حسن فرامرزي
زندگي اصيل بدون انديشهورزي ممكن نيست. نميشود هم زندگي اصيلي تجربه كرد و هم از آن سو انديشه نكرد. البته انديشهورزي كار بسيار دشواري است، به سفري ميماند كه در آن وجود سراشيبيها و سربالاييها و باد و باران و توفان و راهزنان گريزناپذير مينمايد. درست است كه در انديشهورزي آزمون و خطا و جستوجو وجود دارد اما اين به آن معنا نيست كه هركه يك روز به راست وزيد و روز ديگر به چپ يا هر روز مرتكب خطايي تازه شد، جستوجوگر است و انديشهورز و اهل آزمون و خطا در چنين فضايي شناخت راهزنهاي انديشه براي كسي كه ميخواهد زندگي اصيل و نه كوركورانه را تجربه كند ضروري است.
من مميز و حكايت آن پيرمرد و كودك و خربه نظر ميرسد يكي از مهمترين مؤلفهها براي تجربه زندگي اصيل، پذيرش و پرورش منِ گرامي و انديشه ورز و تمييزدهنده است. چطور ميشود من بود اما انديشهورز نبود؟ انسان در موقعيتهايي قرار ميگيرد كه خودش بايد تصميم بگيرد و مسئوليت آن انتخاب و تصميم را به عهده بگيرد و اين بدون داشتن قوه خرد و انديشه چطور ممكن ميشود؟ البته آدمها بايد مرز ميان خودِ گرامي و خود شيفته، مرز ميان منِ مستقل و خردورز و منِ متكبر و خودرأي را بشناسند و در عين حال كه وارد اقليم خودشيفتگي نميشوند اما خود را صاحب قوه خرد و مميزه بدانند كه همه سخنان را ميشنوند و به تعبير قرآن از بهترين آنها تبعيت ميكنند. پس يكي از مهمترين راهزنهاي زندگي اصيل اين است كه من خود را واجد قوه مميزه و خرد ندانم، در اين صورت من تبعيت محض از زندگي ديگران خواهم داشت.
حالا اين تبعيت محض ميتواند در ساحتها و الگوهاي متنوعي روي بدهد اما فصل مشترك اين است كه من خود را صاحب تعقل و قوه تمييز به حساب نياورم. مثل داستان آن «پيرمرد و كودك و خر» كه وارد روستايي شدند، در حالي كه كودك سوار خر بود و اهالي روستا گفتند چرا پيرمرد نبايد سوار خر باشد و وارد روستاي ديگري شدند و اهالي آن گفتند چرا كودك نبايد سوار خر باشد و جاي ديگري: چرا هر دو سوار خر شدهاند و بيچاره خر چه گناهي كرده است و روستاي ديگر: اين دو ابله را نگاه كنيد كه پياده ميروند و سوار خر نميشوند. سرانجام پيرمرد و كودك چاره را در آن ديدند كه خر را از بالاي پلي به رودخانه بيندازند و صورت مسئله را پاك كنند، در حالي كه اگر آنها صاحب قوه تمييز بودند تا اين حد بازيچه نظرات ديگران نميشدند. بنابراين اگر ما ميخواهيم زندگي اصيلتري را تجربه كنيم اول از همه خودِ گرامي و خود مميز را بايد در خود به رسميت بشناسيم اينكه اگرچه ممكن است من در برابر بزرگان انديشه و فلسفه صاحب مكتب و دستگاه فكري عظيمي نباشم اما اولاً صاحب خرد و انديشه و عقلم و در ثاني ميتوانم تا اندازهاي كه دقيقاً نميدانم كجاست در اين راه جلو بروم و انديشه خود را صيقلي دهم بنابراين بسيار مهم است كه ما در وجود خودمان من تمييزدهنده و صاحب خرد را به رسميت بشناسيم.
