نويسنده: هما ايراني
همه دل دارند، من و شما هم دل داريم. من و شما هم دلمان ميخواهد برويم بيرون از خانه و گاهي پيادهروي كنيم. شايد دلمان گرفته و شايد هم ميخواهيم براي كاهش وزن و بالا بردن سلامتي كمي بيرون راه برويم يا براي تفريح كمي قدم بزنيم. براي همين آماده ميشويم و زماني را براي گذر از خيابانها و كوچهها درنظر ميگيريم و راهي ميشويم.
ممكن است هوا خيلي گرم باشد و هنوز بيرون نرفته عرق بر تنت بنشيند، شايد هم كفش مناسبي به پا نكرده باشي و از اين بابت برايت سختي پيش بيايد. شايد به ياد بياوريم كه بايد فهرستي از اقلام مورد نياز خانه را خريداري كنيم، شايد چرخ ويلچري كه روي آن نشستهايم دچار مشكل شده باشد و... خلاصه با تمام مسائلي كه ممكن است برايمان پيش بيايد، باز هم مقاومت كنيم و چند دقيقهاي براي چرخ و گذر در كوچهها راهي شويم. ولي وقتي راهي ميشويد و موقع گذر به ديوارها و خانهها نگاه ميكنيد، شايد دلتان بگيرد. وقتي نماي برخي از خانهها و ديوارها را نازيبا ببينيد، دلتان ميگيرد و از ديدن آنها احساس خوبي پيدا نميكنيد. چون ديوارهايي ميبينيد آلوده، ناپاك، ترك خورده و بالكن خانههايي كه پر از خرت و پرت و لوازم زندگي شخصي ديگران است.
اين نماي بههم ريخته و نازيبا شما را شاد ميكند؟ اين ناهماهنگي و ناموزوني ديوارها و خانهها شما را دلتنگ نميكند؟
سالها پيش با همسايه پشتي خانهاي كه در آن زندگي ميكردم، به خاطر رفت و آمدهاي زياد دوستي پيدا كرده بودم. او هميشه با ديدن اين صحنهها به صاحبخانههايي كه ظاهر خوبي نداشتند، لعنت ميفرستاد. از لعنت او احساس بدي پيدا ميكردم ولي او هربار كه جملههاي لعنتبارش را به مردم ميگفت، حال بدتري پيدا ميكرد. دلش ميخواست وقتي از پنجره خانه، بيرون را نگاه ميكند، همه جا را مرتب و تميز ببيند، درست مثل خانه خودش. دست بر قضا همسايه روبهرويي او كه درست در برابر خانه او خانه داشت، زن نامرتبي بود. آن زن خانهاي قديمي داشت كه نسبت به خانههاي نوساز نياز به رسيدگي بيشتري داشت، ولي صاحبش بسيار كم به آن توجه ميكرد. همين عدم رسيدگي زن، بام كوتاه آن خانه را به انباري براي اشيا و لوازم غيرضروري تبديل كرده بود و محلي براي رفت و آمد راحتتر حشرات و جانوران شهري. دوست من سالها در آن خانه زندگي كرد و شاهد بههم ريختگي و بيسامانيهاي خانه روبهرويش بود.
ولي يك بار به من چيزي گفت كه توانستم به خوبي دركش كنم. او گفت ديگر دلم نميخواهد بالكن خانهام را كه روبهروي آن خانه بههم ريخته قرار دارد مرتب كنم. حداقل تا وقتي اينجا هستم اين كار را نميكنم. دلم نميخواهد آن زن بيخيالي كه خانهاش، كوچه ما را خراب و زشت كرده است، از ديدن بالكن زيباي من لذت ببرد. او بعد از چند دقيقه تصميمش عوض شد و با حرص گفت: نه! بالكن را مرتب ميكنم، ولي پارچهاي به سقف بالكن آويزان ميكنم كه او نتواند از زيبايي خانه من لذت ببرد.
