نويسنده: حسن فرامرزي
چند وقت پيش اين داستانك را از زبان يك انديشمند شنيدم: «در اتوبوسي نشسته بودم كه مردي با چند بچه قد و نيم قد وارد اتوبوس شد و در صندلياي نشست و بعد از آن بچهها شروع كردند به شيطنت كردن و سر و صدا. من دائماً جلوي خودم را ميگرفتم كه به اين مرد اعتراضي نكنم كه چرا سر جايت نشستهاي و بچههايت را كنترل نميكني؟ بالاخره تحملم تمام شد و به سراغ آن مرد رفتم و گفتم: شما كه پدر هستي و بچههايت را در مكان عمومي آوردهاي، چرا آنان را ضبط و مهار نميكني؟آن مرد در پاسخ گفت: من الان اين بچهها را از سر جنازه مادرشان از بيمارستان ميآورم و در اين شرايط، خواسته شما شدني نيست.»
ما در اين داستان كوتاه اول حق را به آن مرد معترض ميدهيم. تمام آموختههاي خود را جلو ميآوريم و در موقعيت قرار ميدهيم و يك الگو يا شابلون ميسازيم و با اين شابلون رفتار آن كودكان در اتوبوس را متر ميكنيم و بعد هم نزديك است كه حكم را صادر كنيم كه بله! رفتار اين كودكان اصلاً درست و قابل دفاع نيست و بدتر از آن رفتار پدرشان است كه اجازه داده آنها اين همه شيطنت كنند. اما پايان اين داستان كوتاه بهتآور است و خواننده را شوكه ميكند. مثل آب سردي كه به يكباره روي آدم ريخته شود: «من الان اين بچهها را از سر جنازه مادرشان ميآورم و در اين شرايط، خواسته شما شدني نيست.»
احتمال بده آن كارمند بانك شب قبل نخوابيده باشد
ما چقدر درباره پشت صحنههاي زندگي آدمها ميدانيم؟ به هر اندازه كه بتوانيم درباره گرفتاريهاي ديگران حدسهايي بزنيم و به تعبير آن انديشمند بتوانيم تخيلمان را در جهت نزديكي به گرفتاريهاي ديگران فعال كنيم، همزيستي بهتري خواهيم داشت.
چالش عمده زندگي مدرن و شهري امروز اين است كه آدمها را در چارچوبهاي از پيشتعيين شده كه قانوني هم هستند، قرار ميدهد.
وقتي شما وارد بانك ميشويد حق خودتان ميدانيد كه بهترين خدمات به شما ارائه شود، به ويژه امروز كه تابلوي «حق با مشتري است» از در و ديوار بالا ميرود، اما نكتههايي هم در اين باره وجود دارد، به ويژه وقتي حس ميكنيم كه آدمها در اين چارچوبهاي قانوني به چشم نميآيند. اگر آدمها مجموعهاي از قطعات الكترونيكي و اتصالات ديجيتالي و صفر و يكها و كدها بودند ميشد به راحتي حكم داد كه آدمها پشت صحنهاي ندارند اما آدمها پيوندهاي خانوادگي - فاميلي، پيوندهاي اجتماعي - فرهنگي و ادراكات و عواطف پيچيده انساني و هزاران اطوار گوناگون دارند كه سايه آنها بر رفتار و كنش آدمها افتاده است. وارد بانك شدهايد و احساس ميكنيد كه كارمند بانك با تعلل كارهايتان را انجام ميدهد. عصبي شدهايد و منصفانه نميدانيد كه اين رفتار با شما انجام شود. بعد از مدتي شروع به داد و بيداد ميكنيد و جر و بحث بالا ميگيرد. شما نميدانيد كه آن كارمند چه شبي را پشت سر گذاشته است.
او ديشب تا صبح در بيمارستان نخوابيده است. پدر پير او در بيمارستان بستري بوده و او تنها پسر و فرزند آن پيرمرد است كه ميتواند پدر را تيمار كند. او نه تنها نتوانسته بخوابد بلكه امروز هم كه در محل كار حضور دارد همچنان نگران وضعيت پدر است. خستگي و استرس بخش قابل توجهي از انرژي او را گرفته است اما آيا ميشود در گرماگرم زندگي اين چيزها را براي كسي تعريف كرد؟ آيا نوع زندگي و بافتي كه در آن قرار گرفتهايم اجازه و مجالي ميدهد كه آدمها از آن لاك هميشگي خود بيرون بيايند تا اين پشت صحنهها گفته شود؟
رخدادهايي كه از چشم ما قيچي شدهاند
حق ماست كه وقتي در اتوبوس نشستهايم شاهد نزاع و كشمكشي نباشيم اما جهان ناآرام است. يك گوشهاي در زندگي يك فرد اتفاق هولناكي افتاده است. او با چند پسر قد و نيم قد همسرش را از دست داده است. آنها با هم رفته بودند مراسم خاكسپاري مادر و حالا دارند با هم برميگردند. پسرها هنوز آنقدر سن ندارند كه متوجه هولناكي موضوع شوند. آنها توي سر هم ميزنند و پدر براي دقايقي رهايشان كرده است و در خود فرو رفته است. اما همه اين اتفاقات از چشم آدمهايي كه در اتوبوس شاهد اين رخداد هستند قيچي شده است. مثل نمايشي است كه تماشاگران روي صحنه را ميبينند اما چيزي از اتفاقات پشت صحنه بازگو نميشود. اصلاً نميشود كه آدم همه زندگياش را مثل يك پرده سينما جلوي چشمها قرار دهد، نه ميشود و نه ميتواند. خيلي از جزئيات در اين باره قيچي ميشود و از چشمها پنهان ميماند و همين موضوع آدمها را در ورطه هولناكي از قضاوتهاي نادرست قرار ميدهد.
