عليرضا محمدي
عكسي كه در اين مطلب منتشر شده مربوط به نيمه شهريورماه 1360 در پادگان پيرانشهر است. اين عكس بهانه گفتوگوي كوتاه با رزمنده جانباز محمدرضا فاضليدوست را فراهم كرد. خودش با ما تماس گرفت و گفت كه تصوير پس از 35 سال به دستش رسيده و مدتها وجود چنين عكسي را فراموش كرده بود. حالا از زبان فاضليدوست ماجراي عكس و آشنايياش با سردار شهيد محمدعلي گنجيزاده را ميخوانيم.
رضا خوردو در كردستان
مرداد ماه ۱۳۶1 به همراه شهيد علي قمي وارد پادگان صالحآباد شماره ۲ كرمانشاه شديم. من ۱۴ سالم بود و با يك شرايط خاص خانواده را راضي كرده بودم تا تنها پسرشان را با تازه دامادشان (علي قمي) راهي جبهه كنند. به محض استقرار در جمع بچههاي تيپ ويژه شهدا كنجكاويام گل كرد و سؤالاتم از ساير رزمندهها شروع شد. در اين گفتوگوها نام چند نفر بيشتر تكرار ميشد: محمد بروجردي، ناصر كاظمي، محمدعلي گنجيزاده، محمود كاوه و... حالا نوبت تطبيق اين اسامي با صاحبانشان رسيده بود و دفتر ستاد تيپ جايي بود كه ميشد بعضي از اين برادرها را آنجا پيدا كرد...
در يك ارزيابي اوليه چهره حاجي بروجردي خيلي به دلم نشست. ماه بود ماه! تُن صدايش كه عينِ آقاي خامنهاي بود و من را ياد يك سال قبل ميانداخت كه هفتهاي دوبار با همكلاسيام سعيد مهاجري (كه در عمليات كربلاي ۵ شهيد شد) مدرسه را ميپيچانديم و توي حزب جمهوري اسلامي به عشق ديدار آقاي بهشتي و آقاي خامنهاي پلاس ميشديم.
ناصر كاظمي خيلي جدي بود و راستش كمي از او ميترسيدم ولي بعدها فهميدم ورزشكار و اهل فوتبال است. محمود كاوه را خيلي جدي نگرفتم چون به قيافهاش ميخورد فقط چند سال از من بزرگتر باشد. نه انبوه ريش بروجردي را داشت نه قد و قواره ناصركاظمي را و نه چهره خشن اصغر محراب (فرمانده يكي از گروهانهاي تيپ كه روي من لقب رضا خوردو را گذاشت. خوردو در لهجه مشهدي به معني كوچولو است) اما عاشق چهره و قلب مهربان كاوه شدم.
در ميان مسئولان تيپ ويژه شهدا يك نفر بود با قد بلند، لهجه شيرين اصفهاني و سر تراشيده كه ميگفتند اسمش براي حج درآمده و به خاطر در پيش بودن عمليات نرفته است. از شهيد قمي اسمش را پرسيدم گفت: گنجيزاده است و اهل زواره اصفهان... زمان گذشت و به پادگان جلديان و بعد به پادگان پيرانشهر منتقل شديم. من به دعوت مسئول مخابرات برادر صفتالله مقدم عضو مخابرات تيپ شدم.
عشق عكس!
حالا «رضاخوردو» مانده بود و يك بيسيم پيآرسي ۱۵ كيلويي و يك كلاش تاشو و آغاز عمليات پاكسازي محورهاي مختلف كردستان. رضا خوردو اخلاق خاصي داشت كه هيچ فرصتي را جهت ثبت شدن در تصاوير دوربينها از دست نميداد! همين شد كه طي ۳۵ سال بعد از آن سالها همچنان تصاوير تازهاي از حضور در پادگان يا در كنار سرداران شهيدي چون بروجردي، علي قمي، محمود كاوه و... به دستم ميرسد. حتي از زمان مجروحيتم هم عكس دارم.
راستش هميشه حسرت يك عكس خاص در دلم بود. من كه افتخار داشتم بيسيمچي سرداراني باشم كه نامشان را بردم از داشتن عكس با يكي از آنها كه اتفاقآ خاصترين شان بود، محروم مانده بودم؛ «شهيد محمدعلي گنجيزاده». حالا چرا خاصترين؟ چون از سحر روز ۲۹ شهريور ۶۱ كه در محور پيرانشهر - سردشت كنارش حركت ميكردم و پيامهايش را با بيسيم اعلام ميكردم نگراني خاصي برايش داشتم. حتي به ايشان گفتم: برادر گنجي شما يك كم عقبتر از ستون حركت كنيد. خنديد و با همان لهجه اصفهانياش گفت: مگه چي طور ميشِد...
چند دقيقه بعد كه درگيريها شروع شد و از سه طرف محاصره شديم، با شنيدن صداي خفيفي متوجه گنجيزاده شدم كه آرام روي زمين افتاد. فوري نشستم كنارش، سرش را گذاشتم روي پايم. خونريزي داشت. علي قمي كه خودش تير به كف پايش خورده بود مثل اينكه برادرش زخمي شده باشد مثل پروانه دور گنجيزاده ميچرخيد و لحظه به لحظه حالش را ميپرسيد. بعد رو كرد به من و گفت: رضا ميتوني بري آمبولانس خبر كني؟
من خودم هيچ وقت به آمبولانس نرسيدم (چون گلوله خوردم و مجروح شدم) ولي وقتي جسم مجروحم را به عقب منتقل ميكردند پيام عليآقا را رساندم و آمبولانس به محل مجروحيت سردار گنجيزاده اعزام شد. بعدها و در بيمارستان خبر شهادتش را شنيدم.
35 سال از آن روزها گذشت تا اينكه همين چند شب پيش در گروه مجازي لشكر ويژه شهدا عكسم را با شهيد گنجيزاده ديدم. تنم لرزيد. واقعاً عكس من و او بود. همان سرداري كه تا آخرين لحظات عمر در خدمتش بودم. بيسيمچياش بودم. مورد اعتمادش بودم و حالا توي عكسي كه بعد از ۳۵ سال جلو چشمم بود كنارش ايستاده بودم.