فريده موسوي
جالب است بدانيد كه جامعه قرآني، يعني آنهايي كه با كلام الهي سر و كار دارند شهداي بسياري را تقديم كردهاند. به حتم از تأثيرات كلام الهي است كه باعث ميشود قلب و روح جوانان آنچنان در مسير اسلام و نظام اسلامي بتپد كه جان خود را فداي آرمانهاي آن كنند. شهيد موسي چگيني كه چندي پيش مطلبي در خصوص برادر شهيدش اميرالله چگيني منتشر كرديم، يكي از شهداي جامعه قرآني است كه با وجود سن كم، به قرائت قرآن ميپرداخت و در رشته تجويد حائز عناويني شده بود. موسي پرورشيافته خانوادهاي جنوبشهري بود كه به دليل آشنايي با محيط مسجد و انس با قرآن، خيلي زود رخت رزم پوشيد و در 16 سالگي به شهادت رسيد. گفتوگوي ما با حسن چگيني برادر شهيد را پيش رو داريد.
بسيجي مسجد بابالحوائجبراي گفتوگو با خانواده شهيد موسي چگيني راهي يكي از مناطق جنوبي تهران ميشويم؛منطقه 17 كه طي دفاع مقدس شهداي بسياري را تقديم كرده است. شهيد موسي چگيني به همراه برادرش شهيد اميرالله چگيني از شهداي معروف اين منطقه هستند كه خياباني مزين به نام آنها در همين منطقه ديده ميشود.
خانواده چگيني پيشتر صاحب يك خياطخانه بودند و هر دو شهيد در همانجا كار ميكردند. حسن برادر بزرگ شهداست كه حالا پيرمردي 64 ساله است. وي در خصوص شهيد موسي چگيني ميگويد: من 13 يا 14 سالي از موسي بزرگتر بودم. به همين خاطر بچگيهايش را خوب به ياد دارم. خانواده ما اصالتاً اهل قزوين است ولي همه ما بزرگ شده تهران و همين محله هستيم. شش برادر و خواهر بوديم كه اميرالله و موسي از بين برادرها شهيد شدند. موسي از بچگيهايش سر به زير و مذهبي بود. تا آنجا كه به ياد دارم، هميشه او را در مسجد بابالحوائج ميديديم؛ مسجدي كه پايگاه بسيج بسيار فعالي داشت و از بين بسيجيانش خيليها شهيد شدهاند.
دانشآموز قرآنييك جاذبه از همان كودكي موسي را به سمت مسجد و قرآن ميكشاند. البته از همان دوران مدرسه درسخوان بود و به كارهاي فرهنگي علاقه داشت. همين فعاليتها هم او را به فراگيري قرائت قرآن كشاند و در رشته تجويد پيشرفت زيادي كرد. طوري كه در رشته تجويد و در سطح منطقه رتبه اول را كسب كرد. برادرم آن موقع دانشآموز بود و ما خيلي خوشحال بوديم كه چنين برادر مذهبي و خوبي داريم.
موقع انقلاب موسي شايد 9 سال بيشتر نداشت، ولي با همان سن كمش به قدر خودش فعاليت ميكرد. كلاً به كارهاي فرهنگي كه در خصوص انقلاب بود، علاقه داشت. گرايشش به فعاليتهاي فرهنگي هم باعث شده بود كه برخلاف اميرالله به ورزش نپردازد. ميدانيد كه اميرالله در رشته فوتبال تا حد عضويت در تيم پاس پيش رفته بود ولي موسي بيشتر به آموزش قرآن و كارهاي فرهنگي علاقه داشت.
مرد جنگوقتي جنگ شروع شد، موسي فقط 11 سال داشت. همان زمانها فعاليتش در بسيج مسجد را شروع كرده بود. حضور در بسيج باعث ميشد اين پسر با وجود سن كم، آرزوي رفتن به جبهه را داشته باشد. اما خب سنش قد نميداد و بايد كمي بزرگتر ميشد. چند سال بعد وقتي كه به 15 سالگي رسيد، از مادرمان خواست رضايت بدهد و به جبهه برود. مادرمان به خاطر شهادت اميرالله در سال 61 هنوز داغدار بود. نميخواست فرزند ديگرش را هم از دست بدهد. به همين خاطر اجازه رفتن به جبهه را به موسي نميداد. يادم است آن روزها موسي خيلي ناراحت بود و گريه ميكرد. با اصرار ميخواست اجازه مادرمان را بگيرد و عاقبت هم گرفت و راهي شد.
زيارت كربلاموسي در اثناي حضورش در جبهه يكبار به مرخصي آمد. مقارن با 28 صفر بود و ما هر سال در اين مناسبت به مشهد ميرفتيم. آن سال موسي در حرم امام رضا(ع) خيلي دعا كرد اينبار كه به جبهه ميرود بتواند به زيارت آقا امام حسين(ع) نائل شود. نميدانم ميخواست در اين دنيا به زيارت مولايش برود يا منظورش شهادت و زيارت خود آقا در آن جهان بود. هرچه بود خيلي دعا كرد. راز و نياز كرد و اينبار كه به جبهه برگشت، دعايش مستجاب شد. برادرم موسي سال 64 در منطقه شلمچه شهيد شد. اما پيكرش را هرگز برايمان نياوردند. ما تا آخر جنگ و تا زماني كه اسرا آزاد شدند، اميد آمدن موسي را داشتيم ولي پيكر برادرم هرگز پيدا نشد و عاقبت اعلام كردند كه او به شهادت رسيده است. موسي به زيارت اباعبدالله(ع) در آن جهان شتافته بود.
مادرمان هر چند از شهادت دو پسرش بسيار ناراحت است، اما هميشه ميگويد من افتخار ميكنم كه دو پسرم را در راه خدا دادهام. موسي هم مادرش را خوب ميشناخت كه در وصيتنامهاش نوشته است:
مادر جان! افتخار ميكنم كه مادري مثل شما دارم. ميدانم كه شهادتم شما را از من راضي ميكند. سلام بر برادران مفقودالاثرم برادراني كه مظلومانه شهيد شدند و وضعيت آنها مشخص نيست. اما آنها در تاريخ عنوان گمنام را براي خودشان برگزيدهاند... (شايد موسي ميدانست كه خودش هم مفقود ميشود و اينطور براي مفقودالاثرها در وصيتنامهاش نوشته بود.)