مشكل شخصي خودتان است
براي هر كسي ممكن است جملهاي تكاندهنده و هولناك باشد. در داستان پشت صحنههاي زندگي هم اين يكي از آن جملههاي بيرحم است: «مشكل شخصي خودتان است». به هر ميزان كه ما اين جمله را در مراودات با يكديگر بشنويم نشانه اين است كه به پشت صحنههاي زندگي هم بياعتنا هستيم. شما به يك ادارهاي مراجعه ميكنيد. از راه دوري آمدهايد، در ترافيك ماندهايد و فقط پنج دقيقه ديرتر از آن ساعت اداري رسيدهايد. كارمند ميتواند شرايط شما را در نظر بگيرد. وضع و حال شما را ببيند و به حرفهايتان اعتماد كند كه مسافت طولاني را تا آن اداره پيمودهايد. چه بسيار آدمهايي كه به خاطر همين گرفتاريها از چند صد كيلومتر آن طرفتر از شهرستان بلند ميشوند و مسافتي طولاني را طي ميكنند تا به ادارهاي برسند و كارمند آن اداره با استناد به بندي از مقررات خيلي راحت آنها را از سر باز ميكند و وقتي صداي اعتراض را ميشنود ميگويد مشكل شخصي خودتان است.
اما آدمهايي هم هستند كه وراي بندها و آييننامهها به آدمها توجه ميكنند. همه ما كارمنداني را ديدهايم كه لحظهاي سكوت كرده به فكر فرو رفتهاند - معلوم بوده است كه آنها در آن لحظات خود را جاي آن فرد مستأصل و گرفتار گذاشتهاند كه اگر خود در اين موقعيت بودند چه ميكردند و دوست داشتند كه چه رفتاري با آنها صورت بگيرد - و در نهايت گامي در جهت رفع آن گرفتاري برداشتهاند ولو اينكه آن گام با ظاهر مقررات همخوان نبوده است.
زندگي آدمها، فيلمي است كه هميشه ناقص ميبينيم
زندگي آدمها از يك جايي براي ما قيچي شده است. همه ما حكم آدمهايي را داريم كه به آخر يك فيلم رسيدهاند. هيچ كدام ما در زندگي نميتوانيم سر وقت به فيلم آدمها برسيم. فيلم آدمها براي همه ما ناقص پخش ميشود. كسي اين فرصت را ندارد كه تيتراژ اول فيلم را ببيند و بداند كه قرار است چه كسي در اين روابط پيچيده شركت داشته باشد. به خاطر همين است كه بسياري از چيزهايي كه اتفاقاً نقش محوري در شكلگيري زندگي و شخصيت كسي داشتهاند از چشم ما پنهان است.
به اين مثال توجه كنيد: هر سال حدود 25 هزار نفر در جادههاي كشور جان خود را از دست ميدهند و حدود 10 برابر اين رقم دچار مجروحيتهاي ماندگار و گاه قطع عضو و معلوليتهاي شديد ميشوند. اين افراد خانواده دارند، فرزند و پدر و مادر و همسر دارند. مادري كه فرزند خود را در جاده از دست داده آيا همان مادر سال قبل است؟ آيا همان مادر ماه قبل است؟ زمان ميخواهد كه او بتواند با اين موضوع كنار بيايد و چه بسا اصلا نتواند تا آخر عمر با اين موضوع كنار بيايد. يا زني كه همسر خود را از دست داده و حالا تقويم زندگي او به قبل و بعد از تصادف تقسيم شده است. آيا اين زن همان زن و اين زندگي همان زندگي پيش است؟ وقتي ما در خيابان قدم برميداريم آيا روي پيشاني آدمها برچسب زده شده است كه اين زن دو روز پيش از همسرش طلاق گرفته و حالا دنبال كار ميگردد يا آن پسر كوچك پدرش را يك ماه پيش از دست داده است؟ آيا روي پيشاني جوان مسافركش نوشته شده كه او از يك شهر مرزي به تهران آمده و اينجا دارد مسافركشي ميكند و شبها در پارك و ماشين ميخوابد و يك هفته است كه حمام نرفته است؟
انگار كه گرفتاريهاي ديگران را ميبينيد
كسي هيچ برچسبي روي پيشاني خود نميزند و ما نميدانيم كه گاه چه اتفاقهاي هولناكي ميتواند براي آدمها روي بدهد. گاهي حتي يك گرفتاري به ظاهر ساده و كوچك مثل يك شب بيدار بودن بر بالين مريض ميتواند رفتارهاي آدم را تغيير دهد يا مثلاً مستأجري كه با جواب صاحبخانهاش مواجه شده وقتي نتوانسته مبلغ اجاره را آن طور كه مالك ميخواسته بالا ببرد. آن وقت اين آدم وقتي به خيابان پا ميگذارد ديگر آدم دو روز پيش نيست، چون چيزهايي در ذهنش ميگذرد كه بالكل با چند روز قبل متفاوت است، بنابراين او آسيبپذيرتر از پيش شده است اما ما هيچ كدام از اين چيزها را نميبينيم. ما يك توده تن را ميبينيم، زني را ميبينيم كه دارد راه ميرود يا مردي يا دختركي را ميبينيم اما اگر كسي بتواند طوري فكر كند كه انگار ميتواند گرفتاريهاي ديگران را ببيند همزيستي در اعلاي درجه خود امكانپذير خواهد بود. اين همان چيزي است كه در تربيت ديني ما از آن به عنوان سعه صدر ياد ميشود، پس در مواجهه با آدمها و برخوردهايشان كمي سعهصدر به خرج دهيم.