حرمت انديشمندان را نگه داريم اما مرعوب انديشهها نشويم
حال تصور كنيد كه در خانوادههاي ما، آموزش و پرورش و دانشگاهها چقدر به اين «منِ مميز» و صاحب خرد اهميت داده ميشود. جمله معرفي هست كه به مناسبت اين بحث بسيار ميتواند به ما كمك كند: «معلم كسي نيست كه فقط انديشهها را ياد ميدهد، معلم كسي است كه انديشيدن را به ما ياد دهد.» حالا اين جمله را درباره خانواده و رسانه و مراكز علمي و آموزشي ديگر هم تعميم دهيد. درست است كه ما در حوزه تعليم چارهاي جز اين نداريم كه انديشهها را ياد دهيم و ما اساساً در تورق كتابهاي فلسفه، تاريخ و ادب و هنر و علم با انديشهها روبهرو هستيم اما اگر خانوادهها و آموزش و پرورش و رسانهها به كودكان ما ياد دهند كه در عين احترام به اين انديشهها آنها را حرف اول و آخر قلمداد نكنيم، در عين حال كه احترام استاد را در نهايت درجه خود داشته باشيم اما به خودمان اجازه دهيم كه انديشه و تفكر استاد را - به شرط اشراف به جوانب انديشه او - نقد كنيم، در آن صورت آن منِ مميز و صاحب خرد به وجود خواهد آمد.
امروز يكي از چالشهاي ما در دانشگاهها و حتي ميان نخبگان اين است كه ما گاهي انديشههاي انديشمندان غرب در حوزههاي مختلف را فصلالخطاب ميدانيم و به اصطلاح در برابر اين انديشهها خود را يك پيشباخته و مرعوب تعريف ميكنيم اما اگر تهور و جسارت نقد به همراه علم و تخصص در كنار هم قرار گيرند در آن صورت ما به سادگي مرعوب انديشههاي ديگران نخواهيم بود. همچنان كه اشاره شد اين مؤلفه به مفهوم نفي آموزش و شاگردي و تعليم و حرمت نهادن نيست، بلكه به اين معناست كه اگر همين بزرگان، انديشه خود را در قالب انديشههاي گذشتگان و استادان خود قرار ميدادند و فراتر نميرفتند هيچ باب ديگري در علم، هنر و فلسفه به وجود نميآمد چون همه مثل كودكاني كه از دستخط و سرمشقي كه به آنها داده شده عدول نميكنند در همان سطح پيشينيان ميماندند و پيشتر نميآمدند.
پس اگر طالب زندگي اصيل هستيم نبايد نه انديشه خود و نه انديشه ديگران را كاملترين حرف و نظريه و تز ممكن تصور كنيم. حتي ميتوانيم اين روحيه را به عنوان پدر و مادر يا معلم به فرزندان يا دانشآموزان يا دانشجويان هم انتقال دهيم و به آنها بگوييم آنچه من ميگويم به معناي حرف اول و آخر نيست و چه بسا اگر وارد استدلال و بحث و گفتوگو با هم شويم من از ادعا و نظريه و سخن خود دست بردارم به شرط اينكه تو با استدلالهايت مرا مجاب كني آنچه ميگويم در همه يا پارهاي از موارد درست و منطقي و مستدل نيست.
روحيه گفتوگو و نقدپذيري، پيششرط زندگي اصيل
از اين جا ميتوان فهميد كه روحيه گفتوگو و نقدپذيري شرط مهم و اساسي در تجربه زندگي اصيل است. جامعه يا خانوادهاي كه در آن گفتوگويي بين اعضايش در جريان نيست و آدمها نميتوانند به حرف همديگر گوش بدهند نميتوانند زندگي اصيلي را تجربه كنند. جامعهاي كه در آن انگزني سكه رايج است و شما «ف» را نگفته مردم تا فرحزاد و هر كلمه ديگري كه ممكن است با ف شروع شود ميروند و درباره شما پيشداوري ميكنند و با حس داناي كل بودن نيتخواني ميكنند و ميگويند: «دهان را باز نكرده ميدانيم چه خواهد گفت، از كجا شروع كرده و به كجا ميخواهد برسد» نميتوان زندگي اصيلي را تجربه كرد. جامعهاي كه در آن زن يا مرد از ترس قضاوت شدن نتواند با همسر خود به راحتي درباره احساسات و عواطف و درك خود سخن بگويد، جامعهاي كه در آن كارمند نتواند به راحتي با رئيس خود حرف بزند و ايدههاي خود را با او طرح كند و... چطور ميتوان اميدوار بود كه زندگيهاي عاريتي و بدون خرد در اين جامعه شكل نگيرد.