نميدانم كه نظر دوست من چقدر درست يا نادرست بود، ولي ميدانم كه عميقاً از بابت بيخيالي زن همسايه كه با وجود تذكرهاي زياد، به فكر زيبايي خانهاش نبود و اهالي محل را ناراحت ميكرد، عصباني بود. آن روز توانستم دوستم را درك كنم كه اين موضوع برايش خيلي جدي بود و عميقاً ناراحتش ميكرد.
مدتي پيش كه براي پيادهروي به بوستان كنار خانه رفته بودم ياد آن دوستم افتادم. آن روز درون بوستاني كه به لطف شهرداري، زيبا شده و در اختيار مردم قرار گرفته است، قدم ميزدم كه نسبت به گذشته تفاوتي را در آن ديدم. پنجره بزرگي كه بالاي ديوار كوتاه بوستان قرار داشت و مربوط به آپارتمان پشتي آن بود، مثل روزهاي پيش نبود.
گلدانهايي كه از آن آويخته بود، ديگر وجود نداشت و پرده زيباي آن هم برداشته شده بود. انگار ساكنانش از آنجا نقل مكان كرده بودند.
چند روزي كه به آنجا ميرفتم باز هم پنجره و بالكن كنارش را خالي ديدم. تا اينكه دوباره چند روز قبل مثل روزهاي گذشته به آنجا رفتم و نگاهم باز هم به آن پنجره افتاد. بالكن كنار پنجره پر شده بود از خرت و پرت و وسايل خانه. پرده رنگ و رو رفته و بدشكلي از پشت پنجره آويخته شده بود. با خودم گفتم حتماً ساكنان جديد خانه هنوز فرصتي براي نصب يك پرده زيبا به پنجره را نداشتهاند و به راهم ادامه دادم. اما در دلم گفتم جاي آنهمه گلدان و زيبايي كه ديگر در آنجا نيست، واقعاً خالي است. كاش اين صاحب جديد خانه هم مثل صاحب قبلي به آنجا ميرسيد و به راهم ادامه دادم.
اين روزهاي آخر كه به بوستان ميرفتم سعي ميكردم نگاهم به آن خانه كه ديگر جلوه زشتي به بوستان داده بود نيفتد تا اهميتش را برايم از دست بدهد. با اين كار موقع رفتن به آنجا فقط به درختان و گياهان زيباي آنجا نگاه ميكردم و لذت ميبردم. تا اينكه اتفاقي پيش آمد كه برايم باورنكردني بود. پيادهروي سنگيني را در خيابانهاي اطراف و داخل بوستان انجام داده بودم كه حسابي خستهام كرده بود. ديگر نميتوانستم ادامه بدهم. بايد كمي مينشستم تا حالم جا بيايد و سپس به خانه برگردم.
روي نيمكتي نشستم و سر بلند كردم تا نفس تازه كنم كه نگاهم افتاد به همان پنجره و بالكن كنارش. ديدن زني كه در بين خرت و پرتهاي ميان آن دنبال چيزي ميگشت حيرتزدهام كرد.
دوستي كه سالها پيش همسايه نامرتبش را لعنت ميكرد، حالا خانه خودش باعث نازيبا شدن بوستان و محل شده بود. نميدانستم بايد از اينكه همسايه قديمم را پس از سالها خيلي اتفاقي ديدهام خوشحال باشم يا اينكه از روش زندگي جديدش ناراحت! او ديگر حتي به نصب پارچه براي پوشاندن زيباييهاي بالكنش هم راضي نبود، بلكه خودش بالكني بههم ريخته داشت. انگار تصميم نخستش را بيشتر عملي كرده بود. پاسخ اينكه چه كسي مقصر است و تغيير زندگي دوست من چقدر به آن زن همسايه قديم مربوط ميشود را نميدانم. اما اين را ميدانم كه ما همه بر زندگي هم تأثير داريم. قضاوت آنچه برايتان گفتم را به خودتان ميسپارم. فقط اين را بگويم كه دوست من، زني باسليقه و زيباپسند بود و من هنوز هم دوستش دارم.