط به احاطه بر آن است. غربشناسي هم در صورتي ممكن ميشود كه بر تاريخ و معارف غربي احاطه پيدا كنيم. براي غربشناس شدن بايد به هماوردي و رقابت با غرب رسيد و سپس از آن عبور كرد كه البته كار بسيار دشواري است. شايد به همين دليل است كه از تفكر درباره ماهيت غرب و وجود تاريخ غربي شانه خالي ميكنيم كه صرفاً غفلت نيست، بلكه ناشي از ضعف ماست. به اين مسئله بايد جديتر فكر كرد و آن را سطحي نينگاشت.
با تشكر از فرصتي كه در اختيار ما قرار داديد.