کد خبر: 867045
تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۹۶ - ۲۱:۱۹
انجمن دانشجویی
سميه عظيمي
 
در را با عصبانيت بستم و بيرون آمدم. اصلاً اين مسئول ثبت نام حرفم را نمي‌فهميد. هر چه مي‌گفتم با اين مدل كلاس بندي، بعضي روزها به خاطر يك كلاس بايد بيايم دانشگاه و برگردم حتي جمعه‌ها، انگار حرفم را نمي‌شنيد.
البته همه تقصير هم گردن آنها نبود. من قبولي تهران بودم و همان ترم اول مجبور شدم مرخصي بگيرم. پدر گرامي قبل از انتخاب رشته فرمودند احتمالاً تا زمان دانشگاه رفتن تو به تهران منتقل مي‌شويم و من هم براي همين انتخاب اولم را تهران زده بودم. همان تهران هم قبول شدم. حالا اما كار انتقالي پدر درست نشده بود و بايد همين جا توي شيراز مي‌مانديم.
پدر تلاش كرد و به هر ضرب و زوري بود انتقالي‌ام را گرفت. ترم اول را برايم مرخصي رد كردند و من از ترم دوم، شدم دانشجوي ترم اولي.
تمام ورودي‌هاي مهر، راحت سر كلاس مي‌رفتند و مي‌آمدند اما من مجبور بودم ترم اول را با بعضي كلاس‌هاي ورودي‌هاي مهر بردارم و بقيه درس‌ها را هم عمومي بردارم تا 20 واحدم تكميل شود.
 
مشكل اما همين نبود؛ در ترم‌هاي بعدي بعضي كلاس‌ها را با ورودي‌هاي مهر سال ورود خودم بر مي‌داشتم و بعضي كلاس‌ها را با ورودي‌هاي مهر سال بعد. بيشتر عمومي‌ها را هم همان ترم اول گذرانده بودم.
دو ترم را به همين منوال گذرانده بودم؛ موقع ثبت نام بايد صبر مي‌كردم ببينم چه درسي ارائه مي‌شود و من بروم با كلي التماس از مديرگروه بخواهم برايم امضا كند تا بعضي درس‌ها را با ترم پاييني‌ها بردارم. شهره دانشگاه بودم، بس كه دنبال امضاي مديرگروه مي‌دويدم.
اين مديرگروه كه اين ترم منصوب شده اما درد مرا نمي‌فهمد. آن يكي توي اين چند ترم، ديگر مرا مي‌شناخت و مي‌دانست مشكلم چيست. امروز آنقدر براي اين مديرگروه توضيح دادم و او نفهميد كه كلافه شدم.
به او گفتم آقاي مدير، من چند ترم همينجوري توانسته‌ام درس بخوانم. لطفا امضا كنيد كه من اين دو واحد را با ترم پاييني‌ها بگيرم اما راضي نمي‌شد. مي‌ترسيد جايگاهش به خطر بيفتد.
 
زهرا مي‌گويد: خب حالا ميخواي چيكار كني؟ و من جوابي برايش ندارم! چاي روي ميز يخ كرده، مثل دست‌ها و صورت من.
زهرا بلندم مي‌كند و با خود كشان كشان راهي‌ام مي‌كند. استاد حقيقي، مدير گروه قبلي حتماً راهي براي اين ماجرا دارد.
اين را زهرا مي‌گويد و مرا به دفتر اساتيد مي‌برد. دكتر حقيقي نگاهش كه به من مي‌خورد مي‌خندد و مي‌گويد باز هم همان ماجراي هميشگي. با شرمندگي سرم را پايين مي‌اندازم و مي‌گويم: بله استاد!
بي آنكه حرفي بزند به داخل اتاق بر مي‌گردد و اين بار با خود مديرگروه جديد را مي‌آورد. ماجرا را برايش توضيح مي‌دهد و از او مي‌خواهد از اين به بعد با من مدارا كند.
همانجا هم برگه ثبت‌نامم را مي‌گيرد و به مدير گروه جديد مي‌دهد تا امضايش كند. او مي‌رود و من از دكتر حقيقي تشكر مي‌كنم. اگر يك استاد در اين دانشگاه به فكر دانشجوها باشد همين دكتر حقيقي است. بقيه با دانشجوها چندان ميانه‌اي ندارند!
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار